eitaa logo
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
317 فایل
دهه هشتادےهاهم‌شهیـدخواهندشد شهیـدانـے‌میشوندامثال‌شهداے: شهید آرمان علی وردی🤍:) من |🌿 @nojavan82 برا تبـادل⇜ @tabalolat_shohaadaa80
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ حدود یک ساعت بازی کردیم و بعدش دورهم نشستیم و جلسه رو شروع کردیم به پیشنهاد بچه ها بحثمون ازادی زن بود: بچه ها اول بیاین ببینیم جایگاهمون تو گذشته چطور بوده؟ مشکل خود کم بینی در زن ها و ضعیف شمردن اونها توسط جنس مرد از گذشته بوده اونا از گذشته تا به الان از حق کم تری نسبت به مرد ها برخوردار هستن شاید از سال 1968 میلادی تو کشور های غربی مثل انگلستات زن ها حق کار کردن و داشتن مقام های سیاسی رو داشته باشن ولی بازم تو جامعه ی الان مرد سالاری هست ولی با یکی شکل دیگه😕 زهرا سادات ادامه داد مثلا میدونستین که قسمتی تو تمدن ایرا زن جزء حیوون های چهارپاهای بارکش به حساب میومد🤦🏼‍♀ و تمام کارها و شغل های سنگین روی دوش اون بوده ولی حق نداشته با شوهرش یک جا سکونت کنه و غذا بخوره؟ استرالیا زن رو به عنوان حیوون اهلی میدونستن که فقط میشه برای رفع شهوت و تولید مثل ازش استفاده کنن؟ یا اینکه روز سوم مرگ شوهر زن جزء اموال برادر شوهر به حساب میومد. تو هند هن زنها حق نداشتن اسم شوهرشون رو صدا بزنن فقط میتونستن اون و به عنوان عالی جناب خطاب کنن مرد هم زنش رو به عنوان کنیز صدا میکرده😔 توی افریقا مرد وقتی میخواست سوار اسب بشه زن موظف بود براش رکاب بگیره... توی چین رسم بود که مرد مغروض به جای طلبش زن یا دخترش رو به طلبکار بده یا مثلا گوشت خوک و مرغ مخصوص مردها بوده حتی عده ای میگن عامل گرایش به مسیح تو زنها این بوده که تو این نذهب به زنها اجازه ی خوردن گوشت خوک رو میداد... به بچه ها نگا کردم نگاه های همشون پراز تاسف بود این دفه نوبت من بود بچه ها شاید فکر کنین الان این دوران تموم شده و حقوق زن و مرد مساویه ولی هنوز هم تو حامعه تبعیض هایی وجود داره ولی شکلش فرق کرده... مثلا تو کشورهای غربی که همه فکر میکنن حقوق زنها و مردها برابره درسته یه جاهایی زن سیاستمدار داریم یا اینکه هستن خانوم هایی که تو جامعه پست های مهمی دارن... ولی تو همین غرب به بیشتر به جنبه های جنسی زن نگاه میکنن تا جنبه ی انسانیش... استفاده اونها از جنبه ی جنسی زن برای پر رونق تر کردن بازار کارشون استفاده میکنن... و ارزش رو فقط تو زیبایی زن میدونن این یعنی حذف کردن جنبه های روحی و معنوی زن و باید اضافه کرد تو غرب این زنها نیستن که آزادن بلکه این مردهای هرزه ن که آزادن... نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
نازنین پرسید: +فکر می کنم ته حرفاتون قراره برسه به فمنیست! -میشه در مورد فمنیسم برام یکم تو ضیح بدی؟ +اره حتما فمنیست معتقده که زن و مرد باید جایگاهشون برابر باشه ینی زن مث مرد کار کنه و .... - حرفت درست ولی مگه توان زن و مرد یکیه؟ فمنیست میگه جنس زن و مرد رو باید مثل هم دید.... هرکاری که مرد می کنه زنم بکنه ولی هیچ چیز برابری این بین وجود نداره! توان زن خیلی کمتر از مرده!ایا این کار درستیه که ما اندازه ی هم از اینا کار بکشیم؟ به غیراز توان بدنی روحیات زن و مرد هم خیلی فرق دارن و این کار درستی نیست فمنیست میگه مادر شدن خوردن حق زنه! این و میگه به رشد منفی جمعیت فکر نمیکنه! یا اصن شما یه زوج فمنیست و تصور کنید که میخوان برن مسافرت... هرکدومشون میخوان برن یه جاِ... به هیچ نتیجه ای نمی رسن چرا؟چون اگه برن اونجایی که خانوم میگه به حقوق مردها بی توجهی شده و بالعکس! ولی تو یه زندگی اسلامی بعضی جاها خانوم کنار میاد بعضی جاها اقا! اصن بیاین یه مقایسه کنیم: روز زن تو کشور های غربی مثلا مدافع حقوق زن و ایران! ایران تو این روز همه برا خانوم ها کادو می گیرن دست مادرا رو می بوسن ولی تو کشورای غربی تو این روز خانوم ها میان تو خیابون و تنها درخواستشون اینه که انقدر جنبه های جنسی شون رو نبینن!انقدر مورد ازار و اذیت قرار نگیرن میبینین چقدر تفاوت وجود داره... خانواده های بچه اومده بودن دنبالشون جلسه رو تموم کردیم کمیل گفت میاد دنبالم تا یکم پیاده روی کنیم ولی فکر کنم کارم داره... اومد دنبالم و راه افتادیم +کوثر -جون دلم؟ +ببین من میخوام یه حرف خیلی مهم و بهت بزنم و بدون که خیلی روش فکر کردم! و از تموم حرفایی که می زنم مطمئن -خب؟ +ببین کوثر من جدیدا احساس میکنم که عاشق شدم -رااااااس میگی😍 کی هست؟ +خودش که نه ولی داداشش رو می شناسی -کیه؟ +خواهر محمد واااای خدا داداشم سرخ شده بود از شدت خجالت -الهی قربونت برم من چیکار کنم برات؟ +میتونی با مامان بابا صحبت کنی -چشمممم شما امر بفرما چیزه کمیل... +چی؟ -من از الان بگماااا خیلی خواهر شوورم😂 +کوثرررررر😐 -همین که گفتم تاماااااام رسیدیم خونه لباسامون و عوض کردیم و رفتیم فوتبال دستی بازی کنیم قرار شد هرکی گل خورد یه پس گردنی بخوره اصن انگااااااار نه انگار که خواهر برادریم رسوم بازی به نحو احسن انجام میدادیم و رحم بی رحم 6-0 جلو بودم کمیل با تعجب کله ش و خاروند و گفت عجیبه گفتنش همانا و گل هفتم همانا😂 دستام و به هم مالیدم که در رفت دور تا دور خونه دنبالش میدوییدم و تهدید میکردم کمیلم مث دخترا جیغ می کرد😂😂😂 ولی یهووووو الهی قربون مامانم و اون دمپاییش بشم که یکی کوبوند تو سر کمیل و دل من و خنک کرد 😎✌️ کمیل خیلی اصرار داشت که زودتر با مامان بابا درمیون بزارم و بریم برای خواستگاری مشهد... این ینی دیدن دوباره ی محمد😄 نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ بعد شام به کمیل رسوندم که بره تو اتاقش چایی ریختم و میوه چیدم و برم براشون بابا داشت تلویزیون نگاه میکرد و مامانم بافتنی می بافت بابا بدون اینکه نگا کنه گفت +باز چی میخوای بگی وروجک؟🤔 -باباااااا ینی من هر وقت چیزی اوردم براتون چیزی میخواستم بگم؟😐 +اره -ماماااان بابا راست میگه؟🤕 +اره زد تو خال -خوبه که فهمیدین😅 ولی برای خودم چیزی نمیخوام در مورد کمیله جفتشون برگشتن و نگام کردن😢 -کمیل از یه دختری خوشش اومده و قصدش ازدواجه.... مامان گفت: +میشناسی دختره رو؟تاحالا دیدیش -خودش و که نه ولی اون دوره ای که رفتیم مشهد داداشش رو دیدیم خانواده ی مذهبی هستن +اهل کجا. هست؟ -مشهد مامان بابا برگشتن بهم نگاه کردن احساس کردم میخوان حرف بزنن تنهاشون گذاشتم و رفتم تو اتاقم یهو کمیل مث جنا پرید تو اتاقم😑 اسم از دخترا بد رفته +ابجی گلممممم چیشد؟ -تا دیروز ضعیفه بودم الان شدم ابجی گلت🤕 +تو همیشه ابجی گل من بودی عزیز دلم -واااای کمیل اینجوری حرف نزن که اصن بهت نمیاد دارن باهم صحبت میکنن ولی فکر نمی کنم مخالف باشن +وااااای مرسی -حالا اسمش چیه این دختر بدبخت؟ +اولا بدخت نه و خوشبختتتت زینب -زینب نه و زینب خانوم نا محرمه هااا +زینب خانوم😑 -اونم دوست داره؟ +نمی دونم از همین می ترسم که دوسم نداشته باشه کوثر😞 اگه یکی دیگه رو بخواد من روانی میشم -انشالله که دوطرفه س خوشبخت شی داداش +مرسی ابجی جونم پیشونیم و بوسید و رفت بعد حدود نیم ساعت مامان رفت تو اتاق کمیل و باهاش حرف زد.وقتی مامان رفت سریع پریدم تو اتاق کمیل ولی نفهمید اومدم با لبخند به زمین خیره شده بود.. +کمیل -جااااااااان دلم -هن؟ با من بودی؟😐 +اره مگه من چند تا خواهر گل دارم -وااای مامان قبول کرد؟ +اره قرار شد فردا زنگ بزننه به خونه شون و هماهنگ کنه😍 از شدت خوشحالی اشک شوق می ریخت خیلی براش خوشحال بودم رفتم بغلش کردم از خوشحالش خوشحال بودم و براش ارزوی خوشبختی کردم ** مامان میخواست زنگ بزنه به مامان زینب دل تو دل کمیل نبود خیلی بی قرار بود مامان تلفن و برداشت و شماره شون و گرفت +سلام خوب هستید؟ +ممنون من مادر کمیل جان هستم دوست محمد اقا +باخودتون کار داشتم +برای امر خیر مزاحم شدم برای زینب خانوم +بله برای پسرم.... خواستم اگه اجازه میدید بیام خونه تون برای خواستگاری +باشه چشم پس من دوباره خدمتتون زنگ میزنم +قربونتون سلام برسونید خداحافظ گوشی و نزاشته بود که کمیل گفت -چیشد؟ +هیچی قرار شد با بابای زینب و خودش و محمد مشورت کنه شب زنگ بزنم خبرش و بده اذون و گفتن نمازم و خوندم رفتم تو اتاق کمیل اروم در و باز کردم رو به قبله نشسته بود پای سجاده و شونه هاش میلرزید😞 مامان بالاخره زنگ زد بعد از صحبتایی که بینشون رد و بدل شد گوشی و گذاشت و با ناراحتی به کمیل خیره شد مردمک چشم کمیل میلرزید و با ناباوری به مامان گفت +نکنه.... نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ یهو مامان خندید و گفت قبول کردن کمیل یه نفس عمیق کشید و گفت من میگم این بشر به کی رفته😐(من و می گفتااااااا) کمیل کم کم ویندوزش اومد بالا و از شک در اومد انگاری و شروع کرد به خندیدن گفت + امشب شام همه مهمون من -همچی میگه همه مهمون من انگار چند نفریم😑 +همه دعوت من به غیر از کوثر -سوپری حاج عبدلله و پسران به غیراز اصغرشون؟ +دقیقا😂 -هعی خداااا حالا بیا زحمت بکشِ... بیا پا درمیونی کننننن... من چقد بدبختم داداشای همه چجورین داداش من چجوریه وسط خونه نشسته بودم و کلی بازی درمیاوردم کمیل زد توسرش +باااااااشه خودت و کشتی توعم می برم -خواهش کن😎 +بلههههه ؟عمراااا مامان یه نگاه از اون نگاهااااا به کمیل کرد +لطفا بیا😢 -عذر خواهی؟😎 +ببخشیددددد😡 -ببخشیدت با خشم بود😂 +عزیزم گلم خواهرم ببخشید😐 -حالا شد یه چیزی😂😂 وقتی بابا اومد همه حاضر شدیم و رفتیم بیرون سرمیز نشسته بودم که کمیل یه ساک دستی گذاشت جلوم +این چیه؟ -کادو +به چه مناسبت؟ -به مامان بابا گفتی ممنوتم +واااااای الهی فدات شم من😍 -یه ساعت پیش به غلط کردن انداخته بودیما +اون موقع فرق داشت🤕 -اره من میدونم تو چقدر نسبت به مادیات بی توجهی😂 +وااااای کمیل چه روسری قشنگی😍 نههههه تسبیح نحن صامدون😄 ** امروز قراره بریم مشهد خیلی ذوق دارم از همین الان تپش قلبم و احساس می کنم باورم نمیشه میتونم دوباره ببینمش😭 کمیل سراز پا نمی شناسه هی میگه بدویید دیر شد بالاخره راه افتادیم خیلی زود خوابم برد از شهرمون تا مشهد 2 ساعت راه بود و تقریبا ساعتای 8 رسیدیم مشهد کمیل نگه داشت و گل و شیرینی خرید و بالاخره رسیدیم خونه شون یه خونه ی سه طبقه و نوساز لرزش خفیف درستام و حس می کردم زنگ زدیم و محمد و باباش برای استقبال اومدن مثل همیشه مرتب و سر به زیر خیلی سنگین سلام داد و خوش امد گفت رفتیم داخل حرفای همیشگی و زدن و بالاخره زینب و صدا کردن واااااای خدا این که خود محمد بود فقط روسری سرش بود😐 مو نمیزدن باهم ینی خیلی ناز و خواستنی بود سلام کرد و به همه جایی تعارف کرد و بعدشم نشست کمیل و زینب رفتن باهم حرف بزنن بعد 1 ساعت اومدن🤕 واقعا کلافه شده بودم چقددددد طولش میدن اینا😑 بالاخره از هم دل کندن و اومدن و مثل اینکه جفتشون از هم خوششون اومده بود به اصرار مامان محمد شام و اونجا موندیم خیلی خانوم خون گرمی بود😍 و دست پختشمممم عالی بعد شام سریع سفره رو جمع کردیم و بازینب ظرفا رو شستیم هرچی اصرار کردن که برم بشینم قبول نکردم چادرم و دراوردم و استین و بالا زدم و یاعلی..... بازینب خیلی زود صمیمی شدیم دختر خوش قلب و مهربونی بود و از همه مهمتر مث من پر شر و شور قرار شد خانواده ها باهم رفت و امد داشته باشن تا بیشتر باهم اشنا شیم و این ینیییی.... 😍 بعد شام عزم رفتن کردیم و بعد یه ساعت راه افتادیم قرار بود دفه ی بعدی اونا بیان خونه ی ما واااای که چقد خوشحالم نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ تقریبا یه هفته از شب خواستگاری میگذره باورم نمیشه کمیل داره داماد میشه.....مامان داشت با تلفن صحبت می کرد با خاله م تلفن و قطع کرد و اومد کنار من نشست +میگما کوثر.. -جانم؟ +علی سربازیش تموم شده... -عه خب مبارکه +خاله ت امشب میخواد بیاد ولی نه برا شب نشینی -پس برا چی میاد +میخواد تورو برا علی خواستگاری کنه😍 -بلههههههه؟😐 +علی دوستت داره کوثر... بعدشم ماشالا هم خوش قد و بالاست هم کار داره -خب باشه مگه من میخوام با قد و بالاش ازدواج کنم؟ +مهم اینه که دوست داره☺️ -مامان جان فقط دوست داشتن اون کافی نیست نباید یه حسی از جانب من باشه؟ +کم کم دخترم مگه من و بابات از اول عاشق هم بودیم؟ -نه ولی من و علی هیچ جوره بهم نمیخوریم مامان.... من امار دوست دختراش و دارم😔 من دوست دارم شوهرم من و به خدا نزدیک کنه نه اینکه....بعدم من همیشه علی و مثل کمیل میدیدم نه بیشتر نه کمتر الان نمی تونم به چشم شوهر نگاش کنم.... +حالا بزار امشب و بیان -من بیرون نمیامااااا😑 +تو خیلی.... استغفرالله بلند میشی میای ابروی من و نبری کوثر -واااااای مامان😭 حالم گرفته شد با دو رفتم پیش کمیل و تا تونستم تو بغلش گریه کردم کمیلم هیچی نمی گفت و فقط سرم و ناز می کردم و من واقعا ازش ممنون بودم برای این سکوتش بعد تقریبا ده دقیقا سرم و بلند کردم تیشرتش کامل خیس شده بود😔 موهام و از صورتم زد کنار و گفت +نمیخوای بگی چی شده؟ -علی امشب می خواد بیاد خواستگاریم +چییییی😳 -خاله الان زنگ زد😔 +اون با تو؟😡 -کمیل دارم دیوونه میشم من علی و نمیخوام +خب عزیزدلم مامان بابا که نمیخوان تورو مجبور کنن به این ازدواج...بهت حق انتخاب میدن -میترسم کمیل😔 +ازچی؟ -بگم نه و خاله قطع رابطه کنه باهامون میدونی بزرگ ترین مشکلم چیه؟ +چی؟ دو دل بودم ولی بعد چند وقت باید با یکی درمیون میزاشتم داشتم... -من یکی دیگه رو دوست دارم😔 مطمئن بودم از شرم گونه هام گل انداخته +می شناسمش؟ -اره +میشه بگی کیه؟ -محمد😞 +داداش زینب؟😳 -اره +دروغ میگییییییی😱 -دروغ چرا من خیلی وقته دلم و باختم کمیل😔 +غصه نخور ابجی از این بابت خیالت راحت باشه که محمد واقعا پسر سالمیه -اون من و دوست نداره.... همین من و میترسونه +ازکجا معلوم؟شاید اونم تورو دوست داشت تو از امام رضا بخواه خودش مهرت و میندازه تو دلش -دعا کن برام کمیل دعا منم مث تو به عشقم برسم +مامان اومد تو اتاق و گفت حاضر شم که خاله کم کم میاد الان منم رفتم تو اتاقم یه نگاه به کمد اتاقم کردم مونده بودم چی بپوشم که مامان صدام کرد و یه پیراهن بلند صورتی و یه روسری ساتن صورتی که توش گلای درشت کرم بود داد و گفت اینارو بپوشم با بی میلی لباسارو پوشیدم چادرم و سرم کردم که صدای زنگ در اومد رسما داشت گریه م می گرفت😭 رفتم بیرون و سلام و علیک کردم و بعدم نشستم یه جووووری اخمام و کشیده بودم تو هم که کمیل خنده ش گرفته بود علی ام از اول تا اخر بر و بر من و نگا می کرد یکم حیام خوب چیزیه هاااا بزرگ ترا داشتن حرف می زدن که پرید وسط حرفشون عمو جون اگه اجازه میدین من و کوثرجان بریم صحبت کنیم😊 این به سنگ پای قزوین گفته زکی☹️ بزرگ ترام موافقتشون و اعلام کردن و رفتیم تو اتاق علی روصندلی نشست و من رو تختم ببین کوثر.... نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ +ببین کوثر... -یادم نمیاد انقدر باهاتون صمیمی شده باشم🤨 +این حرفا چیه چند روز دیگه محرم میشیم و من میشم صمیمی ترین ادم زندگیت☺️ -اون وقت کی گفته؟ +نکنه جوابت منفیه؟ -ببینید علی اقا شما از اول برای مثل کمیل بودید... من یه عمر شمارو به چشم داداش خودم نگاه می کردم توقع دارید من باکسی ازدواج کنم که نگاهم بهش خواهرانه ست؟ در ثانی من و شما از نظر تفکر و اعتقادات زمین تا اسمون فرق داریم... من دوست دارم با کسی ازدواج کنم که ایمانش از من قوی تر باشه و من و بکشه بالا.... +ببین کوثر....کوثر خانم من انقدر دوست دارم که حاضرم به خاطرت هر کاری بکنم اگه بحثت اعتقادات منه من حاضرم تغییر کنم -اون تغییری که پشتش علاقه نباشه و به خاطر من باشه بدرد نمی خوره ایمان باید از ته ته دلت باشه.... +من حاضرم دنیام و به پات بزارم... -اصن یه چیزی... شما اگه واقعا من و دوست داشتید این دوست دخترای رنگا و رنگ و مختلفتون چی بود؟ +اونا برای سرگرمی و هوس بودن... -اون جه عشقیه که به خاطرش نتونی جلوی هوست رو بگیری؟؟؟این اسمش عشق نیست پسرخاله.. من هیچ حسی بهتون ندارم و نخواهم داشت +نکنه دلت جای دیگه گیره؟ -هر فکری که میخواید بکنید ولی همین رو بدونید که ازدواج من و شما غیر ممکنه اگه م اتفاق بیوفته تهش هیچی جز بدبختی نیست +کوثرجان نکنه داری ناز میکنی که نازت و بخرم؟ هرچقدر دوست داری ناز کن من تا ابد خریدار نازتم -من واقعا نمیدونم دیگه با چه زبونی بهتون بگم😩 +تو این 24 سال به هرچی میخواستم رسیدم مطمئن باش به تو میرسم -غیر ممکنه این و گفتم و بلند شدم و رفتم بیرون خاله با ذوق بهم خیره شده بود و گفت مبارکه؟
✨ -ببخشید خاله ولی من واقعا نمی تونم ما هیچ تفاهمی باهم نداریم +مطمئنی خاله؟شاید اگه بیشتر باهم حرف بزنید نتیجه تغییر کنه -فکر نمی کنم چیزی تغییر کنه علی با عصبانیت از اتاق اومد بیرون وبدون هیچ حرفی رفت بیرون در کوبید خاله م خداحافظی کرد رفت کمیل یه دونه سیب برداشت و یه نیشخند زد +الهی بمیرم پسر خاله م تاحالا از هیچ دختری نه نشنیده بود😏 حالم بد بود دلم خیلی گرفته بود کمیل که فهمید ماشین و برداشت و بردن مزار شهدا سلام دادیم و کفشامون و دراوردیم و نشستیم کمیل مداحی مورد علاقه م و گذاشت تو که باشی... دلم دیگه نمی لرزه.... همین گریه به لبخند تو می ارزه... حسین جانم ... پناهم باش به جز رو ضه ت پنهای نیست ... به غیر از توووو برا من تکیه گاهی نیست حسین جانم اشکام راه خودشون و باز کردن.... کمیل خیلی باهام حرف زد و مثل همیشه با دلگرمیاش و محبتای برادرانه ش ارومم کرد حالم که بهتر شد برگشتیم خونه مامان دلخور و بود سعی می کرد به روش نیاره😔 اشتها خوردن شام نداشتم عذرخواهی کردم رفتم تو اتاق سردرد شدیدی داشتم یه مسکن خوردم و خیلی زود تو عالم خواب فرو رفتم صبح با صدای اس ام اس گ شیم ییدار شدم علی بود: +سلام صبح قشنگت بخیر عصری میام دنبالت بریم بیرون دوباره اسمش و نگا کردم نه واقعا علی بود -سلام ممنون شرمنده من نمیام +دشمن شرمنده عزیزم چرا؟ -چون دلیلی نمی بینم با یه مرد نامحرم برم بیرون خدا نگهدار گوشی و خاموش کردم و تاشب روشن نکردم مامان زنگ زد خونه ی زینب و براپس فردا ناهار دعوتشون کرد😍 شب که گوشیم و روشن کردم 15 تا پیام و 20 تا میسکال داشتم وااااای خدا چقدر این بشر پروعه می دونستم خوندن پیاماش فقط عصبی ترم میکنه رفتم سیمکارتم و دادم و بزاره تو گوشیش که هروقت علی زنگ زد خودش جوابش و بده کمیل خیلی از من عصبی تر بود سیمکارت و گذاشت و گوشی روشن کرد همون موقع علی دوباره زنگ زد تماس و وصل کردو.... نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ +معلوم هست کجایی؟چرا گوشیت خاموشه مردم از نگرانی -دلیلی نمیبینم بخوای نگران خواهر من بشی! +کمیل تویی داداش؟کوثر کجاست نگرانش شدم -گفتم که هیچ دلیلی نداره بخوای نگران خواهر من شی علی نمیخواستم بی احترامی کنم بهت ولی دوست دارم یه دفه ی دیگه مزاحم کوثر شی ولله یه بلایی سرت میارم که روزی صدبار ارزوی مرگ کنی! +تو دیگه چرا کمیل تو که میدونی من چقدر خواهرت و دوست دارم -کی و گول میزنی علی؟تو خودتم خوب میدونی که کوثر و دوست نداری و سر لج بازی با دوست دخترت قبلیت میخوای با کوثر ازدواج کنی!دیگه بهش زنگ نمیزنی فهمیدی این و گفت و تلفن و قطع کرد جفتمون از شدت عصبانیت نفس نفس میزدیم سرم و بین دستام گرفته بودم مامان برای شام صدامون کرد و سعی کردم خیلی عادی باشم تا مامان متوجه نشه ** امروز قرار بود زینب و خانواده ش بیان خونه ی ما ساعت 12ونیم کارم تو مکتب تموم شد و سریع رفتم سمت خونه ولی مثل اینکه اونا زودتر از من رسیده بودن وارد خونه شدم همه به احترامم بلند شدن و با زینب و مامانش روبوسی کردم چیزی که ناراحتم کرد این بود که محمد تو جمع نبود😔 عذرخواهی کردم و رفتم تو اتاقم تا لباسام و عوض کنم ااااای خدا چرا محمد نیومده پس😞 من و بگو چقد خوشحال بودم گفتم میبینمش خیلی زود لباسام و عوض کردم چادرم و سرم کردم و از اتاقم رفتم بیرون هم زمان صدای در دستشویی اومد محمد بود تا دیدمش سرم و انداختم پایین و سلام کردم خیلی شکه شده بودم اونم مثل من یهو شک شد ولی سریع به خودش اومد و سلام کرد +سلام خوش اومدین -سلام متشکرم +بفرمایید خواهش می کنم -شما بفرمایید +اختیار دارید شما مهمانید بفرمایید ناچار سرش و تکون و داد و زودتر رفت چقد دلم برای صداش تنگ شده بود.... مثل همیشه سربه زیر و متین😍 رفتم تو اشپزخونه که ببینم مامان کار داره یانه سینی چای و بهم داد و گفت ببرم براشون منم با ذووووووق سینی و گرفتم و بردم وقتی به کمیل تعارف کردن با صدای زنونه خیلی اروم گفت +چایی عروسیت مادر زیر لب کوفتی نثارش کردم و نشستم
✨ باز دوباره قرار شد که این دوتا برن باهم خرف بزنن خدا بخیر کنهههههههه😑 رفت تا دوساعت دیگه از شدت بیکاری به روبه رو خیره شده بودم که با سوال مامان گوشام تیز شد +محمد اقا تو مکتب مشغولن؟ -اره امروز و گفتیم نره بیاد همراهمون +پس با کوثر خانم ما همکارن -کوثر جان شماهم مکتبی پس؟ +بله محمد ازم پرسید +میشه بپرسم چه درسی اموزش میدید؟ -ادبیات +جسارت نباشه میشه بدونم چطوری به بچه ها آموزش میدید؟ چون از سال دیگه من هم باید ادبیات اموزش بدم روش تدریسم و توضیح دادم و براش چندتا کتاب اوردم درمورد تدریس بهتر تشکر کرد و شروع کرد به خوندنشون مامان گفت برم کمیل و زینب و صدا کنم بیان ناهار.... صداشون کردم اومدن بیرون سفره رو پهن کردیم وسط ناهار بودیم که صدای زنگ در اومد در و رفتم در و باز کنم دیدم علیه🤦🏼‍♀🤦🏼‍♀ اومد تو و بی توجه به نگاه پراز تعجب من سلام کرد و بدون تعارف اومد داخل +عهه خاله جون مهمون داشتید ببخشید بد موقع مزاحم شدم -نه خواهش می کنم خاله خیر باشه؟ +راستش اومدم دنبال کوثر جان بریم باهم دور بزنیم نگاهم افتاد به محمد سرش و انداخته بود پایین و دستاش مشت شده بود این دفه کمیل جوابش و داد +پسرخاله جان ما که باهم حرفامون زدیم -ولی اخه... +اخه نداره بیا فلن ناهار بخور بعدا باهم حرف میزنیم اوایل قبول نکرد ولی مامان خیلی اصرارش کرد و موند😑 نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ ناهار و خوردیم و مردا نشستن مشغول حرف زدن و ماعم رفتیم تو اشپزخونه زینب اومد کنارم و گفت +مبارک باشه عزیزم نامزدین -نه زینب جان اومدن خواستگاری منم جواب منفی دادم ولی مثل اینکه ول کن نیستن +ای بابا نفسم و پر حرص دادم بیرون و به پیشنهاد زینب رفتیم تو حیاط رو تاب نشستیم -زینب یه سوال؟ +جانم -تو کمیل و دوست داری؟؟؟ +نه اینکه عاشقش بوده باشم نه ولی همیشه از شخصیتش خوشم میومده!!کمیل یه پسر ایده اله نه خیلی مذهبی خشکه نه خیلی پسره بی حیاییه -ینی قبل کمیل نشده کسی و دوست داشته باشی؟ +نه اصلا تو چی علی و دوست داری -علی همیشه برا من مثل کمیل بوده و نمیتونم به یه چشم دیگه نگاش کنم +خانواده ت مشکل ندارن که تو جواب منفی دادی؟ -نه دستم و باز گذاشتن +خداروشکر امیدوارم خوشبخت شی مشغول حرف زدن بودیم که علی اومد تو حیاط این ینی داشت می رفت فک کنم مارو ندید شایدم نخواست ببینه سرش و انداخت پایین رفت عصر به پیشنهاد رفتیم بیرون یه دوری زدیم میتونم بگم بهترین لحظات.زندگیم بود و تنها ارزوم این بود که این عشق یک طرفه نباشه😔 نماز مغرب و خوندن و رفتن قرار شد دفه ی بعد برای مشخص کردن تاریخ عقد و عروسی بریم😍 اخرشب کمیل رو مبل نشسته و بود سرش تو گوشیش بود رفتم کنارش +به علی چیزی گفتی؟ -چطور؟ +بدون خدافظی رفت تعجب کردم -یه جوری باهاش حرف زدم که دیگه طرفت نیاد +واااای مرسی داداش😍 خیلییی خوشحال بودم از اینکه کابوس علی برای همیشه تموم شده بود ** اخرین جلسه ی خواستگاری رو رفتیم و قرار شد برای عقدشون بریم حرم شب مشهد موندیم من رفتم تو اتاق زینب مامان بابا و کمیلم تو اتاق مهمان اصلن خوابم نمی برد ذهنم خیلی درگیر بود زینب و صدا کردم و فهمیدم خوابش برده
✨ اتاق محمد کنار اتاق زینب بود از اتاقش صدای قران میومد سرم و چسبوندم به دیوار صدای خودش بود با قرائت قران می خوند چشمام و بستم و به صدای خوندنش گوش دادم و واقعا لذت بردم خیلییی قشنگ می خوند 10 دقیقه بعد قران خوندنش تموم شد و منم که حسابی اروم شده بودم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد صبح به زور تهدیدای زینب از خواب بیدار شدم و رفتیم خرید اون دوتا جلو میرفتن و منم خیلییییی غریبانه پشتشون راه میرفتم تا عصر که خریداشون تموم شد نرفتیم خونه بعدم که خسته و کوفته رسیدیم خونه انقد خسته شده بودم که بدون خوردن شام خوابم برد روز بعد برگشتیم زهرا سادات زنگ زد و باهام قرار گذاشتیم صداش گرفته بود خیلی نگرانش شدم وقتی رسیدیم مامان بابا و کمیل در خونه پیاده کردم و رفتم دنبال سادات اومد توماشین نشست از تعجب زدم تو صورتم +خاک توسرم سادات چی شدع؟ -با بغض گفت بریم یه جای دیگه ماشین و روشن کردم و راه افتادیم تو یه کوچه خلوت نگه داشتم +چی شده -به مهدی پیام دادم گفتم دست از سرم برداره بعدم بلاکش کردم فکر کردم دست از سرم برداشته ولی چند روز بعد... نویسند:ث.ن @shohaadaa80
✨ +بعدش چی؟ -هی زنگ میزد و تهدیدم می کرد گفت نمیزاره یه اب خوش از گلوم بره پایین منم بی توجهی کردم تا اینکه دیشب وقتی برام خواستگار اومده بود نمیدونم از کجا فهمید ولی اومد جلوی همه ابرو ریزی کرد😔 کوثر بابام شکست....خورد شد ....کمرش خم شد به چشمام دیدم +چیکار کردن بابات؟دعوات کردن سرش و به علامت نه تکون داد +نکنه کتکت زد🤕 -ای کاش کتکم زده بود کوثر.... ای کاش کشته بودم... ولی این کارو نمی کرد +چیکار کردن؟ -از دیشب باهام حرف نمیزنه.ِ... نگام نمی کنه....😔 امروز صبح به مامانم گفت بهم بگه به مهدی زنگ بزنم بیاد خواستگاریم +یا ابلفضل😱 خب بگو چجور ادمیه و نمیخوایش -گفتم ولی بابام گفت ابروی من و بردی حالام غلط کردی نخوای بخدا موندم چیکار کنم میدونم بامهدی بدبخت میشم😞 +بابات الان عصبین بزار یکم بگذره -من بابام و میشناسم کوثر حرفش یکیه خداش یکی +می خوای بیام با بابات حرف بزنم؟ -فایده نداره کوثر.... +الهی من فدات شم ابجی غصه نخور سرش و گذاشت روسینه م و از ته دل گریه کرد همون موقع گوشیش شروع کرد به زنگ زدن با ترس بهم خیره شد -مهدیه😱 +جواب بده بزار رو ایفون تماس و وصل کرد صدای کریه مهدی پخش شد -چطوری عشقممممم🤢 خوش گذشت دیشب؟ سادات با ترس بهم خیره شد ادامه داد... -من که بهت گفتم دوست دارم لامصب خودت نخواستی چرا این کار و باهام کردی زهرا؟ گوشی از زهرا گرفتم +زهرا رو دوست داری؟ -شما؟ +دوسش داری؟ -اره اندازه ی تموم دنیا