آن قدر از بدنم خون رفته بود كه به سختى مى توانستم به خودم حركتى بدهم تیر و تركش هم مثل زنبور ویز ویز كنان از بغل و بالاى سرم مى گذشت هر چند لحظه آسمان شبزده با نور منورها روشن مى شد دور و بری هام همه شده بودند جز من خلاصه كلام جز من جاندارى در اطراف نبود تا اینكه منورى روشن شد و من شبح دو نفر را دیدم كه برانكارد به دست میان به دنبال مجروح مى گردند با آخرین رمق شروع كردم به و گفتن آن دو متوجه من شدند رسیدند بالاى سرم اولى خم شد و گفت : حالت چطوره برادر سعى كردم دردم را بروز ندهم و گفتم : « خوبم ، الحمدلله » رو كرد به دومى و گفت : « خب مثل اینكه این بنده خدا زیاد چیزیش نشده برویم سراغ كس دیگر » جا خوردم اول فكر كردم كه مى خواهند بهم روحیه بدهند و بعد با برانكارد ببرندم عقب اما حالا مى دیدم كه بى خیال من شده اند و مى خواهند بروند زدم به كولى بازى «اى واى ننه مُردم كمكم كنید دارم مى سوزم ، یا به فریادم برس » و حسابى مایه گذاشتم . آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانكارد براى اینكه خداى نكرده از تصمیم شان صرف نظر نكنند به داد و هوارم ادامه دادم امدادگر اولى گفت : «مى گم خوب شد بَرَش داشتیم ، این وضعش از همه بدتر بود . ببین چه داد و فریادى مى كنه » دومى تأیید مى كرد و من ، هم درد مى كشیدم ، هم خنده ام گرفته بود كه كم مانده بود با یك تعارف از دست بروم 🌺🍃🌺🍃🌺 🌺🍃🌺🍃🌺