حکایتی از گلستان سعدی دو امیرزاده دو امیرزاده در مصر بودند. یکی علم آموخت و دیگر، مال. عاقبةُالاَمر، آن یکی، علّامه‌ی عصر گشت و این یکی، عزیز مصر شد. پس این توانگر، به چشم حقارت، در فقیه نظر کردی و گفتی: من به سلطنت رسیدم و این، همچنان در مَسکَنَت بمانده است. گفت: ای برادر، شُکرِ نعمتِ باری - عَزَّ اسمُه - همچنان افزونتر است بر من؛ که میراث پیغمبران یافتم؛ یعنی علم و تو را میراث فرعون و هامان رسید؛ یعنی مُلکِ مصر. من آن مورم که در پایم بمالند نه زنبورم که از دستم بنالند کجا خود شکر این نعمت گزارم؟ که زور مردم‌آزاری ندارم لغات: فقیه: دانا، دانشمند مسکنت: فقر، مِسکینی باری: خداوند، خالق عز اسمه: نامش گرامی است هامان: نام وزیر فرعون کلیات سعدی، گلستان، باب سوم در فضیلت قناعت 🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات) @shekardast