#داستانک
"
باکیم نیس"
رفتیم سمتش. لباسش خونی شده بود. سلام کردم. دست داد. صدایش میلرزید ولی حالش خوب بود.
-شما اونجا بودین؟
-آره. من همون ورودی بودم. رفته بودم انگشت بزنم که صدای رگبار اومد. سرمو چرخوندم یه خانوم چادری تیر به کلیهاش خورده بود.
مردک اسلحهاش رو گرفته بود سمت مردم و تیراندازی میکرد. تنها کاری که از دستمون برمیاومد این بود که مردمو هل بدیم توی حرم، خودمونو حائل کرده بودیم که اگر قرار بود تیری بخوره به ما بخوره نه مردم.
مردمو که هل میدادم چشمم خورد به پیرزنی که نمیتونست راه بره. یارو اسلحه رو سمتش گرفته بود، دویدم و توی بغل گرفتمشو از تیررس دورش کردم انداختمش توی کانکس. مردم هجوم اوردن و زیر دستوپا افتادم.
داشت توضیح میداد که خواهرش رسید و با گریه خودش را تو بغل برادرش انداخت:
-باکیم نیس آبجی. باکیم نیس. این خونها هم که روی پیرهنمه مال مردم بیگناهه.
رو کرد به من:
-دور بدن خانومی که تیر خورده بود به کلیهاش، چادر پیچیدیم تا خون بند بیاد.
طرف قیافهاش ایرانی نبود. اسلحه رو گرفت سمت مردم تا شلیک کنه. تو یه چشم به هم زدن یکی از بچهها با لگد، اسلحهاش زد و طرفو انداخت زمین...
محمدحسین عظیمی
#شاهچراغ
(با اندکی دخل و تصرف ویرایشی و نگارشی)
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast