eitaa logo
شیخ محمد آمیخته
122 دنبال‌کننده
89 عکس
177 ویدیو
20 فایل
اطلاعاتی پیرامون کلاس ها و سخنرانی های حقیر جهت ارائه‌ی انتقادات و پیشنهادات👇 @emam_hasan118 لینک دعوت به کانال👇
مشاهده در ایتا
دانلود
  بسم الله الرحمن الرحیم🌹🌹🌹 ❤️ حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی لحمدلله🙏 گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۸- خداحافظ ای کاخ!  محمّد بن سلیمان دیلمی (گیلانی) می‌گوید:  روزی خدمت امام جعفرصادق علیه السلام شرفیاب شدم و عرض کردم: پدرم برای من نقل کرد: مردی به نام «نوشجان» به او گفت: وقتی اسبان عرب به قادسیه تاختند، و یزدگرد از وضع رستم فرخ زاد و تسلیم شدن او آگاه شد، گمان کرد که رستم و تمام لشکر کشته شده اند. در این حال پیکی از راه رسید و گفت: چگونه در جنگ قادسیه پنج هزارتن کشته شده اند؟  یزدگرد در حالی که خود و اهل بیتش را برای فرار آماده می‌کرد در مقابل در ایوان کاخ خویش ایستاد و گفت: خداحافظ ای کاخ! من اکنون تو را ترک می‌کنم امّا روزی من، یا مردی از نسل من، که زمان آن نزدیک نیست، و موقع آن فرا نرسیده، به سوی تو باز خواهیم گشت.  اکنون بفرمایید: منظور یزدگرد از «مردی از نسل من» کیست؟  حضرت فرمود: او صاحب شما حضرت قائم علیه السلام است که به امر خداوند قیام خواهد نمود. او ششمین فرزند از نسل من است و از طرف مادر (بی بی شهربانو) فرزند یزدگرد است! [۱]  ـ............................... [۱]: بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۱۶۳ و ۱۶۴.
 بسم الله الرحمن الرحیم🌹🌹🌹 ❤️ حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی لحمدلله🙏 گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇  ۱۹- گنج سلیمان در اسپانیا  شعبی می‌گوید:  روزی عبدالملک بن مروان مرا فراخواند و گفت: موسی بن نصر (فرمانده ما در افریقا )و امیر طارق بن زیاد (فاتح اسپانیا) نامه ای برای من فرستاده ودر آن نوشته است: به من خبرداده اند که حضرت سلیمان علیه السلام در زمان خود، به گروه جن امر کرده است که شهری از مس برای او بسازند، و تمام عفریت‌ها و جنّیان برای ساختن آن گرد آمدند و آن را از چشمه غنی مسی که خداوند برای سلیمان پدید آورده بود، بنا کردند.  محل این شهر در بیابانی در اسپانیا است، و گنجهایی که سلیمان به ودیعه گرفته بود، در آن است. من می‌خواهم به طرف آن حرکت کنم.  یکی از کارگزاران نزدیکم مرا مطّلع نموده است که مسیر منتهی به  آن، بسیار ناهموار و دشوار است، و بدون آمادگی و پشتیبانی لازم و آذوقه زیاد نمی توان این مسافت طولانی و دشوار را طی نمود، و هیچ کس جز «دارا بن دارا» - پادشاه ایران که به دست اسکندر مغلوب شد - نتوانسته است به بخشی از آن برسد.  هنگامی که اسکندر او را کشت، گفت: قسم به خدا! تمام سرزمینها را به تصرف خود در آوردم و اهل هر سرزمین پیش من سر تسلیم فرود آورده اند. هیچ زمینی نمانده که من در آن گام ننهاده باشم مگر این سرزمین که در اسپانیاست.  دارا آن را دیده است، به همین دلیل قصد آنجا نموده‌ام تا از دست یافتن به حدّی که دارا بدان رسیده است باز نمانم.  یک سال طول کشید تا اسکندر نیز خود را آماده و مجهّز نمود، هنگامی که فکر می‌کرد آمادگی این کار را یافته است گروهی از افرادش را برای تحقیق فرستاد. آنان پس از تحقیق به او اطلاع دادند که موانعی غیر قابل عبور در مسیرِ منتهی به آنجا وجود دارد. اسکندر نیز از رفتن منصرف شد.   عبدالملک بن مروان پس از گفت و گو با من، نامه ای به موسی بن نصر نوشت و به او دستور آمادگی و تهیه پشتیبانی لازم برای اجرای این کار را صادر کرد.  موسی بن نصر آماده گردید و به طرف آن شهر خارج شد، و آنجا را دیده و بر احوال آن آگاهی یافت و بازگشت.  او گزارشی برای عبدالملک تهیه کرد ودر آخر گزارش چنین نوشت:  بعد از گذشت روزهای زیاد و هنگامی که آذوقه ما به پایان رسید به دریاچه ای - که درختان زیادی در اطراف آن وجود داشت، رسیدیم و در آنجا به دیوار آن شهر برخوردیم. من به کنار دیوار شهر رفتم. بر روی آن کتیبه ای به زبان عربی نوشته شده بود. ایستادم و آن را خواندم و دستور دادم از آن نسخه برداری نمودند. در آن کتیبه این شعر نوشته شده بود:  آنان که صاحب عزّت و مقام هستند بدانند؛  و آنان که آرزوی جاودانگی دارند: که هیچ موجود زنده ای جاودانه نیست.  اگر مخلوقی می‌توانست در این مسابقه به جاودانگی برسد،  سلیمان بن داود بود که بدان می‌رسید.  آن کسی که مس چون چشمه ای جوشان برای او جاری شد،  و فوران مس برای او بخششی نامحدود بود، پس به گروه جنّیان امر کرد با آن بنایی به یادگار بسازید؛  که تا قیامت باقی مانده و شکسته و فرسوده نشود.  آنها نیز در سطح وسیعی آغاز به کار کردند و به شکل هول انگیزی؛  بر اساس قواعد و اُصول محکم، سر به آسمان کشید.  و مس را در قالبهای مستطیل شکلی ریخته و حصار آن را ساختند؛  آنچنان که از صخره‌های سخت و داغ استوار شد.  و تمام گنجینه‌های زمین را در آن جای داد.  و در آینده این گنج نامحدود آشکار خواهد شد.  آن گنجینه در اعماق زمین پنهان شد.  و در طبقات سخت زمینی انباشته ماند.  فرمانروایی گذشته او پس از او باقی نماند،  تا این که تبدیل به گوری شد ناپایدار؛  این برای آن است که دانسته شود که حکومت پایدار نیست؛  مگر حکومت پر از نعمت و بخشش خداوند،  هنگامی خواهد رسید که از نسل عدنان آن سرور متولّد شود.  او از نسل هاشم و بهترین مولود خواهد بود. خداوند او را با نشانه‌هایی که مخصوص می‌گرداند، بر می‌انگیزد؛  تا به سوی تمامی مخلوقات سفید و سیاه خدا برود.  کلیدهای تمامی گنجینه‌های زمین را داراست.  و جانشینان او همه آن کلیدها را خواهند داشت.  آنها خلفا و حجّت‌های دوازده گانه هستند.  که پس از بعثت او، جانشینان و سروران والامقام هستند.  تا این که قائم آنها به امر خداوند قیام می‌کند.  در آن هنگام از آسمان، او را به نام صدا می‌زنند. 
بسم الله الرحمن الرحیم🌹🌹🌹 ❤️ حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی لحمدلله🙏 گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇  ۲۰- امسال به حج مَرو  حسین بن علی بن بابویه قمی (برادر شیخ صدوق) می‌گوید:  پدرم، نامه ای به شیخ ابوالقاسم حسین بن روح (نوبختی) - سومین نائب خاص امام زمان علیه السلام نوشت و از حضرت درخواست اجازه تشرّف به حج نمود.  پاسخ حضرت این بود: امسال خارج مشو!  پدرم مجدّداً نامه ای نوشت که حج من نذر واجب می‌باشد آیا جایز است که خودداری کنم؟  حضرت پاسخ داد: اگر ناچاری بروی با آخرین کاروان حرکت کن.  پدرم چنین نمود، و با آخرین کاروان حرکت کرد و سالم ماند؛ امّا کاروانهای دیگر که پیشتر حرکت کرده بودند همگی در فتنه قرامطه که در همان سال، یعنی ۳۲۹ هجری علیه حجّاجِ بیت اللّه، به وجود آمده بود ]کشته شدند. ـ....................... [۱]:غیبة شیخ طوسی، ص ۳۲۲، التوقیعات الواردة؛ بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۲۹۳
بسم الله الرحمن الرحیم🌹🌹🌹 ❤️ ✋ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب_داستانهایی_از_امام_زمان_عج ←صفحه58 ←تا_امروز_7جلدکتاب_یعنی_حدود1083ص_ازمعارف_مهدوی_را_مطالعه_کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇  ۲۱- باز آی دلا هر آنچه هستی باز آی  ابو جعفر مروزی می‌گوید:  محمّد بن جعفر با گروهی که امام حسن عسکری علیه السلام را در زمان زندگی آن حضرت ملاقات نموده بودند، و در میان آنها علی بن احمد بن طنین نیز حضور داشت، جهت زیارت مرقد مطهر امام حسن عسکری علیه السلام به محلّه عسکر شرفیاب شدند. محمّد بن جعفر برای اذن دخول، اسامی زائرین را در نامه ای نوشت.  علی بن احمد گفت: نام مرا ننویس من اجازه نمی گیرم.  او هم نام او را ننوشت.  امام زمان علیه السلام در پاسخ نوشته بودند: تو و آن که اجازه نخواست هردو داخل شوید. [۱]  ـ........... [۱]: غیبة طوسی، ص ۲۴۳، علة المانعة من ظهوره؛ بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۲۹۳.
بسم الله الرحمن الرحیم🌹🌹🌹 ❤️ ✋ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب_داستانهایی_از_امام_زمان_عج ←صفحه59 ←تا_امروز_7جلدکتاب_یعنی_حدود1084ص_ازمعارف_مهدوی_را_مطالعه_کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇  ۲۲- راز دل  محمّد بن هارون همدانی می‌گوید:  پانصد دینار سهم امام بدهکار بوده و از این جهت دلتنگ شده بودم. با خود گفتم: چند باب دکان دارم آنها را به پانصد و سی دینار  می فروشم و پانصد دینار آن را به امام زمان علیه السلام تسلیم می‌کنم. به خدا قسم! در این مورد با کسی سخنی نگفتم و حرفی نزدم.  امام علیه السلام به محمّد بن جعفر نوشته بودند: دکانها را از محمّد بن هارون به عوض پانصد دیناری که به ما بدهکار است تحویل بگیر! [۱]  ـ................... [۱]:خرایج ج ۱، ص ۲۷۲، فی معجزات الامام صاحب الزمان؛ بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۲۹۴.
بسم الله الرحمن الرحیم🌹🌹🌹 ❤️ ✋ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب_داستانهایی_از_امام_زمان_عج ←صفحه60 ←تا_امروز_7جلدکتاب_یعنی_حدود1085ص_ازمعارف_مهدوی_را_مطالعه_کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇  ۲۳- سهم غریم  محمّد بن یوسف می‌گوید:  هنگامی که از بغداد به مرو باز گشتم، مردی که او را محمّد بن حصین کاتب می‌گفتند و اموالی برای امام زمان علیه السلام جمع آوری کرده بود از من درباره حضرت سئوالاتی نمود، من نیز آنچه از دلایل مشاهده کرده بودم به او گفتم.  او گفت: من مقداری سهم امام جمع آوری نموده ام، چه کنم؟  گفتم: بفرست برای حاجز که وکیل امام زمان علیه السلام در بغداد است.  گفت: بالاتر از حاجز کسی نیست.  گفتم: آری! شیخ ابوالقاسم حسین بن روح نوبختی.  گفت: اگر خداوند از من در این مورد بازخواست کند می‌گویم: این دستور را تو به من دادی.  گفتم: آری!  از من جدا شد و رفت، بعد از چند سال، دوباره محمّد بن حصین را دیدم، گفت: من همانم که تو مرا راهنمایی نمودی، به عراق رفتم و سهم امام را با خود بردم دویست دینار به «عابدین یعلی فارسی» و «احمد بن علی کلثومی» تحویل داده و به امام زمان علیه السلام نامه ای نوشته و التماس دُعا کردم.  پاسخ فرمود: هزار دینار به من بدهکار است و دویست دینار فرستاده است.  من در باقی آن شک داشتم و الباقی نزدم بود و همان طور بود که امام علیه السلام فرمودند.  همچنین در نامه ذکر شده بود: اگر خواستی وجه کسی را بپردازی، باید به ابوالحسن اسدی در «ری» مراجعه کنی.  دو روز یا سه روز بعد خبر مرگ حاجز به من رسید. هنگامی که خبر فوت حاجز را به محمّد بن حصین دادم اندوهگین شد.  گفتم: ناراحت مشو، امام زمان علیه السلام در نامه، علاوه بر این که به تو گفته بودند هزار دینار بدهکاری، امر فرموده بودند که به اسدی مراجعه کنی، به این صورت - به طور کنایه - مرگ حاجز را نیز اعلام فرموده بودند. [۱] ـ..................... [۱]: خرایج، ج ۲، ص ۶۹۵ و ۶۹۶، فی أعلام الامام صاحب الزمان علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۲۹۴.
بسم الله الرحمن الرحیم🌹🌹🌹 ❤️ ✋ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب_داستانهایی_از_امام_زمان_عج ←صفحه61 ←تا_امروز_7جلدکتاب_یعنی_حدود1086ص_ازمعارف_مهدوی_را_مطالعه_کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇  ۲۴- کیسه سبز  محمّد بن حسین تمیمی گوید:  مردی استرآبادی برای من نقل کرد که به محلّه عسکر در سامرّا رفتم و سیصد دینار در کیسه ای نهاده بودم که یکی از آنها دینار شامی بود، وقتی به درب خانه ای که امام حسن عسکری علیه السلام آنجا دفن شده بود، رسیدم، همانجا نشستم. در این هنگام خادمی خارج شد و گفت: آنچه با خود داری بده!  [از صراحت او شک کردم و گفتم: چیزی با من نیست.  خادم وارد خانه شد و دوباره بیرون آمد و گفت: کیسه ای سبزرنگ داری که سیصد دینار - که یکی از آنها هم شامی است - همراه با انگشتری در آن است، من انگشتر خود را فراموش کرده بودم، این بار کیسه را به او دادم و انگشتر را خود برداشتم! [۱]  ـ................. [۱] خرایج، ج ۲، ص ۶۹۶ و ۶۹۷، فی اعلام الامام صاحب الزمان علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۲۹۴.
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ✋ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب_داستانهایی_از_امام_زمان_عج ←صفحه62 ←تا_امروز_7جلدکتاب_یعنی_حدود1087ص_ازمعارف_مهدوی_را_مطالعه_کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇  ۲۵- مسرور طبّاخ  مسرور طبّاخ می‌گوید:  با تنگدستی عجیبی رو به رو شدم به همین جهت، نامه ای به  حسن بن راشد نوشتم و جریان حال خود را بازگو نمودم، آنگاه به خانه او رفتم، تا نامه را به او برسانم، ولی وی در خانه نبود. نا امید بازگشتم و به طرف شهر برای ملاقات با ابی جعفر، عثمان بن سعید - اوّلین نایب خاص امام زمان علیه السلام - رفتم.  وقتی به دروازه شهر رسیدم، مردی در کنار من قرار گرفت به گونه ای که چهره او را نمی دیدم. دست مرا گرفت وکیسه سفیدی رابا احتیاط به من داد.  وقتی به کیسه نگاه کردم دیدم روی آن نوشته: دوازده دینارِ مسرور طبّاخ! [۱]  ـ..................................... [۱]: خرایج، ج ۲، ص ۶۹۷، فی اعلام الامام صاحب الزمان علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۳۹۵.
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ✋ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب_داستانهایی_از_امام_زمان_عج ←صفحه62/1 ←تا_امروز_7جلدکتاب_یعنی_حدود1087ص_ازمعارف_مهدوی_را_مطالعه_کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇  ۲۶- پانصد یا چهارصد و هشتاد  محمّد بن شاذان می‌گوید:  چهارصد و هشتاد درهم سهم امام جمع آوری کرده بودم، بیست درهم از خود برآن افزودم و مجموعاً پانصددرهم شد، آنرا برای محمّد بن احمد قمی فرستادم، و ننوشتم که چقدر آن از مال خودم می‌باشد.  حضرت حجت علیه السلام رسیدی بدین مضمون مرقوم فرموده بود:  پانصد درهم رسید که بیست درهم آن از آنِ توست. [۲]  ـ..................... [۲]: خرایج، ج ۲، ص ۶۹۷ و ۶۹۸، فی اعلام الامام صاحب الزمان ۷؛ بحارالانوار، ج ۵۱، ص ۲۹۵.
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ✋ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب_داستانهایی_از_امام_زمان_عج ←صفحه63 ←تا_امروز_7جلدکتاب_یعنی_حدود1088ص_ازمعارف_مهدوی_را_مطالعه_کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇  ۲۷- «دینور» یا «ری»  ابوسلیمان محمودی می‌گوید:  من و جعفر بن عبدالغفّار با هم والی دینور - شهری نزدیک کرمانشاه - شدیم. قبل از حرکت شیخ حسین بن روح نوبختی نزد من آمد و گفت: وقتی به ری رفتی فلان کار را انجام بده!.  وقتی به دینور رسیدیم، یک ماه بعد حکم ولایت ری به من تفویض شد. به سوی ری حرکت کردم، و آنچه شیخ فرموده بود انجام دادم. [۱] ـ................................. [۱]: خرایج، ج ۲، ص ۶۹۸، فی اعلام الامام صاحب الزمان علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۲۹۵.
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ✋ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب_داستانهایی_از_امام_زمان_عج ←صفحه64 ←تا_امروز_7جلدکتاب_یعنی_حدود1089ص_ازمعارف_مهدوی_را_مطالعه_کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇  ۲۸- در جستجوی امام زمان علیه السلام  ابوالرجا مصری که یکی از نیکوکاران بود، می‌گوید:  پس از رحلت امام حسن عسکری علیه السلام برای جستجوی امام زمان علیه السلام حرکت کردم، سه سال گذشت، با خودم گفتم: اگر چیزی بود بعد از گذشت سه سال آشکار می‌شد.  در این هنگام، صدایی را شنیدم که صاحب صدا را نمی دیدم، او گفت: ای نصر بن عبد ربّه! به اهل مصر بگو: آیا شما پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم را دیده اید که به او ایمان آورده اید؟  ابوالرجا گوید: من تا آن زمان نمی دانستم که نام پدرم عبد ربّه است، چون من مدائن متولد شدم، وپدرم را از دست دادم، ابوعبداللّه نوفلی مرا با خود به مصر آورد ودر آنجا پرورش یافتم، چون آن صدا را شنیدم، مطلب را دریافتم، و دیگر به راه خود ادامه ندادم، و مراجعت نمودم. [۱]  ـ..................... [۱]: خرایج، ج ۲، ص ۶۹۸ و ۶۹۹، فی اعلام الامام صاحب الزمان علیه السلام؛ بحارالانوار، ج ۵۱، ص ۲۹۵.
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ✋ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب_داستانهایی_از_امام_زمان_عج ←صفحه64 ←تا_امروز_7جلدکتاب_یعنی_حدود1092ص_ازمعارف_مهدوی_را_مطالعه_کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇  ۲۹- گوشواره با ارزش  احمد بن ابی روح می‌گوید:  روزی زنی از اهالی دینور نزد من آمد و گفت: پسر ابی روح! تو در شهر ما از جهت دین و تقوا مطمئن ترین افراد هستی، می‌خواهم امانتی به تو بسپارم که آن را به اهلش برسانی، و نسبت به ادای امانت استوار باشی.  گفتم: باشد، ان شاءاللّه موفق خواهم شد.  گفت: در این کیسه سربسته مقداری درهم نهاده ام، آن را باز مکن و در آن نگاه نکن تا آن را به کسی که از محتوای آن تو را آگاه سازد برسانی؛ وضمناً این هم گوشواره من است که ده دینار ارزش دارد، در آن سه دانه مروارید به ارزش ده دینار تعبیه شده است.  و نیز از حضرت صاحب الزمان علیه السلام سئوالی دارم که باید جواب آن را پیش از آن که تو سئوال کنی بفرمایند.  گفتم: سؤالت چیست؟  گفت: مادرم هنگام عروسی من، ده دینار از کسی که من او را نمی شناسم قرض گرفته بود، من می‌خواهم آن را پس بدهم، اگر حضرت علیه السلام آن شخص را برای من معلوم نموده و دستور بفرمایند، قرضم را ادا می‌کنم!  با خود گفتم: این مطلب را چگونه به جعفر بن علی - جعفرکذّاب، عموی امام زمان علیه السلام که ادعای امامت دارد - بگویم؟  بعد گفتم: این سئوالات امتحانی است بین من و جعفر بن علی.  احمد بن ابی روح گوید: آن مال را برداشتم وحرکت کردم، وارد بغداد شدم، در بغداد به نزد حاجز بن یزید وشّاء - از وکلای امام زمان علیه السلام - رفتم و بر او سلام کرده و نشستم، گفت: حاجتی داری؟  گفتم: مالی نزد من هست که تا از کیفیت و مقدار آن خبر ندهید، نمی توانم آن را به شما تحویل دهم.  گفت: ای احمد بن ابی روح! باید به سامرا بروی. گفتم: لا اله الاّ الله! عجب کاری به عهده گرفته ام!  وقتی به سامرا رسیدم، گفتم: ابتدا نزد جعفر می‌روم، بعد فکری کردم و گفتم: نه، اوّل به منزل امام حسن عسکری علیه السلام می‌روم، اگر توسّط امام زمان علیه السلام، امتحان آشکار شد که هیچ، واگر به نتیجه نرسیدم نزد جعفر خواهم رفت.  به محله عسکر رسیدم، هنگامی که به خانه امام حسن عسکری علیه السلام نزدیک شدم، خادمی بیرون آمد و گفت: تو احمد بن ابی روح هستی؟  گفتم: بله!  گفت: این نامه مال توست آن را بخوان.  در آن نامه نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحیم. ای پسر ابی روح! عاتکه دختر دیرانی کیسه ای که هزار درهم - به گمان تو در آن است - به تو امانت سپرده، در حالی که گمان تو درست نیست.  تو ادای امانت کرده و کیسه را باز نکردی و نمی دانی در آن چه مقدار وجود دارد؟ در آن هزار درهم و پنجاه دینار است، و گوشواره ای که آن زن گمان می‌کرد که ده دینار ارزش دارد، درست گفته ولی گوشواره با دو نگینی که سه دانه مروارید در آن تعبیه شده کمی بیش از ده دینار ارزش دارد.  گوشواره را به فلانی، کنیز ما بده که آن را به او بخشیده ایم، و به بغداد برو و مال را به حاجز بده، و او آنچه به تو برای هزینه سفرت می‌دهد، بگیر. امّا آن ده دیناری که آن زن گمان می‌کند که مادرش در عروسی او قرض گرفته و نمی داند که صاحبش کیست. این چنین نیست، او می‌داند صاحب آن پول کیست؟ صاحب آن ده دینار کلثوم، دختر احمد است که از دشمنان ما اهل بیت است، و آن زن دوست ندارد که آن را به او بدهد و می‌خواهد آن را بین خواهران خود قسمت کند. ما به او اجازده دادیم که ما بین خواهران نیازمندش تقسیم نماید.  مطلب دیگر این که، ای ابی روح! برای امتحان جعفر به نزد او مرو، به دیار خود بازگرد که عمویت فوت کرده است، خداوند اهل و مال او را روزی تو کرده است.  بعد از خواندن نامه، به بغداد بازگشتم، و کیسه را به حاجز دادم، آن را شمرد، هزار درهم و پنجاه دینار بود، سی دینار به من داد، و گفت: دستور دارم که این را برای خرجی به تو بدهم.  من سی دینار را گرفته و به خانه ای که برای اقامت در بغداد گرفته بودم، بازگشتم. در این هنگام خبر آوردند عمویت مُرده و خانواده‌ام خواسته اند که بازگردم.  پس از بازگشت دیدم خبر صحیح بوده، و سه هزار دینار و صد درهم به من به ارث رسیده است. [۱] ـ...................... [۱]: خرایج، ج ۲، ص ۶۹۹ - ۷۰۲، فی أعلام الامام صاحب الزمان علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۲۹۵ و ۲۹۶. 🌺میلاد امام سجاد علیه السلام مبارک🌺
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ✋ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب_داستانهایی_از_امام_زمان_عج ←صفحه67 ←تا_امروز_7جلدکتاب_یعنی_حدود1093ص_ازمعارف_مهدوی_را_مطالعه_کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۳۰- خود را به قافله برسان!  ابوعبداللّه بن صالح می‌گوید:  در یکی از سالها به بغداد رفتم. هنگامی که می‌خواستم از بغداد خارج شوم از امام زمان علیه السلام توسط نائب خاصشان اجازه خروج خواستم.  ایشان اجازه نفرمود، و کاروان حرکت کرد، من بیست و دو روز در بغداد ماندم، روز چهارشنبه ای، اجازه خروج یافتم. و امر فرموده بودند که: خود را به قافله برسان!  من از این که بتوانم خود را به قافله برسانم، ناامید شده بودم، در عین حال حرکت کردم و به نهروان رسیدم، دیدم قافله آنجا توقف کرده است. همین که به شترم آب و علف دادم، قافله حرکت کرد، و من هم حرکت نمودم و چون حضرت مرا دُعا فرموده بودند که سلامت باشم؛ الحمداللّه هیچ اتّفاق بدی برایم نیفتاد. [۱]  ـ.................... [۱]:کافی، ج ۱، ص ۵۱۹، مولد الصاحب علیه السلام؛ ارشاد، ج ۲، ص ۳۵۷؛ دلائل و بینات الامام علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۲۹۷.
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ✋ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب_داستانهایی_از_امام_زمان_عج ←صفحه68 ←تا_امروز_7جلدکتاب_یعنی_حدود1094ص_ازمعارف_مهدوی_را_مطالعه_کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۳۱- طبیب درد بی درمان!  محمّد بن یوسف می‌گوید:  به بیماری کورَک - نوعی زخم چرکین - مبتلا شدم. پزشکان مرا معاینه کردند و برای درمان، پول زیادی هزینه کردم، امّا بهبودی حاصل نشد.  نامه ای به محضر مبارک امام زمان علیه السلام نوشتم و از حضرتش التماس دُعا نمودم.  امام علیه السلام مرقوم فرمود:  «البسک اللَّه العافیة وجعلک معنا فی الدنیا والآخرة».  «خدا تو را لباس عافیت بپوشاند، و تو را در دنیا و آخرت با ما قرار دهد».  هنوز یک هفته نگذشته بود که محل زخم بهبود یافت. در این هنگام، پزشکی از دوستان مان را فرا خواندم، و محل زخم را به او نشان دادم.  گفت: ما برای این زخم دارویی نمی شناسیم. بهبودی آن تنها از ناحیه حق تعالی بوده است. [۱] ـ............................ [۱]: کافی، ج ۱، ص ۵۹۱، مولد الصاحب علیه السلام؛ خرایج، ج ۲، ص ۶۹۵، فی اعلام الامام صاحب الزمان علیه السلام؛ ارشاد، ج ۲، ص ۳۵۷ و ۳۵۸؛ دلائل و بینات الامام علیه السلام؛ بحارالانوار، ج ۵۱، ص ۲۹۷. غم عالم ببرد       حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد😔
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ✋ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب_داستانهایی_از_امام_زمان_عج ←صفحه69 ←تا_امروز_7جلدکتاب_یعنی_حدود1095ص_ازمعارف_مهدوی_را_مطالعه_کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۳۲- اموال را از بدهکاران مطالبه کن  محمّد بن صالح می‌گوید:  هنگامی که پدرم از دنیا رفت و ترتیب امور او به من محوّل شد، متوجه شدم که پدرم از مردم اسنادی دارد که مربوط به سهم امام علیه السلام است. نامه ای به حضرت حجّت علیه السلام نوشتم، و از ایشان کسب اطّلاع نمودم.  امام علیه السلام فرمود: اموال را از بدهکاران مطالبه کن و در مطالبه آن کوشش نما.  همه افراد بدهی خود را پرداخت کردند به جز یک نفر، که سفته ای به مبلغ چهارصد دینار نزد من داشت. نزد او رفتم تا آن مبلغ را وصول کنم، امّا او امروز و فردا می‌کرد، روزی برای وصول مبلغ مزبور رفتم پسرش به من توهین نمود به پدرش شکایت کردم.  پدر گفت: مگر چه شده؟  در آن هنگام عصبانی شدم، ریش او را گرفتم و با لگد او را به وسط خانه پرت نمودم.  پسر او بیرون رفت و اهل بغداد را به کمک طلبیده و می‌گفت: یک نفر قُمی شیعه، پدرم را کشت!  مردم بسیاری اطراف من جمع شدند. من سوار مرکبم شدم و گفتم: آفرین بر شما مردم بغداد که از ظالم در مقابل این مظلوم غریب حمایت می‌کنید، و از روی تقیه گفتم: من مردی از همدان هستم و سُنّی مذهبم، و این مرد مرا به قمی و شیعه معرفی می‌کند که حقم را پایمال کند.  مردم به سوی او هجوم آوردند و خواستند وارد دکانش شوند امّا من مانع آنها شدم. صاحب سفته مرا خواست و سوگند خورد که مال مرا بپردازد، و فوراً آن را پرداخت نمود. [۱]  ــ.......................... [۱]:کافی، ج ۱، ص ۵۲۱ و ۵۲۲، مولد الصاحب علیه السلام؛ ارشاد، ج ۲، ص ۳۶۲ و ۳۶۳، دلائل و بینات الامام علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۲۹۷ و ۲۹۸.
  🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ✋ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب_داستانهایی_از_امام_زمان_عج ←صفحه71 ←تا_امروز_7جلدکتاب_یعنی_حدود1097ص_ازمعارف_مهدوی_را_مطالعه_کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۳۳- مردی که متحیر بود!  حسن بن عیسی می‌گوید:  هنگامی که امام حسن عسکری علیه السلام به شهادت رسید، مردی مصری وارد مکّه شد، او مقداری سهم امام با خود آورده بود تا به صاحب الامرعلیه السلام تحویل بدهد، متوجه شد که مردم در امر جانشینی امام حسن عسکری علیه السلام دچار اختلاف شده اند.  گروهی می‌گویند: امام بعد از خود جانشینی تعیین نکرده است.  عدّه ای می‌گویند: جانشین امام، جعفر بن علی (جعفر کذّاب) می‌باشد.  و دسته ای نیز می‌گویند: فرزندش جانشین اوست.  آن مرد، شخصی را - که کنیه او ابوطالب بود - بانامه ای برای تحقیق به سامرا و محله عسکر فرستاد.  ابوطالب ابتدا نزد جعفر بن علی (کذّاب) رفت، و از او برای اثبات امامت برهانی خواست.  جعفر گفت: فعلاً برهانی ندارم!.  ابوطالب به درِ خانه امام حسن عسکری علیه السلام رفت و نامه را به فردی که بین مردم مشهور بود که از سفرای امام است، داد.  امام در پاسخ مرقوم فرموده بود: خداوند دوستت را جزای خیر دهد، او فوت کرد و وصیت نموده که مالی را که نزد او بود به شخص  مورد اعتمادی بدهند که هر طور می‌داند مصرف کند.  من پاسخ نامه را گرفتم و همانطور که حضرت فرموده بود واقع شده بود. [۱]  ـ......................... [۱]: ارشاد، ج ۲، ص ۳۶۴ و ۳۶۵، دلائل و بینات الامام علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۲۹۹.
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ✋ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب_داستانهایی_از_امام_زمان_عج ←صفحه77 ←تا_امروز_7جلدکتاب_یعنی_حدود1105ص_ازمعارف_مهدوی_را_مطالعه_کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۳۵- هزار دینار در وجه اسب و شمشیر ابوالحسن مادرائی می‌گوید:  وقتی «اذکوتکین» با یزید بن عبداللّه جنگید، و «شهر زور» که ناحیه وسیعی از مرز عراق تا همدان است به تصرف خود در آورد، و به خزائن یزید بن عبداللّه دست یافت، ما مجبور شدیم که خزانه را بدون هیچ کم و کاستی به «اذکوتکین» تحویل دهیم. مشغول این کار بودیم که شخصی نزد من آمد و گفت: یزید بن عبداللّه، فلان اسب و فلان شمشیر را جهت تقدیم به حضرت حجت (عج) کنار گذاشته بود آنها را به من بده.  من از تحویل آنها خودداری کردم و امیدوار بودم که بتوانم آنها را برای مولایم حضرت حجت علیه السلام نگهدارم. امّا مأموران «اذکوتکین» سخت گرفته و به دقّت همه چیز را بررسی کردند، به همین جهت من نتوانستم که از تحویل آن دو خودداری کنم.  من ارزش آن دو را حدوداً هزار دینار تخمین زدم و وجه آن را کنار گذاشتم و آن دو را تحویلشان دادم، و به خزانه دار گفتم: این هزار دینار را بگیر و در یک جای مطمئن نگه دار، و هرگز آن را برای خرج کردن به من نده هرچند بسیار نیازمند باشم.  روزی در خانه نشسته بودم و به کارها رسیدگی می‌کردم، گزارشات را گوش می‌دادم و امر و نهی می‌کردم، ناگاه ابوالحسن اسدی - که گاهی نزد من می‌آمد و من نیازهای او را بر طرف می‌کردم - نزد من آمد. مدّت زیادی نشست. من نیز از انجام کارها بسیار خسته شده بودم، و می‌خواستم استراحت کنم، گفتم: چه کاری داری؟  گفت: باید تنها با تو سخن بگویم.  من به خزانه دار دستور دادم که جایی در خزانه برای ما آماده کند، وقتی وارد خزانه شدیم نامه کوچکی را بیرون آورد که حضرت حجت علیه السلام در آن خطاب به من نوشته بود:  «ای احمد بن حسن! هزار دیناری را که بابت وجه آن اسب و آن شمشیر در نزد تو داریم به ابوالحسن اسدی تحویل بده! »  هنگامی که از آن مضمون نامه مطلع شدم، به سجده افتادم و خدا را شکر کردم که بر من منّت نهاد و دانستم که ایشان حجّت بر حق خداوند هستند، زیرا هیچ کس غیر از خودم، از این موضوع اطّلاعی نداشت. آن قدر از منّتی که خداوند بر من نمود خوشحال شدم که سه هزار دینار نیز بر آن مال افزودم. [۱] ـ..................... [۱]: دلائل الامامه، ص ۲۸۰، معرفة شیوخ الطائفة؛ بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۳۰۳.
  🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ✋ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب_داستانهایی_از_امام_زمان_عج ←صفحه79 ←تا_امروز_7جلدکتاب_یعنی_حدود1107ص_ازمعارف_مهدوی_را_مطالعه_کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۳۶- خداوندا! به او پسری عطاکن!  قاسم بن علا می‌گوید:  سؤالاتی را در قالب سه نامه به محضر حضرت حجت علیه السلام عرضه داشتم، و در ضمن اضافه نموده بودم که من مردی سالمند هستم امّا هنوز صاحب فرزندی نشده ام.  حضرت علیه السلام پاسخ سئوالات مرا مرقوم فرموده امّا درباره فرزند به چیزی اشاره نکرده بودند.  من برای مرتبه چهارم نامه ای نوشتم، و ابتدا از ایشان التماس دعا کردم. حضرت پاسخ فرمودند:  «اللهمّ ارزقه ولداً ذکراً... ».  «خداوندا! به او فرزند پسری عطاکن تا نورچشم او باشد، و این نطفه را که از او بوجود آمده است پسر قرار بده! ».  هنگامی که نامه را مطالعه کردم، دانستم نطفه ای از من به وجود آمده، امّا هیچ اطّلاعی از آن نداشتم. وقتی از همسرم موضوع را سؤال کردم  گفت: مشکلی که داشتم، برطرف شده و اکنون باردارم. و چندی بعد پسری به دنیا آورد. [۱]  ـ.................... [۱]:دلائل الامامه، ص ۲۸۱، معرفة شیوخ الطایفة؛ بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۳۰۳و۳۰۴
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ✋ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب_داستانهایی_از_امام_زمان_عج ←صفحه88 ←تا_امروز_7جلدکتاب_یعنی_حدود1115ص_ازمعارف_مهدوی_را_مطالعه_کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۴۱- من به دعای امام زمان علیه السلام متولد شدم!  نجاشی می‌گوید:  زمانی علی بن حسین بن بابویه قمی (پدر شیخ صدوق) با ابوالقاسم حسین بن روح قمی نوبختی؛ سومین نائب خاص امام زمان علیه السلام ملاقات نموده و سئوالاتی می‌نماید. [ پس از بازگشت ]نامه ای می‌نویسد و از حضرت حجّت علیه السلام می‌خواهد که دُعا بفرمایند تا خداوند فرزندی به ایشان عطا کند.  وی نامه را توسط علی بن جعفر بن اسود - که از مشایخ مشهور قم بود - به محضر حسین بن روح می‌فرستد تا به دست امام زمان علیه السلام برسد.  حضرت در پاسخ می‌فرمایند:  «ما برای آنچه که خواسته بودی دُعا کردیم و خداوند به زودی دو پسر نیکو به تو روزی خواهد نمود».  بعدها خداوند از کنیزی دو پسر به نامهای محمّد و حسین به او عطا فرمود [که محمّد همان شیخ صدوق رحمه الله است. ]  ابوعبداللّه حسین بن عبیداللَّه می‌گوید: شنیدم که شیخ صدوق می‌گفت: من به دعای امام زمان علیه السلام متولّد شدم، و به این مقام افتخار می‌کرد. [۱]  ـ....................... [۱]: رجال نجاشی، ص ۲۶۱؛ بحارالانوار، ج ۵۱، ص ۳۰۶ و ۳۰۷
  🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج ←صفحه163 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1182ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۸۹- ادّعای حلاّج و رسوایی او! ابو نصر، هبة اللّه بن محمّد کاتب، نوه دختری محمّد بن عثمان می‌گوید: ... روزی حلاّج در نامه ای خطاب به ابوسهل نوبختی که از رؤسای شیعه بود، نوشت: من وکیل صاحب الزمان علیه السلام هستم و مأمورم که این نامه را برای تو نوشته و آنچه که از یاری و نصرت خواسته باشی برایت آشکار سازم، تا دلت قوّت گیرد و در نیابت من تردید نکنی! ابو سهل پاسخ داد: من با توجّه به دلایل و معجزاتی که به دست تو آشکار شده است، کار کوچکی دارم که برای کسی مثل تو، بسیار آسان است، و آن این است که من پیر شده‌ام و موهایم سپید گشته است و برای این که هسمرانم از من به جهت پیری دوری نکنند، مجبورم هر روز جمعه آنها را خضاب کنم. از تو می‌خواهم که کاری کنی که ریش سفیدم سیاه شود تا از زحمت این همه رنگ خلاص شوم و بتوانم از نزدیکی با آنها لذّت ببرم. اگر این کار را انجام دهی مطیع تو شده و به سویت خواهم آمد و سخنانت را تأیید نموده، مُبلّغ مذهبت خواهم شد. البته با این کار، نسبت به تو بصیرت می‌یابم و از کمک به تو دریغ نخواهم داشت. وقتی حلاّج این مطلب را شنید، دانست که اشتباه کرده و پاسخی نداد. ابوسهل هم جریان را به طنز و شوخی نزد همه نقل می‌کرد. به طوری که کوچک و بزرگ از آن مطّلع شدند. و همین باعث رسوایی او و نفرت مردم از او شد. [۱] ـ...............‌ [۱]: غیبة طوسی، ص ۴۰۱ و ۴۰۲، ذکر المذمومین؛ بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۳۶۹ و ۳۷۰
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج ←صفحه165 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1184ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۹۰- پسر حلاّج و حمایت وی از پدر! ابو عبداللَّه، حسین بن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی می‌گوید: روزی پسر منصور حلاّج به قُم آمد و نامه ای به نزدیکان ابوالحسن موسی بن بابویه قمی نوشت، و آنها و ابن بابویه را به مذهب پدر خویش دعوت نموده و گفت: من فرستاده امام و وکیل او هستم. وقتی نامه او به دست پدرم رسید آن را پاره کرد و به آوردنده نامه گفت: چرا مشغول این اعمال جاهلانه شده ای؟ آن مرد - که به گمانم پسر عمه یا پسر عموی حلاج بود - گفت: او ما را دعوت کرده است، چرا نامه اش را پاره می‌کنی؟ حاضرین به او خندیدند و مسخره اش نمودند. سپس پدرم همراه گروهی از یاران و غلامانش به دکان خود رفت. وقتی وارد حُجره شد، همه؛ به جز کسی که او را نمی شناخت از جا برخاستند. وقتی نشست و دفتر حسابرسی خود را گشود، به یکی از حاضرین گفت: این مرد کیست؟ آن مرد شنید و خود مقابل پدرم ایستاد و گفت: با این که من حاضر هستم، نام و نشانم را از دیگری می‌پُرسی؟ پدرم گفت: ای مرد! من با این کار، به تو حرمت نهاده و تو را بزرگ شمردم. آن مرد پاسخ داد: تو نامه مرا پاره کردی و من آن صحنه را دیدم! پدرم گفت: پس تو همانی. آنگاه به غلام خود دستور داد: پاها و گردن دشمن خدا و رسولش صلی الله علیه وآله وسلم را بگیر و از خانه بیرون کن، و در حالی که او را بیرون می‌کردند گفت: آیا ادّعای معجزه می‌کنی؟ خدا تو را لعنت کند!. او را بیرون کردند و از آن به بعد کسی او را در قُم ندید. [۱] ـ..........‌..... [۱]:غیبة طوسی، ص ۴۰۲ و ۴۰۳، ذکر المذمومین؛ بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۳۷۰ و ۳۷۱.
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج ←صفحه189 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1208ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۹۸- چیزی بر مردم پوشیده نمی ماند! یکی از مأمورین حکومتی که در اطراف بغداد خدمت می‌کرد، می‌گوید: غلام جعفر کذّاب را که «سیما» نام داشت و از معتمدین خلیفه بود، در سامرا دیدم که درِ خانه امام حسن عسکری علیه السلام را می‌شکست. ناگاه جوانی از خانه خارج شد که تبرزینی در دست داشت و به سیما گفت: در خانه من چه می‌کنی؟ سیما گفت: جعفر کذّاب گمان دارد که پدرت وفات یافته و فرزندی از خود به جای نگذاشته است. اگر می‌دانستم که اینجا خانه تو است، بازمی گشتم. آنگاه از خانه خارج شد. وقتی علی بن قیس این موضوع را می‌شنود، از یکی از خدّام خانه امام، مطلب را جویا می‌شود. او می‌گوید: چه کسی این موضوع را به تو گفته است؟ علی بن قیس می‌گوید: یکی از مأمورین بغداد. و او می‌گوید: چیزی بر مردم پوشیده نمی ماند! [۱] ـ........... [۱]: غیبة طوسی، ص ۲۶۷، ذکر من رآه علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۱۳.
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج ←صفحه190 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1209ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۹۹- وضع زندگی ات چه طور است؟ ابوذر، احمد بن محمّد - که زیدی مذهب بود - می‌گوید: پدرم، ابو سوره، محمّد بن حسن بن عبداللَّه تمیمی می‌گفت: روزی در قصر متوکّل عبّاسی که از آثار باستانی بوده و در سامراء قرار داشت و معروف به «حیر» بود، جوان زیبایی را دیدم که مشغول نماز است. [منتظر ماندم تا نمازش به پایان برسد. وقتی نمازش را تمام کرد، برخاست و] خارج شد. من هم به دنبال او خارج شدم. همچنان در پی او رفتم که به منبع آب شهر رسیدیم. آنگاه رو به من کرد و گفت: ای ابا سوره! کجا می‌روی؟ - به کوفه. - با چه کسی؟ - با مردم. - نمی خواهی دسته جمعی برویم؟ - [غیر از ما دو نفر] دیگر چه کسی همراه ما خواهد بود؟ - نمی خواهیم کسی دیگر با ما باشد. راستی وضع زندگی ات چه طور است؟ - تنگدستم و عیالوار. - وقتی به کوفه رسیدی، برو به نزد شخصی به نام «علی بن یحیی زراری» و به او بگو: آن مرد به تو می‌گوید: صد دینار از هفتصد دیناری که فلان جا دفن کرده ای به ابو سوره بده! - اگر پرسید آن مرد کیست؟ چه بگویم؟ - بگو (م ح م د) بن حسن. - اگر قبول نکرد و نشانی خواست چه بگویم؟ - من به دنبالت می‌آیم. همان شب با هم به طرف کوفه به راه افتادیم. همین طور با هم رفتیم تا هنگام سحر به «نواویس» - که نزدیک کربلا بود - رسیدیم و [برای استراحت و نماز ]نشستیم. او حفره ای در زمین با دست کند. ناگاه آب از آن جوشید. وضو ساخت و سیزده رکعت نماز خواند. پس از نماز به راه افتادیم و به «قبور سهله» رسیدیم. آن گاه او گفت: نگاه کن! آن جا منزل تو است، اگر می‌خواهی، برو! و با دست منزل مرا در کوفه نشان داد، با او خداحافظی نموده و به منزل علی بن یحیی رفتم. وقتی در زدم، کنیزی گفت: کیست؟ گفتم: به ابو الحسن علی بن یحیی بگو که ابو سوره آمده است! از داخل خانه شنیدم که علی بن یحیی می‌گوید: ابو سوره کیست؟ و با من چه کار دارد؟ وقتی خارج شد، سلام کردم. و موضوع را به اطلاعش رساندم. او فوراً به خانه برگشت و آن صد دینار را برایم آورد و گفت: با او دست هم دادی؟ گفتم: آری! او دست مرا گرفت و روی چشمش نهاد و به صورتش کشید! [۱] ـ.................... [۱]: غیبة طوسی، ص ۲۶۹ و ۲۷۰، ذکر من رآهُ علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۱۴ و ۱۵.
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص192 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1211ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۰۰- در آرزوی ملاقات امام زمان عج...!🥺 زُهَری می‌گوید: سال‌ها آرزوی ملاقات صاحب الامرعلیه السلام را داشتم و در این راه زحمت فراوان کشیدم و پول زیادی خرج کردم. امّا موفق نشدم. تا این که به محضر محمّد بن عثمان، نایب دوم امام زمان علیه السلام رفتم و مشغول خدمت شدم. روزی از ایشان پرسیدم که آیا می‌توانم امام علیه السلام را ملاقات کنم؟ او گفت: به این مقصود نخواهی رسید. من از فرط نا امیدی و اندوه به پای ایشان افتادم. وقتی حال مرا دید، گفت: صبح اوّل وقت بیا! فردا صبح اوّل وقت، به خدمت ایشان مشرّف شدم. او به استقبال من آمد. در همان حال جوانی را دیدم که چهره ای به زیبایی او ندیده و عطری خوشبوتر از رایحه وجودش به مشامم نرسیده بود. لباسی مانند تُجّار به تن کرده و چیزی در آستین نهاده بود. چنان که تجّار معمولاً اشیاء گران بهای خود را در آستین می‌نهند. وقتی نظرم به او افتاد، به طرف محمّد بن عثمان برگشتم. او با یک اشاره تمام وجود مرا به آتش کشید. و به من فهماند که آن که را می‌جستی اکنون در مقابلت نشسته است. از امام علیه السلام سؤالاتی نمودم و ایشان پاسخ فرمود، و بسیاری از آنچه را که می‌خواستم بپرسم، نپرسیده جواب فرمود. آن گاه برخاستند و خواستند که وارد اتاقی دیگر شوند که در این مدّتی که در نزد محمّد بن عثمان بودم، اصلاً متوجّه آن اتاق نشده بودم. در این حال، محمّد بن عثمان گفت: اگر می‌خواهی چیز دیگری بپرسی، بپرس که بعد از این دیگر امام علیه السلام را مشاهده نخواهی کرد. به طرف حضرت علیه السلام شتافتم تا سؤالاتی دیگر کنم، امّا امام علیه السلام توجّه نکرد و داخل اتاق شد و آخرین جمله ای که فرمود این بود: ملعون است، ملعون است کسی که نماز مغرب را آن قدر به تأخیر اندازد که ستارگان در آسمان آشکار شوند، و ملعون است، ملعون است کسی که نماز صبح را آن قدر به تأخیر اندازد که ستارگان در آسمان ناپدید شوند. [۱] ـ.................... [۱]: غیبة طوسی، ص ۲۷۱، ذکر من رآه علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۱۵ و ۱۶
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص194 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1213ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۰۱- ای آقای اهل بیت! اسماعیل بن علی می‌گوید: هنگامی که امام حسن عسکری علیه السلام در بستر شهادت بود، به عیادت آن بزرگوار مشرّف شدم. در محضر آن حضرت بودم که به خادم خود «عقید» [۱] فرمود: ای عقید! کمی برایم جوشانده مصطکی تهیه کن! او نیز مشغول تهیه جوشانده شد. در این حال، نرجس خاتون - همسر امام حسن عسکری علیه السلام و مادر امام زمان علیه السلام - نیز تشریف آورد. وقتی عقید ظرف جوشانده را به حضرت علیه السلام تقدیم کرد، ایشان سعی کرد که آن را بنوشد ولی دستان مبارکش چنان می‌لرزید که ظرف به دندان‌های نازنینش می‌خورد، امام علیه السلام ناچار ظرف را کنار نهاده، به عقید فرمود: وارد آن اتاق شو! طفلی را می‌بینی که در سجده است، او را به نزد من بیاور. عقید می‌گوید: وقتی وارد آن اتاق شدم، طفلی را دیدم که در سجده است و انگشت اشاره خود را به سوی آسمان گرفته است. من سلام کردم و او نماز خود را کوتاه نمود. عرض کردم: مولایم، شما را می‌طلبد. در این حال نرجس خاتون علیها السلام نیز وارد شد، و دست او را گرفته و به اتفاق به نزد حضرت علیه السلام برگشتیم. وقتی آن طفل را به خدمت امام علیه السلام آوردند، در زیبایی او دقّت کردم. چهره ای چون مروارید سفید داشت، موهایش کوتاه و مجعّد و میان دندان هایش باز بود. وقتی چشم امام حسن عسکری علیه السلام به او افتاد، گریست و گفت: ای آقای اهل بیت! کمک کن تا این آب را بنوشم که به زودی به جوار رحمت پروردگار خواهم پیوست. آن طفل، ظرف جوشانده مصطکی را برداشت و به لب‌های امام حسن عسکری علیه السلام نزدیک نموده و ایشان نوشیدند. وقتی حضرت علیه السلام جوشانده را میل نمود، فرمود: مرا برای نماز آماده کنید! آن طفل دستمالی در دامن امام علیه السلام پهن کرد و کمک نمود تا حضرت علیه السلام وضو گرفته و مسح نمود. آن گاه امام حسن عسکری علیه السلام رو به آن طفل نموده و فرمود: فرزندم! تو را بشارت می‌دهم که همانا تو صاحب و امام زمانی، و آن که او را «مهدی» می‌نامند تو هستی، و حجّت خدایی در روی زمین و فرزند و جانشین من هستی، و از من متولّد شده ای، و نامت «م ح م د ابن حسن بن علی بن محمّد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب» است. و از فرزندان خاتم الانبیاء محمّدصلی الله علیه وآله وسلم هستی، و تو خاتم امامان طاهرین هستی. رسول خداصلی الله علیه وآله وسلم ظهور تو را بشارت داده، و او تو را نام گذاری نموده، و کنیه عطا فرموده است، و پدرم نیز به همین ترتیب از من پیمان گرفته است همان طور که خود از پدران طاهرین گذشته ات آن را به ارث برده است که درود خداوند، پروردگار حمید و مجید بر اهل بیت باد». امام حسن عسکری علیه السلام بعد از بیان این سخنان، وفات کرد. [۲] ـ.................. [۱]: عقید، غلامی سیاه از سرزمین نوبه بود که در خدمت امام هادی علیه السلام بود، وی پرستاری امام حسن عسکری علیه السلام را نیز به عهده داشت. [۲]: غیبة طوسی، ص ۲۷۲ و ۲۷۳، ذکر من رآه علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۱۶ و ۱۷