🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#درهیاهوی_جهان_یادتوأم_مهدی_جان❤️
#لبیک_یا_مهدی✋
#شادی_روح_شهدا_صلوات
←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی
←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص304
←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1310ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏
←لینک گروه در ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366
👇👇
۱۳۷- نگران درد و مرگ نباش!
علامه مجلسی رحمه الله میفرماید:
یکی از اهالی کاشان به قصد تشرّف به بیت اللَّه الحرام همراه گروهی از حاجیان، شهر و دیار خود را ترک میکند. وقتی کاروان وارد نجف اشرف میشود، به بیماری شدیدی مبتلا میگردد، طوری که هر دو پای او خشک شده و از حرکت باز میماند.
همراهان او برای انجام مناسک حج چاره ای جز ترک او نداشتند، به همین جهت، او را به فرد صالحی که یکی از مدرسههای اطراف حرم حجره داشت، میسپارند و خود رهسپار میشوند.
صاحب حجره هر روز او را در حجره تنها میگذاشت، و در را قفل میکرد و خود به خارج شهر برای گردش و کسب روزی میرفت.
روزی آن مرد کاشانی به صاحب حجره میگوید: من دیگر از تنها ماندن خسته شده ام. از این جا هم میترسم. امروز مرا به جایی ببر و رها کن! و هر جا که خواستی برو!
مرد کاشانی میگوید: او حرف مرا پذیرفت و مرا به گورستان دار السلام نجف برد، و در جایی که منسوب به امام زمان علیه السلام و معروف به مقام قائم علیه السلام بود، نشاند، آنگاه پیراهن خود را در حوض شست و آن را بر روی درختی که آن جا قرار داشت، آویخت و خود به صحرا رفت.
او رفت و من تنها ماندم؛ در حالی که با ناراحتی به سرانجام خود می اندیشیدم. در همین حال، جوان زیبای گندم گونی را دیدم که وارد حیاط شد. به من سلام کرد و یک راست به محراب رفت و مشغول نماز شد. آن گونه زیبا به راز و نیاز پرداخت و چنان در خشوع و خضوع بود که تا آن زمان من کسی را چنین در نماز ندیده بودم. وقتی نمازش تمام شد، نزد من آمد و احوالم را پرسید.
گفتم: به مرضی مبتلا شدهام که مرا سخت گرفتار نموده است. نه خدا شفایم میدهد که بهبودی یابم، و نه جانم را میستاند که آسوده شوم.
فرمود: نگران نباش! به زودی خداوند هر دوی آنها را به تو عطا خواهد نمود.
این را گفت و رفت. وقتی از حیاط خارج شد، دیدم پیراهنی را که صاحب حجره روی درخت پهن کرده بود، روی زمین افتاده است. آن را برداشتم و شستم و دوباره روی درخت آویزان نمودم.
ناگاه به خود آمدم. آری من که نمی توانستم حتی از جایم حرکت کنم، اکنون هیچ گونه اثری از آن بیماری سخت در من دیده نمی شد. یقین کردم که او همان قائم آل محمّدعلیه السلام است.
با عجله به دنبال او خارج شدم و تمام اطراف را گشتم. اما کسی را ندیدم. از این که دیر متوجّه شده بودم، بسیار پشیمان بودم. وقتی صاحب حجره بازگشت و مرا صحیح و سالم دید، با تعجّب پرسید: چه شده است؟
من تمام ماجرا را برای او تعریف کردم، او نیز مانند من، از این که به شرف ملاقات او نائل نشده بود، حسرت میخورد. اما با این حال خوشحال و شاد با هم به حجره بازگشتیم.
شاهدان میگفتند: او تا موقعی که دوستانش از حج بازگشتند، سالم بود، وقتی آنها آمدند پس از مدّتی مریض شد و مُرد، و در همان حیاط دفن شد. بدین ترتیب به هر دوی آنچه که از حضرت علیه السلام میخواست، نائل شد. [۱]
ـ...................
[۱] بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۱۷۶ و ۱۷۷.