eitaa logo
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
317 فایل
دهه هشتادےهاهم‌شهیـدخواهندشد شهیـدانـے‌میشوندامثال‌شهداے: شهید آرمان علی وردی🤍:) من |🌿 @nojavan82 برا تبـادل⇜ @tabalolat_shohaadaa80
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ محمد و دیدم -عه شمایین؟سلام مثل اینکه صدا به گوش اونم اشنا اومد سرش و بلند کرد و با تعجب بهم نگاه کرد +سلام شما که برگشته بودید -اره ولی یه مشکلی پیش اومد و با دوستم اومدیم +اها زهرا سادات اومد داخل با تعجب به من و محمد نگاه کرد معرفی کردم -محمد اقا داداش زینب جان نامزد کمیل سادات دوست بنده به هم سلام کردن -ما بریم دیگه با اجازه تون +بفرمایید خونه ی ما -نه متشکرم دیر میشه +تعارف نکنید خواهش می کنم -متشکرم به شب می خوریم سلام برسونید +سلامت باشید -یا علی +علی یارتون کتابارو حساب کردم دستام میلرزید از این نشونه ای که اقا بهم نشون داد زهرا متوجه شد دستام و گرفت و با نگاه پرسشگرانه ش بهم نگاه کرد +توضیح میدم از کتابخونه اومدیم بیرون و راه افتادیم -کوثر نمیخوای بگی دلیل لرزش دستات و اون شادی تو چشات چی بود؟ اون پسره تو جلسه ی مکتب نبود؟ +چرا زهرا من عاشقش شدم امروزم از امام رضا یه نشونه خواستم....ماجرا رو کامل براش تعریف کردم -برات خیلی خوشحالم کوثر امیدوارم بهم برسید و یه زندگی علی وار داشته باشید نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ سرش و بلند کرد و بهم نگاه انداخت من سریع حواسم و پرت کردم ولی فکر کنم بیشتر ضایع شدم🤦🏼‍♀ عاقد: ایا بنده وکیلم؟ +عروس رفته گل بچینه😑 - برای بار دوم می پرسم ایا بنده وکیلم؟ +عروس رفته گلاب بیاره🤕 -برای بار سوم می پرسم ایا بنده وکیلم زینب با صدایی که از استرس میلریزد گفت با اجازه ی امام زمان...پدرم مادرم بزرگ ترا بله😌 همه دست زدن و بعدم از کمیل پرسید کمیلم بله رو گفت و... حلقه هارو تو دست هم کردن و کمیل دست زینب و بوسید😄 عموی زینب که حالا فهمیدم بابای اون دختره ست اومد و دست کمیل و زینب و تو دست هم گذاشت نفهمیدم کی گریه م گرفت برای تبریک رفتم جلو کمیل تا اشکامو دید سریع سرم گرفت تو بغلش و گفت نبینم اشکاتوووو نگران گریه نکن نوبت توعم میشه نمی ترشی😂 -کمیل حیف نمیخوام از الان جلو خانومت خرابت کنمممم😡 زینب و بغل کردم ک بهش تبریک گفتم بعد تبریکاو عکسایی که گرفتیم رفتیم برای شام بابای زینب همه رو دعوت کرده بود رستوران کمیل و زینب با ماشین ما رفتن زودتر ماعم باید خودمون و تو ماشین یکی تلپ می کردیم مامان رفت ماشی خاله باباعم ماشین عمو من این وسط مث بچه یتیما دنبال ماشین خالی می گشتم🤕 باصدای بوق سرم و بلند کردم دیدم حاج خانومه +دخترم بیا توماشین ما خالیه -مزاحتمون نمیشم +بیا عزیزم تعارف نکن محمد عقب نشسته بود می خواست بلند شه بره جلو که ماشین پشت سری شروع کرد به بوق زدن و حاج اقا گفت سریع سوار شم و راه افتاد.... حاج خانوم برگشت عقب و با دیدن قیافه ی من و محمد پقی زد زیر خنده😂 نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ +سلام زن داداش -سلام خواهر شوور جان خوبی +خدارو شکر جانم کاری داشتی؟ -راستش هم زنگ زدم حالت و بپرسم هم اینکه بگم اگه دوست داری یه چند روزی بیا پیشمون... +اتفاقی افتاده؟ -نه عزیزم مامان میگفت چند وقته خیلی گرفته ای گفتم بیای پیش ما حال و هوات عوض شه +باشه عزیزم با مامان هماهنگ کنم فردا میام -چرا فردا؟من با مامان هماهنگ کردم همین الان بلند شو بیا که به شب نخوری +باشه دلیل این همه عجله رو نمی فهمیدم دلم شور میزد... نکنه اتفاقی افتاده ناچارا رفتم ساکم و جمع کردم و تاکسی گرفتم و رفتم ترمینال تا اتوبوس پر شد یکم طول کشید راه افتادیم...بعد از دوساعت رسیدیم کمیل اومده بود دنبالم باخوشحالی بهش سلام کردم و رفتیم طرف خونه شون نمدونم چرا ولی حس می کردم زینب می خواد یه چیزی بگه و هی این پا اون ما میکنه تا این که روز بعدش گف +میگما کوثر؟ -جانم +میای بریم حرم -الان؟واستا کمیل بیاد باهم بریم +دوست دارم دوتایی بریم میای؟ -باشه بریم حاضر شدیم و رفتیم حرم اول رفتیم ضریح و زیارت کنیم بازم اون حس بهم دست داد... +چیزی میخوای بگی زینب؟ -راستش... نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ نیم ساعت دیگه می رسیدن و من هنوز نمی دونستم چی میخوام بپوشم🤦🏼‍♀ کمیل اومد تو اتاق و با تعجب به من خیره شد +تو چرا حاضر نیستی؟ -نمدونم چی بپوشمممم کمیل😑 زینب و صدا کرد و یه لباس برام انتخاب کردن خداروشکررررر بالاخره پیدا شد😅 جلوی ایینه واستادم با دقت ذوسریم و لبنانی بستم و چادرم و سرم کردم هنوز نیومده بودن قران و باز کردم و شروع کردم به خوندن سوره ی یاسین😌 با تموم شدن قرانم صدای زنگ اومد و رفتم تو اشپزخونه صدای سلام و علیکشون میومد یواشکی رفتم و نگاشون کردم محمد کت و شلوار پوشیده بود تو دلم قربون صدقه ش شدم نشستن و بعد از حرفای همیشگی صدام کردن سر به زیر سلام کردم و چایی بردم و بعدم نشستم به پیشنهاد حاج اقا رفتیم تو اتاق محمد رو صندلی نشست و من رو تخت.... نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ دستام زیر سرم بود و به سقف خیره شده بودم.... به اینده م فکر می کردم...اینده ای که قرار بود کنار محمد ساخته بشه.... کنار اولین پسری که نگاهش دلم و لرزوند...اولین پسری که به خاطرش چشام بارونی شده بود... الان تنها کاری که ارومم می کرد نماز بود رفتم سر سجاده و دو رکعت نماز شکر خوندم یاد حرفای محمد افتادم... گفت رفته پیش امام رضا... ازش نشونه خواسته... دقیقا همون روزی که هم و تو کتاب فروشی دیدیم گفت همون روز مطمئن شده به حسش... ولی گذاشته بعد عروسی کمیل و زینب... نمی دونستم خدارو چجوری شکر کنم واقعا ممنونش بودم😭 ** از خواب بیدار شدم و کش و غوسی به بدنم دادم گوشیم و چک کردم دیدم خانوم دلیر بهم پیام داده که برا تزئین پایگاه بسیج برم کمکش طفلی حامله بود و نمی تونست تنها رفتم پایین صبحونه خوردم و حاضر شدم رفتم مسجد +سلام خوبین؟ -سلام عزیزم ممنون تو خوبی؟ببخشید مزاحمت شدم +خواهش می کنم این چه حرفیه وظیمه چیکار کنم ؟ -بی زحمت برو بالا چارپایه این سربندا رو وصل کن واااااای نه ارتفاع🤦🏼‍♀ ار بچگی فوبیا ارتفاع داشتم ولی روم نشد به خانوم دلیر بگم با ترس رفتم بالا چارپایه هیچی نیست.... به پایین نگاه نکن....تموم شد سربند اول و وصل کردم خواستم به خانوم دلیر بگم که پونس بده که نگاهم به پایین افتاد حالت تهوع گرفتم و سرم گیج رفت نفهمیدم چیشد که پاهام سست شد و افتادم گردنم خورد به لبه ی میز و با صدای جیغ خانوم دلیر و احساس مایع گرمی پشت سرم از هوش رفتم... نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ نفهمیدم چجوری خودم و روسوندم داخل بیمارستان سردرگم بودم.... فکر یه لحظه نبودنش روانیم می کرد... بابارو از دور دیدم کمرش خم شده بود انگار.... مگه چی شده بود که یه شبه بابا انقدر شکسته شده بود.... رفتم طرفش باور نمی کردم این بابا بود؟ چشماش سرخ بود.... +بابا تورو قران بگو کوثر چش شده؟؟ -اروم باش پسرم +بابا از صبح صد بار مردم و زنده شدم.... -صبح رفت برای تزئین پایگاه... منم سرکار بودم که یهو خانوم دلیر زنگ زد.... گف کوثر از بالای چارپایه افتاده گف بردنش بیمارستان... +الان کجاست؟ بابا دستم و گرفت و برد پیش کوثر با دیدنش بغضم شکست... باورم نمیشد.... این کوثر بود؟ دنیا دور سرم می چرخید .. نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ صدای شکستن قلبم و می شنیدم -اگه بهوش بیاد چی؟ +احتمالش خیلی کمه ولی احتمال الزایمر کوتاه مدت یا...یا -یا چی؟ +ممکنه خواهرتون فلج بشن دوتا دستم و گذاشتم رو صورتم بابا هیچی نمی گفت.... چجوری به مامان می گفتم؟ یهو فکرم رفت پیش محمدی که قرار بود اخر هفته با کوثر عقد کنه... کوثری که داشت به عشقش می رسید... چقد خوشحال بود... قرار بود برن برای خرید.... چجوری به محمد خبر بدیم؟ از دکتر تشکر کوتاهی کردیم و رفتیم بیرون مامان اومد سمتون +دکتر گفت خطر رفع شده؟مگه نه😍 کوثر من بر می گرده... می خوایم بریم خرید عروسی براش -مامان اروم باش کوثر بر میگرده... ولی معلوم نیست کی...😔 معلوم نیست سالم بر گرده یانه مامان زد جیغی کشید و از حال رفت مامان و بردن اورژانس کنار زینب رو صندلی نشسته بودیم +زینب -جانم؟ +می تونی به محمد خبر بدی؟ -خودمم که نه ولی به مامان گفتم کم کم بهش بگن +اها مامان بهوش اومد و فرستادیمش خونه من و موندم بیمارستان بابا از وقتی از پیش دکتر اومده بودیم رفته بود گلزار شهدا... نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ رفتم بالا سرش چشماش بسته بود...لباش نمی خندید....سرش و از خجالت پایین ننداخت پاشوم لامروت قرارمون این نبود کوثر خانوم اومدم دیدنت چرا صورتت سرخ نشد؟ چرا دست پاچه نشدی؟ چرا انقد ارومی؟ خودت ارومی ولی نمیدونی این بیرون چند نفر و نااروم کردی😭 کوثرم بلند شو ** بالای سرش نشسته بودم و طبق قولی که بهش داده بودم داشتم براش دعای ندبه می خوندم 4 ماهه صبح هر روز صبح دعای ندبه براش می خوندم و بعدش میرفتم مشهد زیارت چله برداشته بودم براش 4 ماه بود که تو اتاقی میخوابیدم که بوی کوثر و میداد.... سر سجاده ای نماز میخوندم که یه عمر شاهد مناجات کوثر بوده... دعارو خوندم و ازش خدافظی کردم و ماشین و برداشتم و به طرف مشهد روندم.... چیکار کردی با من دختر؟ نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ چشم ام به در بود پس محمد کجاست؟ کمیل، مامان، بابا، زینب.... همه بودن غیر محمد دلخور شدم از دستش... بغض کردم... نکنه فراموشم کرده... نکنه ازم بریده؟ تو همین فکرا بودم که کمیل گوشی و برداشت -سلام محمد... مژده بده +.... -کوثر بالاخره به هوش اومد +.... -زود خودت و برسون +.... -آره منتقلش کردن تو بخش +.... -یاعلی +.... با چشمانی پر از سوال بهش خیره شدم سوالم و از چشم ام خوند -محمد 4ماهه اینجاست کار و زندگیش و ول کرده کلا... فقط روز ای جمعه یه سر میره حرم چله برداشته +آها وجودم پر از خوشحالی شد... دلم قنج رفت از این نگرانی هاش... +کمیل میشه کمکم کنی بلند شم یکم راه برم؟ احساس می کنم پا هام خشک شدن -چیزه... حالا یکم صبر کن +کمک نمی کنی؟ باشه خودم بلند میشم خواستم بلند شم ولی.... نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ من محمد و دوست داشتم.... راضی نبودم به اذیت کردنش... دوست نداشتم سربارش باشم... تصمیمم و گرفته بودم تقه ای به در اتاق خورد و محمد وارد شد بغضم و خوردم و خودم و به خواب زدم چند دفه صدام کرد وقتی جوابی نشنید فکر کرد خوابم و همونجا نشست و شروع کرد به قران خوندن بغض داشت خفه م می کرد... سرم و تو بالشت فرو کردم شکستم بغضی رو که داشت خفه م می کرد بی صدا شکستم که مبادا مرد رویاهام بشنوه صدای شکستنم و بالشت خیس شده بود و مطمئن بودم چشام متورم شده هیچوقت فکرش و نمی کردم حتی برای شخصی ترین کارام به بقیه نیاز داشته باشم دلم و یک دل کردم... روسریم و مرتب کردم و برگشتم طرفش... سعی کردم بشینم متوجه شد و سر به زیر پرسید -بیدار شدید؟ +بله میخواستم باهاتون صحبت کنم -خداروشکر که بهوش اومدید سرم و اوردم بالا و تو صورتش نگاه کردم برای اخرین بار چقد شکسته شده بود یه تیکه از موهاش سفید شده بود بازم اون بغض لنتی... سعی کردم محکم باشم.. +من فکرام و کردم .... با این وضعیتی که برام پیش اومده ازدواجمون به صلاح نیست خیلی عذر می خوام ولی ولی من فکر می کنم دیگه بهتون علاقه ندارم انشالله یه دختر خانوم خوب پیدا کنید و خوشبخت شید ممنونم بابت این چند وقت که اینجا بودید خدا نگهدار با چشمای پراز بهتش بهم خیره شده بود -اما... +ببخشید من می خوام استراحت کنم زیر سنگینی نگاه ناباورش داشتم اب میشدم پرستار اومد و من از اون فضای خفقان نجات داد +لطفا برید بیرون دکتر میخوان بیان معاینه شون کنن محمد بدون هیچ حرفی رفت و من اون لحظه از خودم متنفر شدم برای شکستن قلب عاشقش... شاید فکر می کرد خیلی بی رحمم ولی خدا شاهده با هر جمله ای که گفتم یه تیکه از قلبم یخ زد.... نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ اب دهنم و قورت دادم و با کمک مامان سوارش شدم... سرم پایین بود... خجالت می کشیدم از همه😔 قرار شد محمد چند وقت بره مشهد و هم و نبینیم و حرفی ازش زده نشه تا من بتونم بدون دخالت احساسات یک تصمیم منطقی بگیرم... رسیدیم خونه و با کمک بابا و کمیل رفتم تو اتاق و و تخت دراز کشیدم اشکم دراومده بود.... ولی نباید میزاشتم بقیه ببینن... این 4 ماه به اندازه ی کافی اذیتشون کرده بودم😔 وقتی وارد اتاق شدم کلی حس خوب بهم تزریق شد.... کلی انرژی مثبت.... بوی یه عطر خاص تو اتاق پیچیده بود... تعجب کردم زینب و صدا زدم -جانم +کسی اینجا بوده ترسید -چطور؟ +هیچی همینطوری -اممم.... محمد این چند وقت تو اتاق تو بوده😬 +چی؟ -خونه سه تا اتاق داشت خب چیکار میکرد +خیله خب....ممنون چشمام و بستم و هوای اتاق و با تموم وجود بلعیدم.... یه حس خوب به تک تک سلول های بدنم منتقل شد... چشمم به سجاده م افتاد که وسط اتاق پهن بود.... پس با سجاده م نماز می خونده... چشمام برق زد و بعد چند وقت یه لبخند گوشه ی لبم جا خشک کرد... نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
مامان در یه خونه نگه داشت با تعجب بهش گفتم _کجا اومدیم مامان؟ _بیا پایین می فهمی _تا نگی کجا میریم نمیام _خونه ی حاج خانوم امریان _اینجا چرا؟! _بیا میفهمی دنبالش راه افتادم در زد و بعد از چن دقیقه درباز شد وارد شدیم و حاج خانوم با لبخند اومد و سلام کرد مامان من و گذاشت اونجا و رفت حاج خانوم دستم و گرفت و بردم تو یه اتاق نشستم _اسمت چیه دخترم؟ _ثمین _معنیش چیه؟ _با ارزش _چه اسم قشنگ و با معنی مطمئنم خودتم مث اسمت با ارزشی خب از زندگیت برام بگو شروع کردم از حسم نسبت به پدر و مادرم تا اتفاقی که این چن روز برام افتاده بود براش گفتم _هم و دوست داشتیم 1 سال باهم دوست بودیم می گفت جونش برام در میره تا اینکه چند روز پیش اتفاقی با یه دختر دیگه دیدمش😔 رفتم جلو و به‌ سلام کردم جوری وانمود کرد انگار من و نمیشناسه.... شکستم... داغون شدم بعد از چن دقیقه بهم پیام داد که تو این مدت من فقط یه سرگرمی بودم براش و می خواد ازدواج کنه نه با منی که باهاش دوست بودم بلکه با دختری که نه آفتاب دیده باشه نه مهتاب گفت که فراموشش کنم😔 _یه چیزی بهت بگم ثمین جون؟ _جانم؟ _تو عشق واقعیت و پیدا نکردی! _منظورتون چیه؟ _بزار اینجوری بهت بگم آدم باید عاشق یکی بشه که خیانت نمیکنه... تو هر ساعت از شبانه روز حوصله ت و داره... کسی که همیشه مشتاقته....کسی که از همه بیشتر دوست داشته باشه... همیشه یه حرفات گوش میده... اونی که وقتی عاشقش باشی هیچکس نمیتونه بهت آسیب بزنه و برنجونت اون معشوق واقعیه!!! _وجود داره همچین کسی؟ _برای چی وجود نداشته باشه عزیزم _خب کیه؟؟ _دلبر واقعیت ♥️الله♥️ مطمئنم الان خیلی دلتنگته و من و یه وسیله قرار داده تا تورو بهش وصل کنم دلم یه جوری شد خجالت کشیدم از این همه بی وفایی که بهش کرده بودم.. 😞 _ینی من و می بخشه؟ _اگه واقعا از ته ته دلت پشیمون باشی چرا که نه! _خب چجوری برگردم پیشش؟ _مادرت گفت امشب شب تولدته درسته؟ _بله _خب چطوره امشب تصمیمت و بگیری و غیر از سالگرد تولد جسمت سالگرد تولد روحت و هم جشن بگیری؟ خوب بهش فکر کن یه حسی ته دلم می گفت برگرد و دوباره بشو اون دختر چادری که دل امام و زمان و نمی شکنه دروغ چرا دلم برای امنیتی که اون موقع ها داشتم تنگ شده بود دلم اون خیال آروم و می‌خواست... دیگه دلم نمی خواست آدما جذب قیافه م بشن دوست داشتم جذب باطنم بشن... حدود یک ساعت با حاج خانوم صحبت کردم و بعدش مامان اومد دنبالم لحظه آخر حاج خانوم بغلم کرد و گفت جفتمون برای هم سوره ی عصر و بخونیم انگار یه انرژی خیلییی زیاد بهم تزریق شده بود مامان برام یه دسته گل مریم گرفته بود.... ینی میشد بیوفتم تو مسیر مریم شدن؟! شب با خاله م قرار گذاشتیم و رفتیم هیئت اونجا تو اون مسجد به خودم قول دادم برگردم... دوست داشتم امانت دار خوبی باشم... چادر دست من امانت حضرت زهرا بود باید خوب ازش مراقبت کنم مبادا حرمتش شکسته شه... نویسنده:ث. نیکو