دلم زگردشِ گردون چرا کباب نباشد بجاست گر به دل از غم ،توان و تاب نباشد رسیده لشکرِ غم،آه ، بر دلم پی غارت چرا ز خوف دلم اندر اضطراب نباشد دمی تو مُطربکا ،دست از طرب بردار که دل به عیشِ جهانم علی الحساب نباشد مُغنّیا پس از این غم ،اگر دهی انصاف که استماعِ نی و بربط و رَباب نباشد به جای خویش نشین ساقیا تو هم دیگر که رندِ مجلس را حاجتِ شراب نباشد چو پیرِ میکده از کینه تلخ شد کامش چرا به ساکن میخانه انقلاب نباشد به کامِ پیرِ خرابات زهرِ قاتل شد شراب بهرِ خراباتیان صواب نباشد فتاده پیرِ خرابات روی خاکِ مذلّت رواست حالِ خراباتیان خراب نباشد؟ رضا نهاده سرِ خویش گه به خاک و گهی خشت کدام دل ز برایش ز غصّه آب نباشد سرش نهاد ز سوزِ جگر به رویِ ترابْ او به گریه گفت خبر مر ابوتراب نباشد گهی به زانویِ ماتم نشست و گفت تقی جان بیا دمِ دگرت بابِ مستطاب نباشد رضا غریب و دل افسرده ،زهرِ کین خورده مگر تو را خبر از باب ای جناب نباشد چو سر به دامنِ فرزندِ خویش دید بگفت او خوش آمدی که مرا دیگر اضطراب نباشد تقی، هزار دریغ ،عیشِ تو ندیدم من چرا ز چشم،مرا اشک چون سحاب نباشد کند سؤال چو معصومه از رضای غریبش به غیرِ گریه تقی جان تو را جواب نباشد پس از وفات،چو شد وقتِ کفن و دفنِ تنِ او نبود دیده ای کز بهرِ او پرآب نباشد دلا بسوز تو از بهرِ روزِ عاشورا کسی بسانِ حسین او به پیچ وتاب نباشد ز زهرِ کینه رضا گرچه سبز شد بدنش ولی چو جسمِ حسینش به خون خضاب نباشد نه یارو مادر و نی اقربا و نی فرزند به غیرِ شمر کسی نزد آن جناب نباشد به نظم و نثر اگر شه کند مدد ذاکر به روزِ حشر تورا ذرّه ای حساب نباشد #@shia_poem