حکایتی از بوستان سعدی تواضع جوانی خردمند پاکیزه‌بوم ز دریا برآمد به دربندِ روم درو، فضل دیدند و فقر و تمیز نهادند رختش به جایی عزیز سرِ صالحان گفت روزی به مرد که: خاشاک مسجد بیفشان و گَرد همان کاین سخن، مردِ رهرو شنید، برون رفت و بازش کس آن جا ندید بر آن حمل کردند یاران و پیر که پروای خدمت، نبودش فقیر دگر روز، خادم گرفتش به راه که: ناخوب کردی به رأی تباه ندانستی ای کودک خودپسند که مردان، ز خدمت به جایی رسند؟ گِرِستن گرفت از سرِ صِدق و سوز که: ای یار جان‌پرورِ دلفروز نه گَرد اندر آن بُقعه دیدم ، نه خاک من آلوده بودم در آن جای پاک گرفتم قدم لاجرم باز پس که پاکیزه بِه، مسجد از خاک و خس طریقت، جز این نیست درویش را که افکنده دارد تنِ خویش را بلندیت باید، تواضع گزین که آن بام را، نیست سُلَّم جز این لغات: پاکیزه‌بوم: پاک‌سرشت دربند: دروازه رخت: وسایل پروا: قصد، میل گرستن: گریستن، گریه کردن لاجرم: ناچار افکنده: حقیر، فروتن سُلّم: نردبان کلیات سعدی، بوستان، باب چهارم در تواضع 🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات) @shekardast