🌿﷽🌿 🌹ساک را که چیدم برایش حنا درست کردم، گفتم: حمید من نمی دونم تو کی میری و چه موقعی عملیات داری، می خوام مثل بچه های جنگ که شب عملیات حنا ميذاشتن، امشب برات حنابندون بگیرم. با تعجب از من پرسید: «حنا برای چی؟ » گفتم: «اگر ان شاء الله سالم برگشتی که هیچ ولی اگر قسمت این بود شهید بشی من الان خودم برات حنابندون می گیرم که فردای شهادت بشه روز عروسیت، روز خوش بختی و عاقبت بخیری تو بهترین روز برای هر دوتامونه». روی مبل کنار بخاری سمت چپ ويترين داخل پذیرایی نشست، پارچه سفیدی رویش انداختم، روزنامه زیر پاهایش گذاشتم، نیت کردم و روی موها، محاسن و پاهایش حنا گذاشتم، در همان حالت که حنا روی سرش بود دوربین موبایلم را روشن کردم و گفتم: «حمید صحبت کن، برای من، برای پدر و مادرهامون»۔ 🌸گفت: «نمی تونم زحمات پدر و مادرم رو جبران کنم»، دنبال جمله می گشت، به شوخی گفتم: «حمید یک دقیقه بیشتر وقت نداری، زود باش» ادامه داد: «پدر و مادر شما هم که خیلی به من لطف کردن، بزرگ ترین لطفشون هم این که دخترشون رو در اختیار من گذاشتن، خود تو هم که عزیز دل مایی، فعلا على الحساب میذارمت امانت پیش پدر و مادرت تا برم و برگردم ان شاء الله». این اواخر همیشه می گفت: از دایی خجالت می کشم، چون هر مأموریتی میشه تو باید بری اون جا، الآن میگن این عروس شده ولی همش خونه پدرشه. . بعد از ثبت لحظات حنابندان، روسری سر کردم و دوتایی کلی با هم عکس سلفی گرفتیم، به من گفت: فرزانه اگر برنگشتم خاطراتمون رو حتما یک جایی ثبت کن. انگار چیزهایی هم به دل حمید هم به دل من برات شده بود، گفتم: نمیدونم شاید این کار رو کردم، ولی واقعا حوصله نوشتن ندارم. وقتی دید حس و حال نوشتن ندارم نگاهش را سمت طاقچه به کاست های خالی کنار ضبط صوت برگرداند و گفت: «توی همین کاستها ضبط کن». 💐 این نوارهای کاست خالی را حمید در دوره راهنمایی برای مسابقات شعر جایزه گرفته بود. ناخودآگاه مداحی حاج محمود کریمی» که آن روزها روی زبانم افتاده بود را زیر لب زمزمه کردم. همان مداحی که روضه وداع حضرت زینب (س) از امام حسین (ع) است: «کجا می خوای بری؟ چرا منو نمی بری؟ این دم آخرى، چقدر شبیه مادری». همین مداحی را با کمی تغییرات برای حمید خواندم: «حمید کجا می خوای بری؟ حمید نمیشه که نری؟ حمید منم با خودت ببر، حمید چقدر شبیه مادری!». 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat