✨ روزها پشت سر هم میگذشتن و روز درمیون همراه کمیل و زینب میرفتم فیزیوتراپی.... دکتر می گفت روند درمانم خیلی زود داره انجام میشه و خیلی زود می تونم دوباره رو پام واستم.... از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم به خودم قول داده بودم اگه تا 6 ماه دیگه خوب شم به محمد جواب مثبت بدم البتههههه با یه شرطی می خوام ازش بخوام به عنوان مهریه م هرسال اربعین ببرتم کربلا😍 البته نذر کرده بودم که اگه امام حسین شفام بده هرسال تو راهش قدم بردارم🙈 زینب این چند وقت واقعا برام خواهری کرده اومد پیشم +میبینم که کم کم داری و خوب میشی -بله دیگه وقتی انگیزه پشتش باشه چرا که نه +خجالت بکش دختر مثل اینکه من خواهر شوهرتماااااا -اولا درحال حاضر بنده خواهر شوهر شمام دوما تو و کمیل قصد ندارین من و عمه کنین؟🤕 بابا دلم پوسید اخ زودتر بیاد این جیگر عمه😍 +یکم صبر داشته باش دختر -میگماااا زینب تو جدیدا خیلی مشکوک شدی شوهرت جدیدا خیلی هوات و داره هاااا نمیزاره به سیاه و سفید دست بزنی نکنه خبریه زینب خجالت کشیده لب گزید نیم خیز شدم -اره زینب؟😍 +عمه فداش شه الهی -هیس کوثر اروم تر +الهی قربونت بشم من زینب چند ماهته؟ -هنوز 1 ماهمه +وای خدایا شکرررررت خیلی خوشحال شدم بیا بغلم ببینمت زن داداش😍 زینب اومد میشم و بغلش کردم اصن باورم نمیشد کمیل بابا شده باشه😂 +من حساب اون کمیل و می رسم بابا میشه و به من نمیگه هاااا😡 -اذیتش نکنیاا +کمتر طرف شوهرجانت و بگیر واستا بیاد خونه حسابش و دارم💪🏼 زینب خنده ای کرد که صدای در داومد +حلال زاده ست اقای محترم شروع کردم به داد زدن +کمیللللل هوووووی بیا اینجا کارت درحالی که دوتا شاخه گل دستش بود وارد اتاق شد یه شاخه رز برای زینب و یه شاخه گل مریم برای من