#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_نود_نه
سلام اسمم لیلاست...
صبح با نگار راهی دانشگاه شدیم..نگار میفهمید کلافم و مدام میپرسید چی شده؟ نمیخواستم فعلا تا نفهمیدم طرف کیه نگار چیزی بدونه .کلاس اولی که تموم شد گوشیمو روشن کردم که چند تا پیام از اون فرد ناشناس اومد و تو همش نوشته بود کجایی عزیزم؟شمارشو گرفتم که ببینم طرف کیه؟!بعد دو بوق سریع جواب داد گفت جانم؟منم هول شدم زود قطع کردم، با خودم گفتم صداش اصلا آشنا نبود یعنی کی میتونه باشه؟!اون روز سر کلاس ها اصلا حواسم به درس نبود.عصر با بی حوصلگی رفتم موسسه، امروز اصلا حال و حوصله درس دادنم نداشتم واسه همین بی خبر ازشون یه تست آزمایشی گرفتم و خودم بیکار پشت میز نشستم..اون مرد ناشناس هی پیام میداد که چرا قطع کردی؟ خب بیا با دلم راه بیا و دوست شیم..از صراحت کلامش خیلی تعجب کرده بودم، اون حتما منو میشناخت..!تو همین فکر ها بودم که در کلاس رو زدن، استاد صالحی بود گفت بعد کلاس کارم داره برم تو اتاقش..امتحان که تموم شد یذره تمرین حل کردمو کلاس رو تموم کردم..رفتم اتاق استاد صالحی، بهم خسته نباشیدی گفت و بعدش دوتا چایی آورد، تشکری کردم و گفتم کارم داشتید؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد