همین قدر از تو می دانم که بر خاکی نمی تازی مگر بر پشته ای از کشته ها پرچم برافرازی به ابرویت قسم وقتی غضب کردی یقین کردم که می خواهی مرا با یک نگاه از پا بیندازی بزن چنگی به گندمزار گیسویت مگر قدری زکات خون دل های فقیران را بپردازی به شرط آبرو با جان قمار عشق کن با ما که ما جز باختن چیزی نمی خواهیم از این بازی از این شادم که در زندان یادت گرچه محبوسم تواز من چون صدف در سینه مروارید میسازی @shearvdastan