#روایت_نویسی
برایم تعریف میکرد:
تجربهی اولمان بود آمدیم پیاده روی اربعین.
بلد نبودیم.
یک ساک برداشتم و گفتم آنجا که جای لباس شستن نیست. آب کم است. خستهایم. شلوغ است. وقت نیست. هر دلیلی را که میآوردم یک دست لباس میچپاندم توش. مثل سر سفره که یک ظرف خورش همیشه اضافهتر میکشم، اینجا هم یک دست لباس اضافهتر از دلیلهایم گذاشتم.
به هر گمانی، وسیلهای توی ساک جا دادم.
ساک نبود که! دور از جانم خورجین خر بارکش بود! آن هم با صاحب بیانصافی که سه برابر بارش کرده.
یادم نبود اینبار حاملش خودمم!
خلاصه که جهاز زندگی را جمع کردیم و آمدیم پیاده روی. هر عمودی که میرفتیم انگار این کوله سنگینتر میشد! حس میکردم سر هر عمود یکی از قابلمههای چدن و مِسم را هم میگذارند توش و با حرص میگویند بیا! اینم ببر! اگه خواستی آبگوشت بپزی!
اینم ببر! اگه خواستی تهدیگ زعفرون نسوخته کامل دربیاری!!
کتف و شانه و گردن و کمر همه داشتند فحشم میدادند.
خدا رحم کرد یکی از این جعبه پلاستيکیها پیدا کردم و ادای بقیه را در آوردم. کوله را انداختم توش و دِ بکش...
همه توی راه مداحی گوش میدادند
ما صدای خِرخِر کشیدهشدن جعبهی پلاستیکی روی آسفالت!
یک جای مسیر ایستادیم برای استراحت. یک پیر مردی افغانی اشاره کرد که بیا!
رفتم جلو!
ساکهایش را که به چرخ حمل ساک بسته بود باز کرد و چرخ را جلو آورد و گفت مال شما!
گفتم: "نهههه حاج اقا. همین جعبه خوبه. کارو راه میندازه"
گفت:" نه خانم. نیت کردم بدم به شما"
خودش میخواست چکار کند؟ نمیدانم!
سوال بیراهی بود؟
بله...
در این سفر بله!
ساکها را به چرخ بستیم و مثل سفر چندمیها ادامه دادیم...
#ریحانه_ابوترابی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast