#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_شصت_هشت
سلام اسم هوراست...
اون روزباخاله خیلی حرفزدم سعی میکردم ارومش کنم به خواهش مامانم شب پشش موندم تنهاش نذاشتم وفرداصبحشم رفتم مرخصی گرفتم برگشتم پیش خاله ام بعدظهررفتیمملاقات رضاهرچندازپشت شیشه میتونستیم ببینیمش کلی بهش دستگاه وصل بود..خانواده ی رضاهم بیمارستان بودن همه گریه میکردن الامن،شاید تنها کسی که تواون جمع ناراحت نبودمن بودم...خلاصه بعد از ده روزرضابه هوش امدمن بعدازبه هوش امدنش دیگه نرفتم بیمارستان وامارش رومامانم خودش بهم میداد...بعدیک هفته ازبیمارستان مرخص شدهردفعه مامانم میگفت چرانمیری عیادت رضا میپیچوندمش اونم همش غرمیزدخاله ات ناراحت میشه ازتصادف رضایک ماه گذشت تقریباروبه راه شده بود..تنها مشکلی که داشت تاری دیدبودبراش عینک نوشته بودن امافایده نداشت..بعدازیه مدت کوتاه بینایی چشم راستش روازدست داد..۲بارعملش کردن اماتاثیری نداشت دکتراگفتن بخاطرضربه ای که به سرش خورده عصب چشم راستش اسیب دیده وچشم چپشم دیدش زیادواضح نیست....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد