رفته بودم فروشگاه...
پیرمردی با نوه اش امده بود خرید، پسره هش غرغر می کرد. پیرمرد می گفت: آروم باش فرهاد، آروم باش عزیزم!
جلوی قفسه خوراکی ها، پسره خودشو زد زمین و داد و بیداد...
پیر مرد گفت: آروم فرهاد جان، دیگه چیزی نمونده خرید تموم بشه.
دَم صندوق پسره چرخ دستی رو کشید چند تا از جنسا افتاد رو زمین، پیرمرده باز گفت: فرهاد آروم! تموم شد، دیگه داریم میریم بیرون!
من بسیار تعجب کرده بودم.
بیرون رفتم بهش گفتم آقا شما خیلی کارت درسته این همه اذیتت کرد فقط بهش گفتی فرهاد آروم باش!
پیرمرده با قیافه خاصی منو نگاه کرد و گفت:
عزیزم، فرهاد اسم مَنه! اون اسمش سیامکه!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk