🌿﷽🌿 🌺از نیمه راه رد نشده بودیم که وسط راه بد بیاری آوردیم و موتور پنچر شد. خدا خیلی رحم کرد، نزدیک بود هر دو با موتور زیر ماشین برویم. وسط جاده مانده بودیم و در به در دنبال کمک می‌گشتیم. کنار موتور پنچر شده ایستاده بودم، حمید کمی جلوتر دست بلند می‌کرد که یک نفر به کمک ما بیاید، با مکافات یک وانت جور کردیم. 🍀حمید موتور را به کمک راننده پشت وانت گذاشت، اولین آپاراتی پنچری را گرفتیم و دوباره راه افتادیم. خاله فرشته حسابی از ما پذیرایی کرد و مجبورمان کرد برای ناهار هم بمانیم. وقتی سوار موتور شدیم که برگردیم غروب شده بود، هر دو از شدت سردی هوا یخ زدیم. 💐دست و پاهای من خشک شده بود، وقتی پیاده شدیم نمی‌توانستیم قدم از قدم بردارم، چشم‌هایم مثل دو تا کاسه خون سرخ شده بود. هر کسی می دید فکر می کرد یک فصل مفصل گریه کرده ام، تا حالا چنین مسیر طولانی را با موتور نرفته بودم. 🌷با همه سختی این اتفاقات را دوست داشتم، این بالا بلندی‌ها برایم جذب بود. تعطیلات عید که تمام شد سیزده به در با خواهر و برادر های حمید به《امامزاده فلار》رفتیم. خیلی خوش گذشت، کنار چشمه آتش روشن کرده بودیم و کلی عکس انداختیم. حمید با برادرهایش والیبال بازی می کرد، اصلا خستگی نداشت، بقیه می‌رفتند بازی می‌کردند و ده دقیقه بعد می نشستند تا استراحت کنند ولی حمید کلا سرپا بود. ❤️دیگر داشتم امیدوار می‌شدم این زندگی حالا حالا روی ناخوشی و دوری را نخواهد دید. هنوز چند روز از فضای عید دور نشده بودیم که حمید گفت: ـــ امسال قسمت نشد بریم جنوب، خیلی دوست دارم چند روزی جور بشه برای خادمی شهدا. گفتم: 🌹_ اگر جور بشه منم میام چون هنوز کلاسامون شروع نشده. همان لحظه گوشی را برداشت و با《حاج محمد صباغیان》معاون ستاد راهیان نور کشور تماس گرفت. حاجی از قبل حمید را می‌شناخت. مثل همیشه خیلی گرم با حمید احوال پرسی کرد. 🌸وقتی حمید گفت نامزد کرده و دوست دارد با من برای خادمی به جنوب بیاید حاجی خیلی خوشحال شد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat