آه از سینه ی زمین برخاست خبر داغ کوه سنگین بود مه تمامی قریه را برداشت در دهان ها امید و آمین بود سبز پوشید ورزقان امروز تا که هم جامه با شما باشد ابر تا صبح بی قرار گریست روی خاکی که سرد و خونین بود و در آغوش می گرفت آرام جنگلی بالگرد زخمی را سرد شد آتش تو ابراهیم نه مگر رسم عاشقی این بود؟ و در آغوش می گرفت آرام خاک با روی باز مردی را آنکه با خلق و خوی خوب خودش خالق عشق ، خادم دین بود سوخت ما را و دود بر میخاست خبرت از نهاد پیر و جوان شعله در سینه هایمان می ریخت آتشی که درون کابین بود کوه سجاده تو شد سید! خواندی آنجا نماز آخر را وه عجب مقصدی! عجب روزی سرنوشت تو تلخ و شیرین بود. با توام ای شهید کشور عشق! مرد شهر شهادت و خورشید! قدس آزاد می شود روزی نیمی از درد تو فلسطین بود دل نبستی به خاک و کوچیدی تا پرستوی آسمان باشی جایگاه بلند این دنیا در نگاه تو پست و پایین بود