✨﷽✨
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#به_بلندای_آن_ردا
✨قسمت هشتاد و نه
به اولین پرده داری که می بینم می گویم و خودم در سرسرا بر تخت، ناگزیرِ آنچه بر من می رود.
هنوز همهٔ آنچه را که می خواهم به فضل بگویم، به نظم نرسانده ام که می رسد:
_درود بر حضرت خلیفه! خیر باشد و خواندن تان.
_من هم امیدوارم...
متعجب نگاهم می کند و من به خلاف عادت مذموم خودش، که کلام به کلام می بافد برای جمله ای، بی مقدمه:
_قصد بغداد دارم.
جا می خورد:
_به تنهایی؟
_همه...
_به تفرّج؟
_به قصد ماندن! همه مان... حکومت را می خواهم به بغداد بازگردانم.
فضل همچنان متعجب و مستأصل، و به تلاش برای حفظ آرامش اش:
_حکماً به مزاح چنین می فرمایید... یا مقصودی بسیار دور را... یعنی برای سال های آینده...
من اما همچنان محکم:
_نه فضل! از انتخابی دیر و دور سخن نمی گویم. همین فردا هم اگر ریشه بکنیم از مرو و در خاک بغداد بنشانیم حکومت را، بهتر است از فردای فردا!
فضل می نشیند برابرم و تاجش کناری می گذارد و پی جامی، که غلامی دستش می رساند و:
_حکومت، بوته گلی نیست که از این سر باغ برداریم و در خاک آن سو بکاریم اش باز... چند صد نفر ملازم و همراه و کارگزار دارد این کاخ... افزون که حضرت خلیفه پیش ترها، بیشتر به مشورت می شدند برای تصمیمات حکومت!
ناچارم می کند که بگویم:
_بغداد در آستانهٔ سقوط است و عراق در پی اش فضل! آن وقت من به فکر کنیزان و غلامان این کاخ باشم؟ نمی شود که جایگاه بغداد را در حکومت عباسیان هیچ انگاشت... خلافت ما در عراق، ریشهٔ شصت ساله دارد! رهایش کنم که در آتش نزاع این و آن بسوزد...
فضل مردد و شک زده:
_کدام دیدهٔ نابینا خبر می رساند حضرت خلیفه را که چنین...
میان کلامش، عصبی:
_فکر کن جبرئیل بر من نازل شده! چه تفاوتی می کند؟ از آشوب بغداد بی خبری به واقع یا مرا در بی خبری...
سرآسیمه هیکل درشتش را کنارم جا می دهد:
_... به خدایت قسم هر چه باشم در پی خیانت نیستم و...
می خواهم بگویم که هستی، بسیار هم و اما فرو می خورم فریادم را.
#السلام_علیک_یاعلی_ابن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59