#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_شصت_شش
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
فرزانه گفت مادرعمادسکته مغزی کردوچندوقتی زمین گیرشدطوری که هیچ کاری نمیتونست بکنه حتی دستشویی رفتن همون دخترای که براشون خودش روبه اب اتیش میزدبعدازدوماه نگهداری ازش خسته شدن گفتن براش پرستاربگیریدوبعدازپنج ماه عذاب کشیدن ازدنیارفت...گفتم بزرگترین ظلم رو عماد در حقم کرد..فرزانه گفت بازینب ازدواج کرد ولی هیچ وقت خوشبخت نشدن چون بعد از هشت ماهردوتاشون رو بخاطر قاچاق مواد مخدر گرفتن والان زندان هستن شاید هرکس دیگه ای جای من بود خوشحال میشد ولی من گذشته رو فراموش کرده بود واون روزبرای اولین باربه فرزانه گفتم چرازن عمادشدم وچه بلای سرم اورده...باورش نمیشد چند بار قسمم داد تا مطمئن بشه وقتی رفتم بالاسرمرضیه چشماش روبسه بود میدونستم بامرگ داره دست پنجه نرم میکنه دستش روگرفتم اروم فشاردادم چشماش رو بازکردنگاهم کردگفتم قوی باش خوب میشی یه لبخندتلخ بهم زدخودشم میدونست دیگه خوب نمیشه اون شب تادیروقت پیش مرضیه وفرزانه بودم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_شصت_شش
سلام اسمم لیلاست...
نگاهی به ساعت انداختم دیدم هشته و الاناس که سروکله آرمین پیدا بشه، اصلا حوصلشو نداشتم کاشکی امشبم زنش نزاره بیاد اینجا و من تو حال خودم باشم، حوصله شام درست کردن نداشتم، زنگ زدم شامو سفارش دادم
خودمم با بی میلی بلند شدم آماده شدم، داشتم آرایشمو تکمیل میکردم که آرمین اومد،
زود رفتم استقبالش که یه گل و یه جعبه کادو پیچ شده سمتم گرفت و گفت تقدیم با عشق..تو دلم پوزخندی بهش زدم و ازش گرفتم، کادوشو که باز کردم یه دستبند ظریف بود که نگیناش بهم چشمک میزد!به ظاهر خودمو خوشحال نشون دادم و گفتم ممنونم بهترین هدیه بود..گفت شنیدم امروز صبح اومده اینجا گرد و خاک کرده چرا به من زنگ نزدی..گفتم خودم از پسش برمیومدم نیاز نداشت بهت زنگ بزنم..خندید و گفت بس که زن قوی هستی لیلا جان بهت افتخار میکنم..شامو که آوردن آرمین ابروهاشو تو هم کشید و گفت ای بابا فکر کردم خودت درست میکنی..گفتم خسته بودم خب غذاهای بیرون بد نیستن..گفت به پای دستپخت تو که نمیرسه بانو..از تعریف های آبکیش حالم بهم میخورد، حین شام آرمین میخورد و حرف میزد من اما ذهنم پی حرفای عصر استاد بود و اصلا حواسم به آرمین نبود،اونم متوجه شده بود که سرحال نیستم زیاد بهم گیر نمیداد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_شصت_شش
سلام اسمم مریمه ...
پنج شنبه صبح رفتم ارایشگاه برای اولین بار موهای بلند قهوه ایم رو که تاپایین کمرم بود رو دکلره کردم ویه رنگ طلایی روشن گذاشتم روش بعد لنز گذاشتم مکاپ کردم وموهای لختمم یه کم حالت دادم خودمم ازاین همه تغییرمتعجب بودم واسه اولین بارمن اینجوری ارایش مکاپ غلیظ میکردم وموهام روتااون حدروشن کرده بودم چون من عروسی هم نداشتم وتاچندماه پیشم عزاداربودیم بعدازازدواجمم نتونسته بودم اون طورکه میخوام به خودم برسم خوشحالی روتوی چشمهای رامینم میشددیدتوی مجلس همه میگفتن چقدرتوعوض شدی خیلی خوشگل شدی..خنچه عقدخیلی زیبای هم برای سمیراتدراک دیده بودن عباس سمیراهم امدن سمیراهم توی اون لباس سفیدخیلی زیباشده بودمثل یه فرشته بودچون قلب پاکی داشت..همه فامیل امدن غذاروازبیرون تهیه کردبودن باخاله ام داشتم حرف میزدم که سنگینی یه نگاهی رو روی خودم احساس کردم سرم که یه کم چرخوندم دیدم مهساداره نگاهم میکنه البته بهش حق میدادم هرکس ازغروب منو رودیده بودچندثانیه ای خوب نگاهم میکرداولین باربودمحلش ندادم ولی دلم برای ارین تنگ شده بودارین تامادرشوهرم روددیدرفت سمتش اونم بغلش کردمیبوسیدش..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_شصت_شش
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
فکر کردی پدرش پولداره و یه چیزی به تو میرسه سخت اشتباه کردی میبینی که حتی براش جهازم نداده اگر من فرش و لحاف تشک بهش نمی دادم،الان داشت روزمین خدا می خوابید سلطان داد زد فکر کردی همه مثل خودت دنبال پولن.. نه من دوست ندارم این دختر زندگیش مثل من سیاه بشه البته که وقتی اومد اینجا زندگی کنه زندگیش سیاه شد..سماور گفت انگار خیلی زیادی حرف میزنی وسایلتو جمع کن برو خونه ی پدرت سلطان گفت من میرم خونه پدرم..سماور خانم دادزد نخیر لازم نکرده پروین و ببری..در همین حین بود که برادر شوهر بزرگم که خیلی آقا و زحمتکش بود و آنقدر از صبح کار میکرد که بیچاره نای حرف زدن هم نداشت وارد خونه شد گفت سلطان چیه دوباره چی شده همه ی همسایه ها اومدن بیرون با صدای شما چرا دعوا میکنید؟سلطان گفت از مادرت بپرس معلوم نیست به حشمت چی گفته که حشمت اومده با کمربند افتاده به جون پروین.. درسته من تو این خونه زجر کشیدم ولی باز خوب بود که تو دست بزن نداشتی ولی حشمت خجالت نمیکشه با کمربند میوفته به جون زنش..برادر شوهرم که اسمش ولی بود به شدت عصبانی شد گفت حشمت خجالت نمی کشی اگه یه بار دیگه دستت رو پروین بلندبشه دیگه برادر من نیستی..حشمت داد زد چی میگی تو که تا حالا زنت بیناموسی نکرده که جای من باشی و ببینی چی میکشم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_شصت_شش
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
حسین دیگه عزمش رو جزم کرد و به هزار زحمت از ارتش وام گرفت..ولی چون مبلغ وام کم بود از پسرعمو و شوهرعمهاش هم پول قرض کرد و خیلی زود رفت دنبال زمینی که ارتش بهش میداد،حسین زمین رو تحویل گرفت و یه بنای آشنا پیدا کرد و چون خودش قرار بود بره جبهه، داداشم محمد رو مامور کرد که سرکشی کنه تا خونه به زودی ساخته شه..خوشحالیم قابل وصف نبود از اینکه با ساخته شدن خونهی جدید میخواستیم برای همیشه از اون جهنم بریم..با اینکه حسین جبهه بود ولی کارهای خونهی جدید خوب پیش میرفت و من هرازگاهی با محمد میرفتم و به خونه سر میزدم و با دیدنش کلی ذوق میکردم..چند هفته از رفتن حسین میگذشت و از جبهه خبرهای خوبی شنیده نمیشد،ازش خبری نداشتم و فقط یکبار موقعی که رفته بود زنگ زده بود که من رسیدم..با دلهرهی نبود حسین روزگار میگذروندم که خبر رسید که وحیده هم دوباره باردار شده و بخاطر شرایط و حال بدش اومده بود خونهی ما تا استراحت کنه..یه روزدخترعمهی حسین با دستپاچگی اومد و گفت؛ زن دایی نیست؟ حسین زنگ زده..سریع پاشدم و بچههارو به سعیده سپردم و در حالیکه قلبم به شدت خودش رو به قفسهی سینهام میکوبید چارقدی سر کردم و راه افتادم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_شصت_شش
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
یک ساعتی گذشته بودکه خواهرم زنگزدگفت چرارفتی بیمارستان اشتباه کردی اگربدونی میلادچه دادبیدادی راه انداخته دربه دردنبالته که پیدات کنه یه مدت افتابی نشوتاهمه چی اروم بشه..حاج خانمم وقتی ماجراروفهمیددعوام کردگفت نبایدمیرفتی بیمارستان،چندروزی استراحت کردم تایه کم ورم سرصورتم خوابیدتونستم برم سرکار
نگاهای رسول اذیتم میکردمیدونستم..علامت سوالهای زیادی توسرشه که جوابی براش پیدانمیکنه اماانقدرمودب بودکه هیچ وقت ازم سوالی نمیپرسید..گذشت تایه شب که میخواستم بخوابم برام پیام امدتوجهی نکردم گفتم لابدبازایرانسل پیام داده چون من کسی رونداشتم که اون موقع شب بهم پیام بده،چشمام تازه داشت گرم میشدکه بازصدای پیام گوشیم بلندشدبابی حوصلگی گوشیم روبرداشتم پیام بازکردم ازیه شماره ناشناس بوداولین پیامش به شعرعاشقانه کوتاه بودوتوپیام دومش نوشته بودبلاخره میفهمم رازبزرگ زندگیت چیه..خواب ازسرم پریدنشستم توجام نوشتم شما،ومنتظرجوابش موندم ولی جوابی نداد..تاصبح نتونستم بخوابم بدجورفکرم درگیرشده بود..شمارش سیوکردم شایدازروی پروفایلش بفهمم کیه ولی عکسی نداشت..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_شصت_شش
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
اگر مرتضی میمرد حتما منو اعدام میکردن،چرا باید صبر میکردم که دستگیرم کنن و همه بفهمن برای چی مرتضی روکشتم..حالا که اون داشت میمرد بهتر بود منم بمیرم که رازم با خودم به گورببرم و باعث بی ابروی بابام نشم..چاقو از تو کیفم در آوردم محکم کشیدم رومچ دستم سوزش انقدر زیاد بود که به اخ بلند گفتم یه گوشه نشستم نمیدونم،،چقدر گذشته بود که احساس کردم چشمام سیاهی میره و دیگه
چیزی نفهمیدم وقتی چشمام باز کردم تو بیمارستان بودم یهوسردم شد شروع کردم به لرزیدن با چشمای نیمه بازدیدم لیلا پتو کشید روم،پرستار صدا کرد و بعدش دیگه یادم نمیاد تا فرداش که چشمام باز کردم البته اون لحظه زمان مکان از دستم در رفته بود وقتی برای باردوم چشمام باز کردم لیلا کنار تختم خواب بود حالم بهتر شده بودنیم خیز شدم که بلند بشم ولی نمیتونستم با سر صدای من لیلا از خواب بیدار شد با شرمندگی بهش سلام کردم لبخندی بهم زد گفت خدا رو شکر حالت بهتره گفتم کی منوآورده اینجا؟نزدیکم شد گفت من شدم ناجی نجات تو !! ۲ باره دارم نجاتت میدم ولی دفعه سومی دیگه وجود نداره...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_شصت_شش
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
خانم معلم گفت: اولین راه اینکه ورزشهای رزمی بره و عضلاتشو قوی کنه ،یه شغلی پیدا کنه که آقایی اونجا..گفتم آخه داداشم خیلی ضعیفه در حد یک دختر توانایی داره..خانم معلم گفت یه دختر هم میتونه تواناییشو بالا ببره و عضلاتشو قوی کنه،اگه اینکار رو انجام بده در مواقع خطر میتونه از خودش دفاع کنه..گفتم از اون نظر حق با شماست اما کدوم باشگاه،زنونه یا مردونه؟خانم معلم گفت: چون برادر شما هیچ احساسی نسبت به دخترا نداره و در حقیقت احساساتش زنونه است..میتونم با مسئول باشگاه الزهرا که متعلق به شهرداری هست صحبت کنم تا پیش خانمها ورزش رزمی و بدنسازی،با خوشحالی گفتم یعنی قبول میکنه؟گفت نمیدونم ولی تمام تلاشمو میکنم اما به به شرط که اصلا با خانمها صحبت نکنه،گفتم حتما این زحمتتو جبران میکنم..خانم معلم نه بخاطر من بلكه بخاطر مهدی با مسئول اون باشگاه صحبت کرد ولی خانم مسئول قبول نکرد و گفت: اصلا نمیتونم. کافیه یکی از خانمها متوجه بشه که این بنده خدا اقاست اونوقت من گرفتار میشم که هیچ بلکه خانواده ی اون خانمها هم از من شکایت میکنند و کار یه جاهای باریک کشیده میشه......
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_شصت_شش
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
بدون موتور از خونه بیرون اومده بودم چون بنزین نداشت،پولی هم نداشتم،میخواستم از مامان پول بگیرم که داداش اون دعوا رو راه انداخت…ادرسی که فرستاده بود فاصله اش از محله ی ما حدودا سه ایستگاه اتوبوس بود و من بخاطر بی پولی ،با پای پیاده حرکت کردم…بعد از ۱۵دقیقه رسیدم…خیلی برام سخت بود چون عادت به پیاده رویی نداشتم،ادرس رو پیدا کردم و روبروی زنگ ایفون ایستادم.اول ساختمون رو برانداز کردم.یه ساختمون نوساز و چهار طبقه بود..زنگ اخر رو زدم و محمد جواب داد و گفت:چقدر دیر رسیدی؟؟بیا بالا…ساختمون آسانسور نداشت…نفس نفس زنان خودمو رسوندم بالا،باورش برام سخت بود که توی اون سن چند تا پله رو نتونم بالا برم..الان متوجه شدم که بخاطر دود و دمی بود که مصرف میکردم..وارد آپارتمان شدم و در کمال تعجب دیدم پنج تا دختر همراه سه تا پسر دور هم قلیون میکشند و حرف میزنند…..محمد با خنده و خوشحالی دستمو گرفت و گفت:بچه ها.،دوست صمیمی من اقا معین..!احترام بزارید……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_شصت_شش
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
فرداوقتی بابام ازخواب بیدارشدرفتم پیشش گفتم باابوالفضل حرف زدی؟گفت اره اون میگه مجبورشدم بااون زن ازدواج کنم وناخواسته ازش بچه دارشدم اوناازشیرین دورهستن کاری به این ندارن من قول میدم بیشترازگذشته به شیرین برسم وچیزی براش کم نذارم حتی قول دادکسی متوجه این موضوع نشه به باتعجب به بابام نگاه کردم گفتم خب توچی گفتی؟؟؟بابام یه نگاهی بهم کردهیچی نگفت اون روز واقعاازبرخوردبابام هیچی نفهمیدم وتصمیم گرفتم صبرکنم تاببینم قراره چکارکنن..ازقهرکردن من یک هفته ای گذشته بودوخانواده ابوالفضلم همه چی روفهمیده بودن وجالب اینجاست که هیچ کدومشون حتی بهم زنگ نزدن که کارپسرشون حداقل توجیج یاتوضیح بدن خب البته روشونم نمیشدزنگبزنن چون میدونستن من همه جوره پای زندگی پسرشون موندم این حقم نبوده..بعدازیک هفته ابوالفضل امدخونمون وقتی صداش شنیدم رفتم تواتاق حالم ازش بهم میخورد..یکساعتی که گذشت بابام صدام کردبه ناچاررفتم بیرون....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_شصت_شش
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
گفتم:پس اقا بهنام رو هم میشناسید…یعنی اونم دعوته…گفت:کجا دعوته،نه.شنیدم خانمش بارداره ،چون اب و هوای تهران براش مضرره، اورده اینجا…همینو میخواستم بدونم که فهمیدم.دیگه نیازی نبود بیشتر از این اطلاعات بگیرم و خدایی نکرده لو برم…از اون اقا تشکر کردم و برگشتم داخل ماشین،.کل مسیر برگشت رو گریه کردم.هر چی راننده دلداری داد فایده نداشت…احساس سرخوردگی بهم دست داده و غرورم لگدمال شده بود…آخه یهو به زندگیم چی شد؟باورم نمیشد و همش فکر میکردم خوابم و کابوس میبینم..برگشتم خونه و منتظر بهنام موندم،.تصمیم گرفتم هر جوری شده بچه امو ازش بگیرم….نباید اجازه میدادم پریسا هم شوهرمو و هم خونه و زندگیمو و هم بچه ام ازم بگیره…اون شب هر چی منتظر موندم نیومد.چند بار هم تماس گرفتم در دسترس نبود،میدونستم کجا که انتن نمیده و این منو ازار میداد.تا صبح تنها موندم و خدا خدا کردم…چند ساعتی به زور خوابم برد و وقتی بیدار شدم نزدیک ظهر بود…شماره ی بهنام رو گرفتم که جواب داد،…معلوم بود که برگشته مغازه،هیچ اعتراضی نکردم و خیلی سرد وخشک گفتم:بیا خونه کار واجبی دارم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهرناز
#سیاه_بخت
#پارت_شصت_شش
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک
رفتیم بیمارستان اجازه نمیدادن برم بالا که بچه ممنوع هست بابا با اصرار منو با خودش برد بالا خواهر و مادرمژگان پیشش بودن بابا سلام داد و گل و شیرینی رو داد به مادر مژگان دلم میخواست بچه رو ببینم پشت بابا قایم شده بودم بابا گفت مژگان بچه رو بده مهرناز ببینه مژگان گفت بیاد اینجا پیش من ببینه رفتم نزدیک یه دختر بچه تپل بود چشماشو بسته بود دستمو دراز کردم تا دستش و بگیرم مژگان بچه رو عقب کشید نگاهی بهش کردم اخم کرد و گفت به بچه دست نمیزنن مریض میشه مادرش گفت وا مژگان این چه کاریه بابا منو کشید عقب و گفت و برو اونجا بشین تا بریم رفتم رو صندلی نشستم بابا رفت دنبالش رفتم گفت بشین من برمپایین اجازه بگیرم ببریم خونه ناچار برگشتم رو صندلی نشستم یکم که گذشت خواهر مژگان اومد بلندم کرد که پاشو بچه بشینم یکم کمر درد شدم منو بلند کرد و نشست و رو به مژگان گفت .ولی واقعا اعصاب داری ها مژگان گفت چطور با سر اشاره کرد به من و گفت اینو میگم خیلی رو اعصابه مادرش پشت چشمی نازک کرد بهشون و مژگان گفت بخت من همیشه سیاه بوده.خواهرش خندید و گفت این توله اتم قراره ما بزرگ کنیم مامانش ویشگونی ازش گرفت و مژگان با اخم گفت حرف دهنت و بفهم نمیبینی گوشاش تیزه عادت کرده بودم به توهین و تحقیر این خانواده نمیدونم چطور مادرش یکم دل رحم تر بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد