✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت صد _لله جُندُ من العسل... عبدالله زیر لب زمزمه می کند و سرخوش می خواند: _و خداوند را لشگریانی است از عسل... شراب و حوری ببارند بر قبرت معاویه! که اندیشه و سیاست ات، رنگ کهنگی نمی گیرد و غبار نسیان نمی پذیرد... مرحبا به تو و آنچه آموختی حاکمان بعد از خود را... لله جند من العسل... پرده کنار نمی زنم و داخل نمی روم و می مانم منتظر، که چه می کند عبدالله. _و خداوند را لشگریانی است از عسل. خوشه ای انگور دست دارد و می خواند و سوزن هایی را آرام از پیاله ای بیرون می کشد و در بن هر دانهٔ انگور می نشاند. ... _در بن هر دانهٔ انگور نشاندی... اکنون به یقینم که سوزن ها را در زهری خوابانده بودی که در سرخس، أبایزید رساندت. عبدالله عرق از پیشانی می گیرد: _هذیان می گویی از تب غادیه! کجا من... محکم می ایستم به مقام روایت و محکم تر: _هفته ای نگذشته... در همین سناباد و به همین قصر ابن أبی غانم! چند قدمی می روم و پردهٔ اتاق کنار می زنم و تختی را که در اتاق روبرو است نشانش می دهم: _بر همان تخت نشسته بودی و می خواندی... لله جند من العسل! ... عبدالله می خواند و خوشه ای را سوزن آجین می کند و جایی نهان تخت، پنهان. ... چشم هایم می سوزد و جانم هم از تب و اما نمی نشینم و همچنان ایستاده به روایت. عبدالله کنارم می آید به تضرع: _لختی بنشین غادیه... تب هم از پایت در نیاورد، بازخوانی این حکایت... پرکینه، نگاهم در نگاهش: _بازخوانی این حکایت و اندوهش، یا تو؟ تلخ می شود: _من که به جان عاشق تو... باز میان کلامش، انگار که می ترسم جمله ای را تمام کند و روایت از کفم برود: _سیاه بخت من، که تو عاشق منی! نمی دانی که لعنت شده ای از ازل! دست بر شانه اش می گذارم که بنشیند و بر نخیزد به روایت: _هفته ای نگذشت که تو با همان خوشهٔ انگور... ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59