💢در هجران پسر
🔹برادری من و کامران با بقیه فرق داشت. روستای دور افتاده و محروم ما مدرسه نداشت و ما از کودکی با هم به شهر رفتیم و ادامه تحصیل دادیم . هشت سال با هم در یک خانه زندگی کرده بودیم ، بدون حضور پدر و مادر. حالا کامران شهید شده بود و من شبانه روز به او فکر می کردم.
🔹 به مهربانی هایش، به سرکشی هایی که از خانواده شهدا داشت، به عیادت هایی که می رفت و به همه خاطرات خوب او. شب از نیمه گذشته بود.
🔹همانطور که دراز کشیده بودم و داشتم به کامران فکر می کردم خوابم برد. یک دفعه او را دیدم که سرحال و قبراق مقابلم ایستاده. باورم نمی شد. حتی با من حرف هم زد : برو به بابا بگو من جام خوبه ... این قدر گریه و بی تابی نکن ! یک دفعه از خواب پریدم .
🔹آنقدر طبیعی و نزدیک بود که دور و برم را نگاه کردم و مطمئن شدم خواب دیده ام . به یاد گفته هایش افتادم . سریع رفتم سراغ بابا اما توی خانه نبود . از درِ نیمه باز حیاط فهمیدم که باز نتوانسته بخوابد و گوشه ای با خودش خلوت کرده . حدسم درست بود . کنج دیوار کوچه نشسته بود و داشت آهسته آهسته گریه می کرد .
🔹دست گذاشتم روی شانه هایش و خوابی که دیده بودم را برایش تعریف کردم . پیغام کامران قلبش را آرام کرد . بلند شد ایستاد و با هم به خانه برگشتیم ...
شهید کامران علیاری
➥
@shohadanaja
➥
@shohada_vamahdawiat