✨محمدصالح و پدرش باهم مثل دو تا رفیق بودند. یک وقتهایی باهم درِگوشی حرف‌هایی می‌زدند و می‌خندیدند. باهم پارک و رستوران می‌رفتند. بازی می‌کردند. این رفاقت سلمان با محمدصالح سبب شده بود که پسرم خیلی وابسته به پدرش شود. به همین خاطر با شهادت سلمان، پسرم شوکه شد. 🥀 شب قبل از وداع با پیکر سلمان، محمدصالح حال خوبی نداشت. 🥀روزی که قرار بود با پسرم برای وداع با سلمان به معراج شهدا برویم، به توجه به اینکه صورت سلمان ساچمه خورده بود و زخم داشت، اطرافیان به من گفتند که محمدصالح را به معراج شهدا نبرید. اما گفتم: اگر محمدصالح را نبرم، باورش نمی‌شود پدرش شهید شده و هر لحظه دوست دارد پدرش به خانه برگردد 🌱وقتی که به معراج شهدا رفتیم، دیدیم که جای زخم‌ها را پنبه گذاشته بودند و ساچمه‌ها را از صورتش خارج کرده بودند. اول محمدصالح پشت به پیکر پدرش کرد. گفتم بیا باهم بابا را بوس کنیم، این آخرین باری است که می‌توانیم بابا را بوس کنیم. این حرف‌ها را زدم و محمدصالح آمد و پدرش را دوبار بوسید. 🔶بعد از چند دقیقه خواستم که من و محمدصالح با پیکر سلمان تنها باشیم. وقتی دوربینی نبود، گفتم: «محمدصالح! ببین الان چه آرامشی داری!» گفت: «آره مامان! انگار اینجا خانه ماست» بعد به پدرش خوشامد گفت. گفتم: «دیدی بابا چقدر شجاع بوده که به خاطر آرامش ما و مردم رفته و شهید شده؟» اینها را که گفتم محمدصالح آرام شد. بالاخره کمک شهید بود که محمدصالح توانست شهادت سلمان را بپذیرد. 🥀 یک وقتهایی می‌بینم که محمدصالح بی‌دلیل بهانه می‌گیرد و گریه می‌کند متوجه می‌شوم که دلتنگ پدرش است. https://eitaa.com/shogh_prvz