باز آی دلبرا که دلم بیقرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست
در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز بادهای که در قدح غمگسار توست
ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خفته پادشه ست و هنوزش خمار توست
سیری مباد سوخته ی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمهی شیرین گوار توست
بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
ای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امّیدوار توست
هوشنگ ابتهاج
@shearvdastan