قفسقفس بودم ناگزیر بودن را
نفسنفس پیمودم کویر بودن را
هوا هوای تو بود و به راه افتادم
مگر نفس بکشم در مسیر بودن را
بگو کجای تو را شعر، شاه بیت کند؟
شکوه چشم تو را یا امیر بودن را؟
به چشم تو نتوان خیره شد در آیینه!
که میتوان در آن دید شیر بودن را
میان جنگل مویت شبی زدم چادر
که حس کنم نفسی، دلپذیر بودن را
ورق زدم شبِ اندیشهٔ تو را با «او»
ندیدم از تو به جز مستجیر بودن را
چگونه در خودت ای بیکرانه جا دادی
چنین به معرکهها بینظیر بودن را؟
اسیر دست تو شد دشمنی پر از دشنام
اسیر بود و نفهمید اسیر بودن را
فلک به دست علی بود و غیر ذات جلی-
کسی نمیدید این دستگیر بودن را
نداشت او سر سفره به غیر نان و نمک
نکرد تجربه یکبار سیر بودن را
کسی به جز تو نخوابید در دل بستر
تویی که معنا کردی دلیر بودن را
خدا به نام تو زد هرچه اسم اعظم داشت -
هزار مرتبه جوشنْ کبیر بودن را
حسین مثل تو از بوریا به عرش رسید
تو خوب میفهمی بر حصیر بودن را
خدا کند بزنم بوسهای به پایت... آخ
که خوب درک کنم حالِ تیر بودن را
خدا کند که نظر کردهٔ علی باشم
خدا کند که بفهمم
#غدیر بودن را
عصای معجزهاش را بلند کرد نبی
که دست او بنویسد وزیر بودن را
گذشت از ذهنم: «یا علی بده صلهای!»
چقدر با تو بگویم فقیر بودن را؟
به خواب رفتم و دیدم صدای زهرا را
به خواب رفتم و دیدم حریر بودن را
نگاه کرد و به من داد برگهٔ سبزی
صفای باطن و روشن ضمیر بودن را
#محمد_عابدی