#یادت_باشد
#قسمتصدشصتسوم
🌿﷽🌿
🌸از پنج شنبه خبر به خیلی ها رسیده بود، ولی خانواده من و خانواده حمید خبر نداشتند.
به خانه عمه که رسیدیم کوچه و حیاط غلغله بود، پر شده بود از فامیل و دوست و آشنا.
دیدن عکس های شوهرم، حمیدی که من چند روز پیش داخل همین حیاط تلفنی با او صحبت کرده بودم برایم خیلی سخت بود.
از بین جمعیت که میگذشتم صدای اطرافیان که با ترحم می گفتند: «آخی، خانمش اومد!»، جگرم را آتش می زد.
دستم را به دیوار گرفتم و از پله ها بالا رفتم، عمه شیون می کرد، بغلش کردم، عمه بوی حمیدم را می داد.
🌷 بابا هم آمد، هر دوی ما را بغل کرده بود، سه تایی داشتیم گریه می کردیم.
فقط صدای گریه ما سه نفر می آمد، گویی همه صداها در صدای گریه ما گم شده بود.
فکر می کردم شنیدن خبر شهادت حمید سخت ترین اتفاق زندگی من است ولی اینطور نبود!
سختی هایی به سراغم آمد که هر کدامشان وجودم را ویران کرد.
سختی هایی که هزار بار مصیبت بارتر از خبر شهادتش بود.
گفتند فرزانه را ببرید خانه تا وصیت نامه حمید را بیاورد، اینها چیزهایی بود که من را خرد کرد.
روز اولی که خبر شهادت حمید را شنیده بودم باید به خانه مشترکمان می رفتم، خانه ای که هنوز لباس های حمید همان طوری که خودش آویزان کرده بود دست نخورده مانده بود.
🌺در را که باز کردم یاد روزی افتادم که همان جا ایستاده بودم و دورتادورخانه را بدون حمید دیده بودم، روزی که در را به همه خاطرات بدون حمید بستم ولی حالا بدون حميد به همان خانه برگشته بودم.
در و دیوار خانه با من گریه می کرد، ساعت از کار افتاده بود، لامپ ها سوخته بود، انگار این خانه هم فهمیده بود خانه خراب شده ام!
به سراغ قرآن روی طاقچه رفتم، همان قرآنی که وصیت نامه ها را به امانت بین صفحات آن گذاشته بودم.
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود!
تمام آن دقایق این بیت شعر در سرم میچرخید و باور نمی کردم که هنوز زنده ام.
به معنای واقعی کلمه پیر شدم تا از خانه بیرون بیایم.
وقتی گفتند برویم پیکر حمید را ببینیم یاد قراری که با دلم گذاشته بودم افتادم، دلم نمی خواست پیکر حمید برگردد، منتظر پیکر نبودم، پیش خودم گفته بودم:
«یا حمیدم سالم از این مأموریت بر می گرده یا اگه شهید شد برای همیشه بمونه پیش حضرت زینب (س)»
💐اعتقاد داشتم وقتی یک شهید جاویدالاثر می شود و پیکرش روی خاکها می ماند این امید را داری کنار پیکرش یک گل زیبا شکوفا بشود که وقتی باد می وزد عطر آن گل در همه عالم بپیچد.
این یعنی زندگی این یعنی شهیدت هنوز هم هست، اما در گلزار شهدا سردی سنگ مزار احساس زندگی را دور می کند.
وقتی روی قبر سنگ می آید فاصله به
خوبی حس می شود.
چیزی که در راه خدا با جان کندن هدیه کرده بودم منتظر برگشتش نبودم، ولی روزی ما همین بود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥
@shohada_vamahdawiat