🌿﷽🌿 🌻روی صندلی نشستم وگفتم: پس تو تا حواست به کوکوها هست من مرغ هارو پاک کنم. توهم نگاه کن یادبگیرازاین به بعد خونه خودمون رفتیم توی پاک کردن مرغ ها کمکم کن. 🍎بخاطر اینکه علاقه داشت در امور خانه کمک حال من باشد سریع صندلی گذاشت وکنارمن نشست، دوربین موبایلش راهم روشن کردوگفت: فیلم برداری میکنم چون میخوام دقیق یادبگیرم وچیزی ازقلم نیفته. گفتم: ازدست تو حمید! 🌹شروع کردم به پاک کردن مرغ ها،وسط کار توضیح میدادم: اول اینجا رو برش میدیم،حواسمون باشه پوست مرغ رو اینجوری باید جدا کنیم.این قسمت به درد بال کبابی میخوره و... 🌸درست مثل یک کلیپ آموزشی بیش از سی بار آن فیلم را نگاه کرد.طوری که کامل چم وخم کار را یادگرفت.بقیه مرغ هارا حتی خیلی حرفه ای تر وسریع ترازمن پاک کرد. شام را که خوردیم حمید طبق معمول نگذاشت مادرم ظرف هارابشورد،گفت: من و فرزانه میشوریم،کنار ظرف شستن حرفامونم میزنیم. ❤️من ظرف ها را میشستم وحمید آنهارا آب میکشید.این وسط گاهی ازاوقات شیطنت میکرد و روی سروصورت من آب می پاچید. به حمیدگفتم:میدونی آرزوی دوره نامزدی من چیه؟ باخنده گفت:چیه؟نکنه برای اون شیش میلیون نقشه کشیدی؟ 💐گفتم : اون که نیازی به نقشه کشیدن نداره.حمیدآقا هرچی داره مال منه منم هرچی دارم مال حمیدآقاست. گفت: حالا بگو ببینم چیه آرزوهات،کنجکاوشدم بشنوم. 🌷گفتم: اولین آرزوم این هستش که از دانشگاه تاخونه قدم بزنیم وباهم باشیم. دومی هم اینه که باهم تابالای کوه میلداربریم،من اون موقع که کوچکتربودم با داییم تا پای کوه میرفتم ولی نشد بالابریم. 🌺حمیدگفت:خوشم میاد آدم قانعی هستیا،آرزوهای ساده ای داری. دانشگاه تا خونه رو هستم ولی کوه رو قول نمیدم.چون الان شده بخشی ازپادگان ومحل کارما،سخت اجازه بدن که بخوایم بریم بالای کوه. خداحافظی مان داخل حیاط نیم ساعتی طول کشید. 🍀حمیدگفت:فردا مرخصی گرفتم برم سنبل آباد،میخوایم باغ گیلاسمون رو بیل بزنیم،بابا دست تنهاست،میرم کمک کنم! گفتم: توروخدا مراقب باش،من همیشه از جاده الموت میترسم،آهسته رانندگی کنید.هروقتم رسیدین به من زنگ بزن... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat