عمر ما بسیار نیست ...
شعر از .... راحم تبریزی
چون بگویم ؟ حالِ خود را ، که دگر غمخوار نیست ،،
لب فر بستم ، خموشم ، حالِ هیچ اظهار نیست ،،
تیره شد روزم ،نه دل ماند و، نه دیگر حالِ دل ،،
یوسف مصرم ، ولیکن ، شهرِ ماا ، بازار نیست ،،
صد سخن در دل ، ولی بر لب ندارم شکوه ای ،
عالمی دارم که پندارم ، مرا پندار نیست ،
حایلی دارد ، میانِ یار و ، ما ، چرخ و ، فلک ،
همچو مجنونم ولی ، با لیلیم ، دیدار نیست ،
جان و دل را منزوی کردم ، به خلوتگاه عشق ،
از حجاب شرم ، دل را ، قوت گفتاار نیست ،،
حلقه زنجیر این دل ، دست یار هست ، می کَشَد ،
مست عشق است ، میکشاند ، یک دمی هشیار نیست ،
ناله های ما ندارد ، جز غم و ، بی حاصلی ،
عاشق دیوانه را ، دیدار آن ، رخسار نیست ،
جوید اسرار نهانم ، هر که از ره میرسد ،
یک سخن آهسته گویم ، عمر ما ، بسیار نیست ،
زلف او سر مشق دل بود و ، پریشان بود دل ،
زلف او را باد برد و ، دل هنوز ، هشیار نیست ،
صد محالست ، مَه ، چو آن دلدار باشد ، صد محال ،
ماه تابان است و ، لیکن ، بر دل ما ، یار نیست ،،
تا به کی در خلوتی با غم نشینم ، تا به کی ؟
این همه جور و جفا کاری ، مگر، آزار نیست ؟
لیلیم را نِی به صحرا ، باغ میجویم همی ،،
راحم ان در آسمانست ، یار در ، گلزار نیست ،،
راحم_تبریزی
@sherziba110
🌹 🌹 🌹