#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_شصت_هشت
سلام اسمم لیلاست...
ارمین با کلافگی دستی تو موهاش کرد و گفت حماقت بزرگی کردم..لیلا منو ببخش الان مثه سگ پشیمونم نمیدونم چیکار کنم.. اون منو گول زد و خودشو بهم انداخت، من دلم نمیخواست ازم بچه داشته باشه اما مارموزتر از این حرفا بود و نفهمیدم چه غلطی کردم...از حرفای آرمین حالت تهوع بهم دست داده بود، گفتم چرا طلاقش نمیدی؟ گفت دلم واسه بچم میسوزه نمیخوام بی پدر بزرگ شه وگرنه با آرزو خیلی وقته مشکل دارم، مدام میگه منو از ایران ببر بریم خارج زندگی کنیم اما من نمیتونم ایران رو ول کنم، تعلقات من اینجاست نه اونور،لامصب توقعش ازم خیلی بالاست اصن مثه تو نیست، واقعا پشیمونم که قدر فرشته ای مثل تو رو ندونستم..آرمین بهم گفت از ته دلت منو بخشیدی لیلا..منم لبخند ساختگی بهش زدم و گفتم معلومه که تو رو بخشیدم چون واقعا دوستت دارم..با این حرفم حسابی خوشحال شد. گفتم خب حالا طلاقش بده، گفت اونم زنمه مادر بچمه نمیتونم فعلا طلاقش بدم،توام درک کن شرایطو..چشمامو روهم فشار دادم و گفتم حرف من یک کلامه..آرمین عصبی رفت تو اتاق خواب و خوابید....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد