eitaa logo
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
317 فایل
دهه هشتادےهاهم‌شهیـدخواهندشد شهیـدانـے‌میشوندامثال‌شهداے: شهید آرمان علی وردی🤍:) من |🌿 @nojavan82 برا تبـادل⇜ @tabalolat_shohaadaa80
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ +دوسش نداری اگه داشتی دیشب اون بلارو سرش نمیاوردی😏 -نمیخواستم از دستش بدم😔 +زهرا دیگه به اون رابطه بر نمی گرده اگه به زور بخوای کنار خودت داشته باشیش بدون فقط جسمش کنارته!!! حالا بزار یه چیز دیگه بگم اگه واقعا زهرا رو دوست داری و عشقت واقعیه دست از سرش بردار این و گفتم گوشی و خاموش کردم بعدم زنگ زدم به مامان زهرا و اجازه ش و گرفتم و بعدم از مامان اجازه گرفتم و بردمش مشهد میدونستم الان فقط امام رضا میتونه ارومش کنه تو راه زهرا گریه می کرد و جیگر من و اتیش میزد😔 رسیدیم مشهد تقریبا ظهر شده بود اول رفتیم یه رستوران برای ناهار زهرا رفت و نشست و من رفتم غذا رو سفارش بدم بعد سفارش رفتم سر میز +کوثر پسرخاله ت داماد شده؟ -علی؟😳 -اره +نه چطور؟🤔 با چشماش به پشت سرم اشاره کرد برگشتنم همانا و چشم تو چشم شدن با علی همانا کنارش یه دختر با یه وضع افتضاح نشسته بود مهدی با ترس بهم خیره شده بود سرم و به نشونه ی تاسف تکون دادم و یه پوزخند زدم و روم و برگردوندم صدای اس ام اس گوشیم اومد میدونستم علیه پیام و باز کردم +به خدا اشتباه می کنی کوثر -برام مهم نیست لطفا دیگه مزاحمم نشید دلم نمیخواد جلوی خاله ابروتون و ببرم ناهار و سریع خوردیم و رفتیم حرم... نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ احساس کردم زهرا سادات نیاز داره با خودش خلوت کنه باهم قرار گذاشتیم یک ساعت بعد جلوی کتابخونه ی استان قدس وارد حرم شدم دفه ی پیش که اومده بودم شونه به شونه ی محمد بودم😞 اخ که چقد دلم لک زده برای قدم زدن کنارش😔 نفس عمیق کشیدم سلام دادم و وارد شدم بعداز زیارت ضریح رفتم دارالحجه به یاد اون روز فهمیده بودم حسم به محمد یه حس زود گذر نبوده من... من واقعا عاشق شده بودم عاشق یه پسر سر به زیر و دوست داشتنی.... عاشق یه پسری که حرف زدنش بوی نجابت میداد😄 پسری که عجیب به دل میشست! به نیتش دو رکعت نماز زیارت خوندم و همونجا از ته ته دلم.... از اعماق وجودم وجود محمد و خواستم تو تک تک لحظاتم😍 به امام رضا گفتم اگه این عشق به صلاحمه یه نشونه ببینم نگاه به ساعت کردم یه ربع دیگه قرار داشتم با زهرا زیارت نامه رو گذاشتم سر جاش رفتم کتابخونه چند تا کتاب بخرم... وارد کتابخونه شدم مثل همیشه صدای مداحی بود که شنیده میشد اول از همه رفتم سراغ رمانای شهدایی کتاب قصه ی دلبری و دلتنگ نباش و برداشتم و چند کتابم برای کتابخونه ی مکتب کتابا زیاد بود و سنگین یکی شون از دستم افتاد خم شدم که بردارم بقیه م ریخت🤕 شروع کردم به جمع کردن که دیدم یه اقام اومد کنارم و شروع کرد به کمک به صورتش نگاه نکردم کتابارو جمع کردم بلند شدم اون اقاهه گفت +بفرمایید چقد صداش اشنا بود اشنا تر از هر اشنایی سرم و بالا اوردم که یهو....
✨ محمد و دیدم -عه شمایین؟سلام مثل اینکه صدا به گوش اونم اشنا اومد سرش و بلند کرد و با تعجب بهم نگاه کرد +سلام شما که برگشته بودید -اره ولی یه مشکلی پیش اومد و با دوستم اومدیم +اها زهرا سادات اومد داخل با تعجب به من و محمد نگاه کرد معرفی کردم -محمد اقا داداش زینب جان نامزد کمیل سادات دوست بنده به هم سلام کردن -ما بریم دیگه با اجازه تون +بفرمایید خونه ی ما -نه متشکرم دیر میشه +تعارف نکنید خواهش می کنم -متشکرم به شب می خوریم سلام برسونید +سلامت باشید -یا علی +علی یارتون کتابارو حساب کردم دستام میلرزید از این نشونه ای که اقا بهم نشون داد زهرا متوجه شد دستام و گرفت و با نگاه پرسشگرانه ش بهم نگاه کرد +توضیح میدم از کتابخونه اومدیم بیرون و راه افتادیم -کوثر نمیخوای بگی دلیل لرزش دستات و اون شادی تو چشات چی بود؟ اون پسره تو جلسه ی مکتب نبود؟ +چرا زهرا من عاشقش شدم امروزم از امام رضا یه نشونه خواستم....ماجرا رو کامل براش تعریف کردم -برات خیلی خوشحالم کوثر امیدوارم بهم برسید و یه زندگی علی وار داشته باشید نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
** امروز روز عقد کمیل و زینبه قرار شد برای عقدشون بریم حرم... حاضر شدم رفتم پیش کمیل با دیدنش چشمام برق زد واقعا خوشگل شده بود...😍 تو دلم کلی قربون صدقه ش شدم برگشت سمتم +چطورم -قابل تحمل تر شدی شکلکی برام دراورد و برگشت رفتم جلوش واستادم و شروع کردم به مرتب کردن موهاش از بچگی عاشق این کار بودم بابا صدامون کرد رفتیم پایین مامان شروع کرد به تعریف از کمیل -من اینجا شلغمم😑 بابا به طرفداری از من اومد بغلم کرد و گفت +قربونت بشم فرشته ی من تو که ماهی پشت چشم برای کمیل نازک کردم و دست بابارو بوسیدم... سوار ماشین شدیم 2 ساعت با کل کل کردنای من و کمیل و خنده های بابا و چشم غره های مامان گذشت. کمیل جای گل فروشی نگه داشت باهم رفتیم پایین یه دسته گل رز سفید سوارش دادیم من رفتم تو ماشین و کیل واستاد تا دسته گل و بگیره وقتی اومد یه شاخه گل مریم داد به مامان و یه شاخه م به من از اینکه علایقم و می دونست خیلی حس خوبی داشتم.... کمیل برادرم.... خواهرم و حتی بهترین دوستم بود و به شدت بهش وابسته بودم رسیدیم حرم و دیرتر از بقیه ی فامیل رسیدیم سلام کردیم و وارد حرم شدیم... علی نگام نمی کرد و این خوشحالیم و چند برابر می کرد نشستیم و منتظر زینب و خانواده ش موندیم... داشتم با دختر خاله هام صحبت می کردم که با بلند شدن بقیه فهمیدم اومدن به نشونه ی احترام بلند شدم و سرم و انداختم پایین و سلام کردم عاقد اومد... چادر رنگیامون و سرمون کردیم و کمیل و زینب کنار هم نشستن😍 نگاهم افتاد به محمد... واستا ببینم اون دختره کیه کناااااارش😳 دختر با شوق و ذوق با محمد حرف می زد و محمد سرش و انداخته بود پایین و گه گداری سر تکون میداد با شروع خطبه عقد محمد عذر خواهی کرد و از کنارش بلند شد😂 حس شیشمم بهم رسوند که این دختره به محمد اقای ما یه حسایی داره و حس حسادتی که به شدت فعال شده بود😅 عمه م داشت قند میسابید و من و اون دختره م پارچه رو گرفته بودیم بالا سرشون یکم رو قیافه ش دقیق شدم ابروهاش و برداشته بود یه کوچولو تپل بود قدش هم یه هوا از من کوتاه تر بود...
✨ سرش و بلند کرد و بهم نگاه انداخت من سریع حواسم و پرت کردم ولی فکر کنم بیشتر ضایع شدم🤦🏼‍♀ عاقد: ایا بنده وکیلم؟ +عروس رفته گل بچینه😑 - برای بار دوم می پرسم ایا بنده وکیلم؟ +عروس رفته گلاب بیاره🤕 -برای بار سوم می پرسم ایا بنده وکیلم زینب با صدایی که از استرس میلریزد گفت با اجازه ی امام زمان...پدرم مادرم بزرگ ترا بله😌 همه دست زدن و بعدم از کمیل پرسید کمیلم بله رو گفت و... حلقه هارو تو دست هم کردن و کمیل دست زینب و بوسید😄 عموی زینب که حالا فهمیدم بابای اون دختره ست اومد و دست کمیل و زینب و تو دست هم گذاشت نفهمیدم کی گریه م گرفت برای تبریک رفتم جلو کمیل تا اشکامو دید سریع سرم گرفت تو بغلش و گفت نبینم اشکاتوووو نگران گریه نکن نوبت توعم میشه نمی ترشی😂 -کمیل حیف نمیخوام از الان جلو خانومت خرابت کنمممم😡 زینب و بغل کردم ک بهش تبریک گفتم بعد تبریکاو عکسایی که گرفتیم رفتیم برای شام بابای زینب همه رو دعوت کرده بود رستوران کمیل و زینب با ماشین ما رفتن زودتر ماعم باید خودمون و تو ماشین یکی تلپ می کردیم مامان رفت ماشی خاله باباعم ماشین عمو من این وسط مث بچه یتیما دنبال ماشین خالی می گشتم🤕 باصدای بوق سرم و بلند کردم دیدم حاج خانومه +دخترم بیا توماشین ما خالیه -مزاحتمون نمیشم +بیا عزیزم تعارف نکن محمد عقب نشسته بود می خواست بلند شه بره جلو که ماشین پشت سری شروع کرد به بوق زدن و حاج اقا گفت سریع سوار شم و راه افتاد.... حاج خانوم برگشت عقب و با دیدن قیافه ی من و محمد پقی زد زیر خنده😂 نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ محمد با تعجب پرسید +به چی می خندی مامان؟😳 حاج خانوم با صدایی که توش رگه های خنده داشت به وضعیتمون اشاره کرد جفتمون برگشتیم نگاه کردیم من این طرف تا جایی که میتونستم به پنجره چسبیده بودم محمدم اونور😂 سرم و انداختم پایین و با خجالت خندیدم☺️ خوب شد رستورانه نزدیک حرم بود وگرنه من از شدت تپش قلب دار فانی و وداع می گفتم و به ملکوت اعلی می پیوستم🤦🏼‍♀ از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل رستوران و سرمیز خانوما نشستم داشتم با دخترا صحبت می کردم که نگاهم افتاد به محمد که باز اون دختره داشت باهاش حرف میزد میخندید دندونامو از شدت عصبانیت به هم ساییدم 😡 داشتم به اون دوتا نگاه می کردم که سنیگینی یه نگاه و حس کردم برگشتم دیدم علی با حسرت داره بهم نگاه می کنه..ِ... چشماش غم داشت...شرمندگی داشت... سرش و انداخت پایین به پوزخند زدم و روم و بر گردوندم دیدن محمد کنار یه دختر دیگه به قدری اعصابم خورد می کرد که اشتهام کور شه 😞 داشتم با غذام بازی می کردم و تو فکر و خیالام غرق بودم نکنه محمدم اون و دوست داشته باشه؟ نکنه قراره باهم ازدواج کنن؟ من بودم یه دنیا شاید و نکنه که روح و روانم و بهم می ریخت با صدای مامان به خودم اومد +کوثرجان؟ -جانم مامان؟ +بریم دخترم -بریم انقد تو فکر و خیال بودم که گذر و زمان و نفهمیده بودم از مامان بابای زینب خداحافظی کردیم بعدم کمیل و زینب کمیل فهمیده بود چم شده این و از چشمای نگرانش فهمیدم کمیل چند روز مشهد می موند سوار ماشین شدیم سرم و به شیشه تکیه دادم و اتفاقات این چند وقته و مرور کردم از اولین لحظه ای که دیدمش.... تا همین امشب ** 6 ماه بعد.... از اونشب محمد و فقط شب عروسی دیدم 6 ماهه که تموم فکرم اینه که دیگه بهش فکر نکنم....6 ماهه که دیگه از اون کوثر پر شور و نشاط خبری نیست تلفن خونه شروع کرد به زنگ خوردن با دیدن شماره زینب لبخند روی لبام نقش بست...
✨ +سلام زن داداش -سلام خواهر شوور جان خوبی +خدارو شکر جانم کاری داشتی؟ -راستش هم زنگ زدم حالت و بپرسم هم اینکه بگم اگه دوست داری یه چند روزی بیا پیشمون... +اتفاقی افتاده؟ -نه عزیزم مامان میگفت چند وقته خیلی گرفته ای گفتم بیای پیش ما حال و هوات عوض شه +باشه عزیزم با مامان هماهنگ کنم فردا میام -چرا فردا؟من با مامان هماهنگ کردم همین الان بلند شو بیا که به شب نخوری +باشه دلیل این همه عجله رو نمی فهمیدم دلم شور میزد... نکنه اتفاقی افتاده ناچارا رفتم ساکم و جمع کردم و تاکسی گرفتم و رفتم ترمینال تا اتوبوس پر شد یکم طول کشید راه افتادیم...بعد از دوساعت رسیدیم کمیل اومده بود دنبالم باخوشحالی بهش سلام کردم و رفتیم طرف خونه شون نمدونم چرا ولی حس می کردم زینب می خواد یه چیزی بگه و هی این پا اون ما میکنه تا این که روز بعدش گف +میگما کوثر؟ -جانم +میای بریم حرم -الان؟واستا کمیل بیاد باهم بریم +دوست دارم دوتایی بریم میای؟ -باشه بریم حاضر شدیم و رفتیم حرم اول رفتیم ضریح و زیارت کنیم بازم اون حس بهم دست داد... +چیزی میخوای بگی زینب؟ -راستش... نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ -راستش.. +زینب نصفه عمر شدم🤕 -من میخواستم تورو.... +زینب😡 -میخواستم تورو برا محمد خواستگاری کنم🙂 +چییییییی؟ انقد صدام بلند بود که چند نفر برگشتن و با تعجب بهمون نگاه کردن -یکم اروم تر ابرومون و بردی!!! +ببخشید😔 -محمد ازت خوشش اومده یه جورایی عاشقت شده😍 یه مدت زیر نظر داشته رفتارات و فهمیده دختر خوبی هستی میخواد با مامان بابام درمیون بزارن که بیاد خواستگاریت.... گفت اول از تو بپرسم اگه راضی هستی بیاد جلو نمیدونستم بخندم....گریه کنم....اون لحظه واقعا زبونم بند اومده بود😃 اون لحظه تنها کاری که تونستم بکنم گریه بود سرم و گذاشتم رو شونه ش و گریه کردم... -کوثر عزیزم چرا گریه می کنی؟اگه نمی خوای خب بگو گریه نداره نمیدونست رویای من این لحظه بود....لحظه ای که بفهمم محمدم من و دوست داره لحظه ای من و خواستگاری کنن😍 -سرم و به نشونه ی منفی تکون دادم +پس مبارکه؟! لبخند زدم و زینب بغلم کرد زیارت کردیم و برگشتیم سمت خونه خیلی خوشحال بودم ولی یه دلشوره ی عجیبی داشتم گذاشتم به پای استرسی که هر دختری ممکنه داشته باشه.... ** وسط اتاق نشسته بودم لباسام دورم ریخته بود کل اتاق بهم ریخته بود یه نگاه به ساعت کردم اه از نهادم بلند شد
✨ نیم ساعت دیگه می رسیدن و من هنوز نمی دونستم چی میخوام بپوشم🤦🏼‍♀ کمیل اومد تو اتاق و با تعجب به من خیره شد +تو چرا حاضر نیستی؟ -نمدونم چی بپوشمممم کمیل😑 زینب و صدا کرد و یه لباس برام انتخاب کردن خداروشکررررر بالاخره پیدا شد😅 جلوی ایینه واستادم با دقت ذوسریم و لبنانی بستم و چادرم و سرم کردم هنوز نیومده بودن قران و باز کردم و شروع کردم به خوندن سوره ی یاسین😌 با تموم شدن قرانم صدای زنگ اومد و رفتم تو اشپزخونه صدای سلام و علیکشون میومد یواشکی رفتم و نگاشون کردم محمد کت و شلوار پوشیده بود تو دلم قربون صدقه ش شدم نشستن و بعد از حرفای همیشگی صدام کردن سر به زیر سلام کردم و چایی بردم و بعدم نشستم به پیشنهاد حاج اقا رفتیم تو اتاق محمد رو صندلی نشست و من رو تخت.... نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ جفتمون سرمون و انداخته بودیم پایین و قصد شکستن سکوت و نداشتیم محمد انگار معذب بود.. +چیزی شده؟ -چطور؟ +فکر می کنم راحت نیستید -فک کنم زیرم یه چیزیه با تعجب بهش نگاه کردم از جاش بلند و شدو.... نههههه زیر شلواری گل گلی که از مامان بزرگم کش رفته بودم زیرش بود😱 +وای.... چیزه....بدینش به من با تعجب داشت به زیر شلواریه نگاه می کرد -مال شماست؟ +مال مامان بزرگمه اینجا جا گذاشتن (خدایا من و ببخش🤕) -اها بفرمایید زیر شلواری و ازش گرفتم و رفتم بزارم تو کمد ولی باز کردن در کمد همانا و ریختن انبوهی لباس کف زمین همانا🤦🏼‍♀ خدا بگم چیکارت کنه کمیل چون دیر شده بود به کمیل گفتم اتاقم و جمع و جور کنه تا من برم دوش بگیرم🙁 محمد با صدایی که توش خنده موج میزد گفت -همیشه همین طورید +عه...چیزه... بریم تو حیاط اونجا هواش بهتره😬 سری و تکون داد و گفت -بریم از اتاق اومدیم بیرون همه با تعجب بهمون نگاه می کردن مامان گفت +کوثر جان چقد زود حرفاتون تموم شد -نه مامان میریم تو حیاط اونجا بهتره +اها -کمیل جان شمام اگه میشه یه سر به اتاق بزنید کمیل که انگار فهمیده بود چه گندی بالا اورده سرش و خاروند و گفت +چشم حتما😂 چشم غره ای رفتم و محمد و راهنمایی کردم به سمت حیاط.... تو حیاط نشستیم و محمد بالاخره سکوت و شکست از عاشق شدنش گفت.... از شرایط زندگیش گفت.... از اهدافش گفت... گفت ارزوی شهادت داره... گف موندنی نیست اینارو می گفت و من هر لحظه بیشتر شیفته ی تفکرات قشنگش میشدم بالاخره بعد دوساعت حرفامون تموم شد و رفتیم تو خونه کمیل با دیدنمون گفت +مبارکه سرم و انداختم پایین محمدم یه لبخند زد همه دست زدن و زینب کل کشید حاج خانوم یه انگشتر دستم کرد و قرار شد برای معلوم کردن قرار عقد و عروسی هفته ی اینده بیان...
✨ دستام زیر سرم بود و به سقف خیره شده بودم.... به اینده م فکر می کردم...اینده ای که قرار بود کنار محمد ساخته بشه.... کنار اولین پسری که نگاهش دلم و لرزوند...اولین پسری که به خاطرش چشام بارونی شده بود... الان تنها کاری که ارومم می کرد نماز بود رفتم سر سجاده و دو رکعت نماز شکر خوندم یاد حرفای محمد افتادم... گفت رفته پیش امام رضا... ازش نشونه خواسته... دقیقا همون روزی که هم و تو کتاب فروشی دیدیم گفت همون روز مطمئن شده به حسش... ولی گذاشته بعد عروسی کمیل و زینب... نمی دونستم خدارو چجوری شکر کنم واقعا ممنونش بودم😭 ** از خواب بیدار شدم و کش و غوسی به بدنم دادم گوشیم و چک کردم دیدم خانوم دلیر بهم پیام داده که برا تزئین پایگاه بسیج برم کمکش طفلی حامله بود و نمی تونست تنها رفتم پایین صبحونه خوردم و حاضر شدم رفتم مسجد +سلام خوبین؟ -سلام عزیزم ممنون تو خوبی؟ببخشید مزاحمت شدم +خواهش می کنم این چه حرفیه وظیمه چیکار کنم ؟ -بی زحمت برو بالا چارپایه این سربندا رو وصل کن واااااای نه ارتفاع🤦🏼‍♀ ار بچگی فوبیا ارتفاع داشتم ولی روم نشد به خانوم دلیر بگم با ترس رفتم بالا چارپایه هیچی نیست.... به پایین نگاه نکن....تموم شد سربند اول و وصل کردم خواستم به خانوم دلیر بگم که پونس بده که نگاهم به پایین افتاد حالت تهوع گرفتم و سرم گیج رفت نفهمیدم چیشد که پاهام سست شد و افتادم گردنم خورد به لبه ی میز و با صدای جیغ خانوم دلیر و احساس مایع گرمی پشت سرم از هوش رفتم... نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ کمیل: سرکار بودم که تلفنم زنگ زد مامان بود +جانم دلم مامان؟ صدای هق هق گریه ش میومد +مامان؟چیشده -کمیل بیا کوثرم😭 این و گفت و تماس قطع شد نفهمیدم چجوری خودم و رسوندم خونه زینب و برداشتم و راه افتادیم دستام می لرزید زینب مدام صلوات می فرستاد راه دوساعته و یه ساعته رفتیم رسیدم خونه دیدم کسی نیست زنگ زدم بابا خاموش بود...مامان بر نمی داشت کلافه چنگی به موهام زدم خاله رو گرفتم صدای گرفته ش حالم و بدتر کرد +جانم -خاله کوثر کجاست؟ بیا بیمارستان نزدیک خونه تون خاله +یا جده سادات چیشده خاله؟ -فقط بیا خاله نگام به زینب افتاد بغض کرده بود ولی به خاطر من خودش و نگه داشته بود با چشام بهش فهموندم که بریم سر تکون داد و راه افتادیم تو حیاط بیمارستان علی و دیدم چشاش سرخ بود تو من و دید اومد جلو و بغلم کرد شونه هاش می لرزید +علی تورو قران بگو چیشده -کمیل کوثر +تو رو جون کوثر بگو چیشده -داداش برو بالا هیچکس جوابم و نمیداد جدا شدن روح و از بدنم و داشتم احساس می کردم تصویر کوثر و لبخنداش اومد جلوی چشمم اشک دور چشمام جمع شد.... همه جارو تار میدیدم....
✨ نفهمیدم چجوری خودم و روسوندم داخل بیمارستان سردرگم بودم.... فکر یه لحظه نبودنش روانیم می کرد... بابارو از دور دیدم کمرش خم شده بود انگار.... مگه چی شده بود که یه شبه بابا انقدر شکسته شده بود.... رفتم طرفش باور نمی کردم این بابا بود؟ چشماش سرخ بود.... +بابا تورو قران بگو کوثر چش شده؟؟ -اروم باش پسرم +بابا از صبح صد بار مردم و زنده شدم.... -صبح رفت برای تزئین پایگاه... منم سرکار بودم که یهو خانوم دلیر زنگ زد.... گف کوثر از بالای چارپایه افتاده گف بردنش بیمارستان... +الان کجاست؟ بابا دستم و گرفت و برد پیش کوثر با دیدنش بغضم شکست... باورم نمیشد.... این کوثر بود؟ دنیا دور سرم می چرخید .. نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ دستم و به دیوار گرفتم اون واقعا کوثر بود؟همونی که هر وقت من و میدید میپرید بغلم و از سروکولم بالا می رفت؟ نه این واقعیت نداشت.... کوثر بلند شوو ابجی تورو خدا بلند شووو پاشو بیا بغلم پاشو خودت و انقدر لوس نکن پاشو عزیز دل داداش بلند شو قربونت برم کوثر پر شر و شور من حالا مثل یه تیکه گوشت افتاده بود رو تخت و به زور کلی دم و دستگاه زنده بود... اره کوثر من الان تو کما بود😔 زانوهام دیگه تحل وزنم و نداشت... دستم و به دیوار گرفتم و همونجا نشستم بغض زینب شکست... بغض بابا شکست... ولی من چرا گریه نمی کردم؟ مگه اون خواهر من نبود؟ مگه همدم تنهاییام نبود؟ مگه نزدیک ترین ادم زندگیم نبود؟ باورش سخت بود برام... یه پرستار اومد و صدامون کرد گف دکترش می خواد باهامون صحبت کنه من و بابا رفتیم تو اتاقش به احتراممون بلند شد رو صندلی نشستیم و شروع کرد +ضربه ای که به سر دخترتون خورده خیلی شدید بوده... همونطور که می دونید ایشون الان تو کما هستن... مدت کما معلوم نیست چقد طول بکشه 1 روز....1ماه....1سال...10سال شایدم هیچ وقت تموم نشه
✨ صدای شکستن قلبم و می شنیدم -اگه بهوش بیاد چی؟ +احتمالش خیلی کمه ولی احتمال الزایمر کوتاه مدت یا...یا -یا چی؟ +ممکنه خواهرتون فلج بشن دوتا دستم و گذاشتم رو صورتم بابا هیچی نمی گفت.... چجوری به مامان می گفتم؟ یهو فکرم رفت پیش محمدی که قرار بود اخر هفته با کوثر عقد کنه... کوثری که داشت به عشقش می رسید... چقد خوشحال بود... قرار بود برن برای خرید.... چجوری به محمد خبر بدیم؟ از دکتر تشکر کوتاهی کردیم و رفتیم بیرون مامان اومد سمتون +دکتر گفت خطر رفع شده؟مگه نه😍 کوثر من بر می گرده... می خوایم بریم خرید عروسی براش -مامان اروم باش کوثر بر میگرده... ولی معلوم نیست کی...😔 معلوم نیست سالم بر گرده یانه مامان زد جیغی کشید و از حال رفت مامان و بردن اورژانس کنار زینب رو صندلی نشسته بودیم +زینب -جانم؟ +می تونی به محمد خبر بدی؟ -خودمم که نه ولی به مامان گفتم کم کم بهش بگن +اها مامان بهوش اومد و فرستادیمش خونه من و موندم بیمارستان بابا از وقتی از پیش دکتر اومده بودیم رفته بود گلزار شهدا... نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ محمد: کلافه بودم.... دلم خیلی شور میزد... رفتم کتابایی رو که کوثر بهم داده بود و برداشتم و شروع کردم به خوندن شاید اینحوری حواسم پرت میشد... مامان تقه ای به در زد و وارد شد رنگش پریده بود اومد کنارم نشست... انگار میخواست یه چیزی بگه ولی این پا اون پا می کرد +چیزی شده مامان جان؟ -چیزه... نه +مطمئنی؟ -نه +مامان؟😳 -محمد یه چیزی می خوام بهت بگم قول بده اروم باشی +مامان داری نگرانم می کنی -قول بده بهم محمد +باشه قبول قول میدم -ببین در رابطه با کوثره از جام بلند شدم و با صدایی متعجب گفتم +کوثر چی مامان؟ -کوثر امروز از بالای چارپایه افتاده الانم... الانم... +الان چی مامان الهی بمیرم جاییش شکسته؟ -کاش جاییش شکسته بود😞 +پس چی؟ -کوثر رفته تو کما زبونم بند اومده بود باور نمی کردم +شوخی می کنی نه؟ -کاش شوخی بود😔 حاضر شو پسرم کوثر الان بهت نیاز داره +نفهمیدم چجوری حاضر شدم فقط میدونم که اون لحظات هر دقیقه ش یک سال پیرم کرد سوار ماشین شدیم هنزفریم و گذاشتم تو گوشم و چشمام و بستم تصویر کوثر نقش بست تو خیالم...اون لبخندش...شرمش...خجالتش اشکام سرازیر شد دست خودم نبود تموم زندگیم داشت با مرگ دست و پنجه نرم می کرد بعد دوساعت که 200 سال گذشت بهم رسیدیم ...
✨ رفتم بالا سرش چشماش بسته بود...لباش نمی خندید....سرش و از خجالت پایین ننداخت پاشوم لامروت قرارمون این نبود کوثر خانوم اومدم دیدنت چرا صورتت سرخ نشد؟ چرا دست پاچه نشدی؟ چرا انقد ارومی؟ خودت ارومی ولی نمیدونی این بیرون چند نفر و نااروم کردی😭 کوثرم بلند شو ** بالای سرش نشسته بودم و طبق قولی که بهش داده بودم داشتم براش دعای ندبه می خوندم 4 ماهه صبح هر روز صبح دعای ندبه براش می خوندم و بعدش میرفتم مشهد زیارت چله برداشته بودم براش 4 ماه بود که تو اتاقی میخوابیدم که بوی کوثر و میداد.... سر سجاده ای نماز میخوندم که یه عمر شاهد مناجات کوثر بوده... دعارو خوندم و ازش خدافظی کردم و ماشین و برداشتم و به طرف مشهد روندم.... چیکار کردی با من دختر؟ نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ کوثر: با احساس درد بدی تو سرم چشم هام و باز کردم... تار می دیدم چند بار پلکام و باز و بسته کردم تو یه اتاق بودم که دیوارش آبی بود دستم و آوردم بالا که سوزش بدی تو دستم حس کردم نگاهم به سرمی افتاد که تو دستم بود... تعجب کردم... چه اتفاقی افتاده بود؟؟؟ ماسک اکسیژن تو صورتم و دستگاه هایی که بهم وصل بود... یهو تموم اتفاقا مث یه فیلم از جلوم رد شد... پایگاه بسیج... چارپایه... افتادنم.. صدای جیغ و اون درد وحشتناک!!! شروع کردم به صدا کردن مامان یه پرستار سراسیمه وارد اتاق شد +خداروشکر بالاخره بهوش اومدی خانوم خانوما تو که شوهرت و نصفه عمر کردی -شوهرم؟ +آره دیگه اون آقای طلبه -محمد😳 +آره اسمش همین بود -میشه بگید من چند وقته اینجام؟! + فکر میکنم 4 ماه عزیزم من بزم دکترت و صدا کنم... این و گفت و رفت رفت و من و با یه دنیا سوال تنها گذاشت بعد از چند دقیقه دکتر اومد و بعداز معاینه منتقلم کردن به بخش و گذاشتن خانواده م و ببینم مامان گریه کنان وارد شد مدام قربون صدقه م میرفت...
✨ چشم ام به در بود پس محمد کجاست؟ کمیل، مامان، بابا، زینب.... همه بودن غیر محمد دلخور شدم از دستش... بغض کردم... نکنه فراموشم کرده... نکنه ازم بریده؟ تو همین فکرا بودم که کمیل گوشی و برداشت -سلام محمد... مژده بده +.... -کوثر بالاخره به هوش اومد +.... -زود خودت و برسون +.... -آره منتقلش کردن تو بخش +.... -یاعلی +.... با چشمانی پر از سوال بهش خیره شدم سوالم و از چشم ام خوند -محمد 4ماهه اینجاست کار و زندگیش و ول کرده کلا... فقط روز ای جمعه یه سر میره حرم چله برداشته +آها وجودم پر از خوشحالی شد... دلم قنج رفت از این نگرانی هاش... +کمیل میشه کمکم کنی بلند شم یکم راه برم؟ احساس می کنم پا هام خشک شدن -چیزه... حالا یکم صبر کن +کمک نمی کنی؟ باشه خودم بلند میشم خواستم بلند شم ولی.... نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ هرکار کردم پاهام تکون نخوردن +کمیل پاهام... -پاهات چی قربونت برم؟ صداش بغض داشت +تکون نمی خورن -الان میرم دکتر و صدا می کنم دکتر اومد چند بار به پام ضربه زد ولی... ولی هیچی احساس نمی کردم دکتر سرش و انداخت پایین... متاسفمی گفت و رفت... مامان بابا و زینب به بهونه ی نماز اتاق ترک کردن... من موندم و کمیل +کمیل؟کمیل پاهام چیشده؟ صورتم خیس اشک شده بود -اروم باش قربونت برم... اروم باش عزیز داداش... خوب میشی فقط یه مدت کوتاه... یه مدت کوتاه باید رو ویلچر بشینی دیگه گریه نمی کردم... حتی نمی تونستم حرف بزنم... دنیا اوار شد رو سرم.... تنها کاری که تونستم بکنم این بود که دوباره دراز بکشم و پتو رو بکشم روسرم😔 چهره ی محمد مدام جلو چشمم بود تکلیف اون چی میشد؟ اگه بدونه فلج شدم میره؟ نه محمدی که من میشناسم پام میمونه.... ولی مگه گناهش چیه که باید یه عمر پای من بسوزه😔 تا وقتی محمد میومد وقت داشتم که انتخاب کنم از یه طرف فکر زندگی بدون محمد دیوونه م می کرد و از یه طرف دلم نمی خواست یه عمر اذیتش کنم... خیلی با خودم کلنجار رفتم و اخرم به این نتیجه رسیدم که....
✨ من محمد و دوست داشتم.... راضی نبودم به اذیت کردنش... دوست نداشتم سربارش باشم... تصمیمم و گرفته بودم تقه ای به در اتاق خورد و محمد وارد شد بغضم و خوردم و خودم و به خواب زدم چند دفه صدام کرد وقتی جوابی نشنید فکر کرد خوابم و همونجا نشست و شروع کرد به قران خوندن بغض داشت خفه م می کرد... سرم و تو بالشت فرو کردم شکستم بغضی رو که داشت خفه م می کرد بی صدا شکستم که مبادا مرد رویاهام بشنوه صدای شکستنم و بالشت خیس شده بود و مطمئن بودم چشام متورم شده هیچوقت فکرش و نمی کردم حتی برای شخصی ترین کارام به بقیه نیاز داشته باشم دلم و یک دل کردم... روسریم و مرتب کردم و برگشتم طرفش... سعی کردم بشینم متوجه شد و سر به زیر پرسید -بیدار شدید؟ +بله میخواستم باهاتون صحبت کنم -خداروشکر که بهوش اومدید سرم و اوردم بالا و تو صورتش نگاه کردم برای اخرین بار چقد شکسته شده بود یه تیکه از موهاش سفید شده بود بازم اون بغض لنتی... سعی کردم محکم باشم.. +من فکرام و کردم .... با این وضعیتی که برام پیش اومده ازدواجمون به صلاح نیست خیلی عذر می خوام ولی ولی من فکر می کنم دیگه بهتون علاقه ندارم انشالله یه دختر خانوم خوب پیدا کنید و خوشبخت شید ممنونم بابت این چند وقت که اینجا بودید خدا نگهدار با چشمای پراز بهتش بهم خیره شده بود -اما... +ببخشید من می خوام استراحت کنم زیر سنگینی نگاه ناباورش داشتم اب میشدم پرستار اومد و من از اون فضای خفقان نجات داد +لطفا برید بیرون دکتر میخوان بیان معاینه شون کنن محمد بدون هیچ حرفی رفت و من اون لحظه از خودم متنفر شدم برای شکستن قلب عاشقش... شاید فکر می کرد خیلی بی رحمم ولی خدا شاهده با هر جمله ای که گفتم یه تیکه از قلبم یخ زد.... نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ الان دوروز میگذره از اون روزی که با محمد صحبت کردم... از پرستارا شنیدم که هر چند ساعت یه بار میاد و حالم و میپرسه... بمیرم برا دل عاشقش چشمم به زینب افتاد انگاری دلخوره... +چیزی شده زینب؟ -دلخورم ازت کوثر +چرا؟ -براچی به محمد اونجوری گفتی؟داداشم و با حرفات داغون کردی.... مگه اون عاشق جسمت شده که الان به خاطر یه مشکل کوچولو که بعدا رفع میشه زدی زیر همه چی؟ +زینب جان دکتر گفت احتمالش هست... نگفت که صد در صد خوب میشم -خب بازم ...محمد گف بهت بگم تا هروقت که بخوای منتظرت میمونه.... دلش و نشکن داداشم گناه داره😔 این چند وقت شکسته شدنش و به چشمم دیدم کوثر... به خدا هر بار که میدیدت رو تخت بیمارستان میمرد و زنده میشد.... بمیرم برای دل عاشقش😔 +خدانکنه.... زینب دوست ندارم به خاطر من یه عمر اذیت شه.... لیاقت محمد یه زندگی خوبه... یه زندگی اروم... که کنار من با این وضعیتم نمی تونه داشته باشه😞 -باور کن حتی اگه خدایی نکرده... تا اخر عمرت مجبور باشی رو اون صندلی بشینی محمد بازم کنارت خوشبخت ترین مرد دنیاست.... +زینب درکم کن... گیجم به خدا.... زندگیم از این رو به اون رو شده.... لطفا فرصت بدین یکم به خودم بیام😔 باید کنار بیام با خودم و این صندلب لنتی😭 -اروم باش گلم درکت می کنم +مرسی😔♥️ ** امروز مرخص میشم از بیمارستان... بعداز 4 ماه... لباسام و با کمک مامان پوشیدم کمیل در زد و وارد اتاق شد نگاهم قفل شد رو ویلچری که همراهش بود... رد نگاهم و گرفت و رسید به ویلچر... سرش و انداخت پایین...
✨ اب دهنم و قورت دادم و با کمک مامان سوارش شدم... سرم پایین بود... خجالت می کشیدم از همه😔 قرار شد محمد چند وقت بره مشهد و هم و نبینیم و حرفی ازش زده نشه تا من بتونم بدون دخالت احساسات یک تصمیم منطقی بگیرم... رسیدیم خونه و با کمک بابا و کمیل رفتم تو اتاق و و تخت دراز کشیدم اشکم دراومده بود.... ولی نباید میزاشتم بقیه ببینن... این 4 ماه به اندازه ی کافی اذیتشون کرده بودم😔 وقتی وارد اتاق شدم کلی حس خوب بهم تزریق شد.... کلی انرژی مثبت.... بوی یه عطر خاص تو اتاق پیچیده بود... تعجب کردم زینب و صدا زدم -جانم +کسی اینجا بوده ترسید -چطور؟ +هیچی همینطوری -اممم.... محمد این چند وقت تو اتاق تو بوده😬 +چی؟ -خونه سه تا اتاق داشت خب چیکار میکرد +خیله خب....ممنون چشمام و بستم و هوای اتاق و با تموم وجود بلعیدم.... یه حس خوب به تک تک سلول های بدنم منتقل شد... چشمم به سجاده م افتاد که وسط اتاق پهن بود.... پس با سجاده م نماز می خونده... چشمام برق زد و بعد چند وقت یه لبخند گوشه ی لبم جا خشک کرد... نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ روزها پشت سر هم میگذشتن و روز درمیون همراه کمیل و زینب میرفتم فیزیوتراپی.... دکتر می گفت روند درمانم خیلی زود داره انجام میشه و خیلی زود می تونم دوباره رو پام واستم.... از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم به خودم قول داده بودم اگه تا 6 ماه دیگه خوب شم به محمد جواب مثبت بدم البتههههه با یه شرطی می خوام ازش بخوام به عنوان مهریه م هرسال اربعین ببرتم کربلا😍 البته نذر کرده بودم که اگه امام حسین شفام بده هرسال تو راهش قدم بردارم🙈 زینب این چند وقت واقعا برام خواهری کرده اومد پیشم +میبینم که کم کم داری و خوب میشی -بله دیگه وقتی انگیزه پشتش باشه چرا که نه +خجالت بکش دختر مثل اینکه من خواهر شوهرتماااااا -اولا درحال حاضر بنده خواهر شوهر شمام دوما تو و کمیل قصد ندارین من و عمه کنین؟🤕 بابا دلم پوسید اخ زودتر بیاد این جیگر عمه😍 +یکم صبر داشته باش دختر -میگماااا زینب تو جدیدا خیلی مشکوک شدی شوهرت جدیدا خیلی هوات و داره هاااا نمیزاره به سیاه و سفید دست بزنی نکنه خبریه زینب خجالت کشیده لب گزید نیم خیز شدم -اره زینب؟😍 +عمه فداش شه الهی -هیس کوثر اروم تر +الهی قربونت بشم من زینب چند ماهته؟ -هنوز 1 ماهمه +وای خدایا شکرررررت خیلی خوشحال شدم بیا بغلم ببینمت زن داداش😍 زینب اومد میشم و بغلش کردم اصن باورم نمیشد کمیل بابا شده باشه😂 +من حساب اون کمیل و می رسم بابا میشه و به من نمیگه هاااا😡 -اذیتش نکنیاا +کمتر طرف شوهرجانت و بگیر واستا بیاد خونه حسابش و دارم💪🏼 زینب خنده ای کرد که صدای در داومد +حلال زاده ست اقای محترم شروع کردم به داد زدن +کمیللللل هوووووی بیا اینجا کارت درحالی که دوتا شاخه گل دستش بود وارد اتاق شد یه شاخه رز برای زینب و یه شاخه گل مریم برای من
✨ بازم گل خریده بود انگار عادتش شده بود هفته ای یه شاخه گل نمی خرید نمی شد.... زینب به احترامش بلند شد ولی من دست به سینه روم و کردم اونور -یا خداااا چیشده؟ جوابش و ندادم -کوثر +بله؟ -همیشه می گفتی جانماا +همیشه اتفاقی برات میوفتاد اولین نفری که خبر دار میشد من بودم😞 یه نگاه به زینب انداخت... -گفتی بهش زینب لبخند دندون نمایی زد و سرش و تکون داد -الان قهری یه نگاه بهش کردم +مگه میشه با جنابعالی قهر کنم اونم مخصوصا وقتی داری بابا میشی😍 -کوثر باورت میشهههه من دارم بابا میشم😍 +خودت بچه ای😂 -زبون نریز دختر بلند شو حاضر شو امروز اخرین وقت دکتر داریا +از اونور باید ببریم بهم شیرینی بدی -چشمممم باورم نمیشد بعد از چند وقت تونستم بدون کمک رو پاهام واستم درد داشتم ولی می ارزید شروع کردم به راه رفتن اولین قدم.... دومین قدم.... از خوشحالی گریه م گرفته بود از مطب که اومدیم بیروم زینب بلافاصله زنگ زد و به محمد خبر داد قرار شد مامانش زنگ بزنه و قرار خواستگاری و بزاره یه نگاه به خودم تو ایینه می کنم یه پیراهن بلند سفید.... روسری سفید.... چادر سفید..... امروز روز وصاله..... دوسال از روزی که محمد و دیدم میگذره ..... مامان با اسفند اومد مدام قربون صدقه م می رفت.... نگاهم به زینب افتاد که شکمش کم کم داشت بزرگ میشد و راه رفتن سخت تر براش.... بابا صدامون کرد سوار ماشین شدیم و رفتیم حرم... بعد از ده دقیقه رسیدیم حرم یاد اولین باری افتادم که با محمد اومدیم حرم وارد صحن دارالحجه شدیم.... چشمم به محمد افتاد... تو کت و شلوار چقد قشنگ شده بود.... سلام کردیم و کنار هم پای سفره ی عقد نشستیم بعد از سه بار وکالت گرفتن عاقد می خواستم بله رو بگم که محمد گف -برام ارزوی شهادت می کنی؟ دلم لرزید ولی مگه لیاقت محمد کمتر از شهادت بود؟سرم و تکون داد و گفتم +با اجازه امام زمانم....شهید حججی...شهید هادی و بزرگ ترا بله😌 همه دست زدن و حلقه هارو دست هم کردیم محمد حلقه رو دستم کرد و بعدش پیشونیم و عمیق بوسید.... کمیل اومد در گوشش گفت +نماز ایات واجبه بهت. . چشم غره ای رفتم محمد دستم و گرفت و باهم رفتیم تو صحن... کنار هم ایستادیم و محمد گف +کوثر به همین امام رضا قسم خوشبختت میکنم ولی مگه من الان خوشبخت نبودم؟منی که به عشقم رسیده بود -تعریف من از عشق همان بود که گفتم +دربند کسی باش که دربند حسین است پایان