#پارت_35
#واقعیت_درمانی✨
کوثر:
با احساس درد بدی تو سرم چشم هام و باز کردم... تار می دیدم چند بار پلکام و باز و بسته کردم تو یه اتاق بودم که دیوارش آبی بود دستم و آوردم بالا که سوزش بدی تو دستم حس کردم نگاهم به سرمی افتاد که تو دستم بود... تعجب کردم...
چه اتفاقی افتاده بود؟؟؟
ماسک اکسیژن تو صورتم و دستگاه هایی که بهم وصل بود...
یهو تموم اتفاقا مث یه فیلم از جلوم رد شد...
پایگاه بسیج... چارپایه... افتادنم.. صدای جیغ و اون درد وحشتناک!!!
شروع کردم به صدا کردن مامان
یه پرستار سراسیمه وارد اتاق شد
+خداروشکر بالاخره بهوش اومدی خانوم خانوما تو که شوهرت و نصفه عمر کردی
-شوهرم؟
+آره دیگه اون آقای طلبه
-محمد😳
+آره اسمش همین بود
-میشه بگید من چند وقته اینجام؟!
+ فکر میکنم 4 ماه عزیزم من بزم دکترت و صدا کنم...
این و گفت و رفت رفت و من و با یه دنیا سوال تنها گذاشت بعد از چند دقیقه دکتر اومد و بعداز معاینه منتقلم کردن به بخش و گذاشتن خانواده م و ببینم مامان گریه کنان وارد شد مدام قربون صدقه م میرفت...