محمدفریدالدین در مقابل شیخ نشست؛ مسحور نگاه پرنفوذ او، بعد از سکوتی سنگین، با صدایی گرفته پرسید: «ای شیخ! مهم‌ترین بخش سؤال من این است که چگونه و از چه راهی می‌توان به خدا نزدیک شد؟!» شیخ سر تکان داد. ـ فرزندم! شرطش آن است که هیچ واجبی را ترک نکنی. حرامی مرتکب نشوی. خلق را بالاتر از خود بدانی و به خدمتشان درآیی. برقی تند در چشمان محمدفریدالدین درخشید.. ـ تنها همین؟! ـ بله! تنها همین؛ به شرط آنکه به عمق این معانی توجه کنی و رعایتشان را واجب دانی. البته، در طول روز هم باید ذکری بر لب داشته باشی. اگر سیبی را به آسمان بیندازی، صد چرخ می‌خورد تا به زمین برسد. برو و به سیر آفاق و انفس مشغول شو! بی‌شک با دست پُر بازخواهی گشت. ـ اما... کارم... فرزندانم... پدر و مادر پیرم. ـ رها کن همۀ این تعلقات را. ـ چگونه؟! ـ فرزندان به دست والدین بسپار و والدین به دست فرزندان. خود لباس فقر بپوش و سیر آفاق و انفس کن. محمدفریدالدین لختی تأمل کرد و بعد سر فرودآورد. ـ هرچه شما بفرمایید. چند روز بعد، همراه کاروان از دروازۀ شهر بیرون رفت؛ درحالی‌که صدای «مراد» در گوشش زنگ می‌زد: ـ برو تا به شناخت انسان برسی. برو تا به پست و بلند روحش پی ببری. برو تا با تجاربی نو برگردی. - از خاک تا افلاک؛ زندگی‌نامه داستانی محمدفریدالدین عطار، . "آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات) @shekardast