ای معلّم
ای کلامت نور
حضورت سبز
صراطت مستقیم
ای سعادت در سعادت
ای صفا اندر صفا
نامِ زیبایت هنوز بر پای میدارد مرا
از جای
گرچه پیرم ، گر وکیلم یا وزیر
قاضیام من یا که شاهم یا امیر
در قیامم ، در قیامم ،در قیامم
تا نفرمایی بشین
گفته بودی؛
بخش بخش باید کنم هر واژه را اوّل
من با دست، با انگشت،
هر هَجا را بعد از آن، بنشانمش با یک اشارت، دَم به دَم ، لیکن با قلب و لبی خندان
همچون گل ، چون غنچه
سراپا احترام
بر جایگاهٔ خویش.
ای معلّم!
ای سَحَر از صدقِ گفتارت خجل!
با همان چوبِ الفبایت، جهالت را ز رویم پس زدی بیشک
و مرا با دین ، با دنیای دانش
و مرا با مشعلِ عشق و حقیقت
و مرا با شعله با شمع آشنا بنموده ای
در بیکران ِ شب
و من اکنون
با این دستِ لرزانم ، محبّت را
و با انگشت ایمانم، شرافت را
میانِ مردم این شهر ، این آبادی
این عالم ،
هر آن، مینمایم پخش
معلّم !
ای چراغِ روشنی بخش، ای شهاب!
سوختی در پای تعلیمم
همچون ققنوس در های و هوی دشت؛
بی هیچ آه
بی هیچ غم
بی هیچ درد
بی هیچ اشک
در آن شعله ، در آن آتشی
کز عشقِ بیپایان خود
افروخته اش بودی برای دیدگان ِشهر
چندی با دمَت، با پَرّ و بالت ، با صدای خویشتن .
سوختی
تا روشنی بخشی مگر بر ظلمتِ جانم!
سوختی
تا شب نماند تا همیشه پیشِ چشمانم!
سوختی
تا ...
# محمدرضا _ فتحی