#پارت_40
#واقعیت_درمانی✨
اب دهنم و قورت دادم و با کمک مامان سوارش شدم...
سرم پایین بود...
خجالت می کشیدم از همه😔
قرار شد محمد چند وقت بره مشهد و هم و نبینیم و حرفی ازش زده نشه تا من بتونم بدون دخالت احساسات یک تصمیم منطقی بگیرم...
رسیدیم خونه و با کمک بابا و کمیل رفتم تو اتاق و و تخت دراز کشیدم اشکم دراومده بود....
ولی نباید میزاشتم بقیه ببینن...
این 4 ماه به اندازه ی کافی اذیتشون کرده بودم😔
وقتی وارد اتاق شدم کلی حس خوب بهم تزریق شد....
کلی انرژی مثبت....
بوی یه عطر خاص تو اتاق پیچیده بود...
تعجب کردم زینب و صدا زدم
-جانم
+کسی اینجا بوده
ترسید
-چطور؟
+هیچی همینطوری
-اممم.... محمد این چند وقت تو اتاق تو بوده😬
+چی؟
-خونه سه تا اتاق داشت خب چیکار میکرد
+خیله خب....ممنون
چشمام و بستم و هوای اتاق و با تموم وجود بلعیدم....
یه حس خوب به تک تک سلول های بدنم منتقل شد...
چشمم به سجاده م افتاد که وسط اتاق پهن بود....
پس با سجاده م نماز می خونده...
چشمام برق زد و بعد چند وقت یه لبخند گوشه ی لبم جا خشک کرد...
#ادامه_داره
نویسنده:ث.ن
@shohaadaa80