🌿﷽🌿 🌹هجدهم فروردین بود که طبق هماهنگی با حاج آقای صباغیان راهی جنوب شدیم. چون داخل آمبولانسی که همراه کاروان‌ها به مناطق می‌رفت نیروی امدادگر نیاز بود، من قبول کردم که خادم امدادگر باشم. دوست داشتم هر کاری از دستم بر می‌آید در راه خدمت به شهدا و زائران راهیان نور انجام بدهم. حمید هم در منطقه «دهلاویه» مقتل شهید دکتر «مصطفی چمران» به عنوان خادم مشغول شد. هر روز از اول صبح سوار آمبولانس می‌شدم و همراه کاروان‌ها مناطق را دور می‌زدیم، این چند روز جور نشد حمید را ببینم. 🍎با توجه به شرایط آب و هوا تعداد کسانی که مریض می‌شدند یا به کمک نیاز داشتند زیاد بود. سخت تر از رسیدگی به این همه زائر تکان‌های آمبولانس بود که تحمل آن برای من خیلی دشوار بود. ❤️نزدیک به شانزده ساعت در طول روز از این منطقه به آن منطقه در حال رفت و آمد بودیم. شب که می‌شد احساس می‌کردم استخوان های بدنم در حال جدا شدن است. 🌷شب آخر با آمبولانس به اردواگه شهید کلهر آمدیم، اردوگاه تقریبا رو به روی دو کوهه ورودی شهر اندیمشک قرار داشت، با حمید قرار گذاشته بودم که آنجا همدیگر را ببینیم. 💐تا نیمه‌های شب بیمار داشتیم و من درگیر رسیدگی به آن‌ها بودم. اوضاع که کمی مساعد شد از خستگی سرم را روی در آمبولانس گذاشتم، پاهایم آویزان بود، آن قدر بدنم کوفته و خسته بود که متوجه نشدم چطور همان جا به خواب رفتم. نزدیک اذان صبح با صدای مناجات زیبایی که در محوطه اردوگاه پخش میشد بیدار شدم. تا چشم هایم را باز کردم حمید را دیدم. روبروی من کنار جدول نشسته بود. 🍀زیر نور ماه چهره خسته حمید با لباس خادمی و کلاه سبز رنگی که روی سرش گذاشته بود حسابی دیدنی شده بود. پرسیدم: _حمید جان از کی اینجایی؟ چرا منو بیدار نکردی پس؟ گفت: _ تقریبا سه ساعتی هست که رسیدم، وقتی دیدم خوابی دلم نیومد بیدارت کنم. اینجا نشستم هم مراقب تو باشم هم تو راحت استراحت کنی. 🌺لبخند زدم و گفتم: _ با اینکه حسابی بدنم کوفته شده و این چند روز دو سه هزار کیلومتر با این آمبولانس راه رفتیم، ولی حالا که دیدمت همه‌ی خستگیام رفت. بخوای پای پیاده باهات تا خود اهواز هم میام! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat