🌿﷽🌿 🌻از خانه یک راست به معراج الشهدا رفتیم، اول خیابان عبید، همه چیز روی دور تند رفته بود. چند ساعت بیشتر نگذشته بود که من از شهادت حمید با خبر شده بودم، حالا پیکرش را به قزوین آورده بودند. 🌺 می خواستم بگویم: حمید جان تو که با معرفت بودی، حداقل منو زودتر خبر می کردی، طاقت ندارم انقدر سریع همه چیز رو باور کنم، با نبودنت کنار بیام و همه چی رو تنهایی پیش ببرم. به در ورودی معراج که رسیدم عطر اسپند و گلاب همه جا را گرفته بود، چقدر برای حمید اسپند دود کرده بودم تا هر کجا می رود سالم برگردد. معراج الشهدا بیست تا پله بیشتر ندارد، تا من به بالا برسم یک ساعت طول کشید، چند بار زمین خوردم. دور تابوت را خلوت کرده بودند، عمه که یا بیهوش میشد یا خیره خیره به تابوت نگاه می کرد، بهت زده بود. 🌹 بالای سر تابوت حمید ایستادم و گفتم: دروغه! عروسکه! الآن دست میزنم بلند میشه، دوباره شیطنتش گل کرده و می خواد سر به سرم بزاره. سمت چپ صورتش پر بود از ترکش، از بالا سر دور زدم و به سمت راست رفتم، چشم های نیمه بازش را که دیدم، خندیدم و گفتم: «حمید شوخی بسه، پاشو دیگه، به خدا نصف عمر شدم». حس می کردم دارد با من شوخی می کند، یا شاید هم خواب رفته، پیش خودم گفتم: «الآن دست می کشم توی موهاش، الآن میبوسم حمیدبلند میشه». ❤️ چشم هایش را بوسیدم، سرم را عقب آوردم، انتظار داشتم حمید بلند بشود و این داستان را همین جا تمام کنیم. همه صورتش را بوسه باران کردم به این امید که تکانی بخورد. طول زندگی هر وقت روی موتور می نشست . از بیرون می آمد دست های سردش را بین دست هایم می گذاشت، حالا هم دست هایش سرد سرد بود. می خواستم با دست هایم گرمش کنم، سرم را می بردم جلو توی صورتش نفس می کشیدم و ها می کردم تا گرم شود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat