#پارت_41
#واقعیت_درمانی✨
روزها پشت سر هم میگذشتن و روز درمیون همراه کمیل و زینب میرفتم فیزیوتراپی....
دکتر می گفت روند درمانم خیلی زود داره انجام میشه و خیلی زود می تونم دوباره رو پام واستم....
از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم به خودم قول داده بودم اگه تا 6 ماه دیگه خوب شم به محمد جواب مثبت بدم البتههههه با یه شرطی
می خوام ازش بخوام به عنوان مهریه م هرسال اربعین ببرتم کربلا😍
البته نذر کرده بودم که اگه امام حسین شفام بده هرسال تو راهش قدم بردارم🙈
زینب این چند وقت واقعا برام خواهری کرده اومد پیشم
+میبینم که کم کم داری و خوب میشی
-بله دیگه وقتی انگیزه پشتش باشه چرا که نه
+خجالت بکش دختر مثل اینکه من خواهر شوهرتماااااا
-اولا درحال حاضر بنده خواهر شوهر شمام دوما تو و کمیل قصد ندارین من و عمه کنین؟🤕 بابا دلم پوسید اخ زودتر بیاد این جیگر عمه😍
+یکم صبر داشته باش دختر
-میگماااا زینب تو جدیدا خیلی مشکوک شدی
شوهرت جدیدا خیلی هوات و داره هاااا نمیزاره به سیاه و سفید دست بزنی نکنه خبریه
زینب خجالت کشیده لب گزید
نیم خیز شدم
-اره زینب؟😍
+عمه فداش شه الهی
-هیس کوثر اروم تر
+الهی قربونت بشم من زینب چند ماهته؟
-هنوز 1 ماهمه
+وای خدایا شکرررررت خیلی خوشحال شدم بیا بغلم ببینمت زن داداش😍
زینب اومد میشم و بغلش کردم اصن باورم نمیشد کمیل بابا شده باشه😂
+من حساب اون کمیل و می رسم بابا میشه و به من نمیگه هاااا😡
-اذیتش نکنیاا
+کمتر طرف شوهرجانت و بگیر واستا بیاد خونه حسابش و دارم💪🏼
زینب خنده ای کرد که صدای در داومد
+حلال زاده ست اقای محترم
شروع کردم به داد زدن
+کمیللللل هوووووی بیا اینجا کارت
درحالی که دوتا شاخه گل دستش بود وارد اتاق شد یه شاخه رز برای زینب و یه شاخه گل مریم برای من