قسمت ۶۲ خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی به قلم اقدس نصوحی به سمت مناطق مرزی حرکت کردیم. شب به منطقه رسیدیم. باید آنجا مستقر میشدیم. باران تندی میبارید. داخل ماشین ماندیم تا باران قطع شد. منطقه کوهستانی و دارای تپّه های بلندی بود. بلدوزر بعضی از قسمتها را برای چادرزدن، صاف کرده بود. اسماعیل جعفرپور فرمانده یکی از دستههای گروهان امام رضا بود. من و اسماعیل کنار هم چادر زدیم. باتوجه‌به تجربهای که از بارانهای غرب کشور داشتم، به نیروهایم گفتم که پشت چادر و دو طرف آن، یک کانال به عمق و عرض سی سانتی‌متر بکنند، لبة چادر و پلاستیکی که روی چادر کشیدیم را کف آن کانال کوچک بگذارند و رویش خاک بریزند. اینکار بارانی که روی چادر میریخت را از طریق آن کانال به بیرون هدایت میکرد. اسماعیل به من گفت: «مؤمنی، چرا مثل خان های نهچیر ایستادی و فقط دستور میدی؟» گفتم: «کار دارم، باید سری به گردان علی ابن ابی‌طالب (ع) بزنم.» این گردان همان گردان فتح کاشان بود که اسمش را عوض کرده بودند. فرماندهاش محمّد احترامی بود که یک‌ چشم و یک‌ پایش را در جنگ از دست داده بود. میخواستم به دیدن علی بهفرد بروم. شب بعد باز هم باران شدیدی گرفت. بیشتر چادرها دچار مشکل شدند. باران پتوها و اسباب و اثاثیة آنها را خیس کرد. چادر دستة من به‌خاطر همان ابتکار ساده، مشکلی پیدا نکرد. صبح که شد، اسماعیل آمد دم چادر و به من گفت: «خدا ریشه ات را بکند، خُب دیروز به ما هم میگفتی چطور چادر بزنیم تا به این مصیبت گرفتار نشیم.» * به‌خاطر طولانی شدن جنگ و بالارفتن هزينه‌هاي سرسام‌آور آن، تدارکات لشکر در تهیة اقلام تدارکاتی دچار مشکل بود. چای، قند و پنیر کمتری به گروهانها و دسته ها میدادند. برای اینکه نیروهای دستهام دچار مشکل نشوند، گاهی به چادر تدارکات تک میزدم و مقداری پنیر و قند و چای اضافه برمیداشتم. یک روز معاونت گردان، عبدالرّسول اکبری آمد دم چادر ما و گفت: «مؤمنی، همة چادرها صبحانه را تمام کردند، شما هنوز دارید میخورید؟» گفتم: «بچّه ها یواش غذا میخورند، غذا خوردنشان طول میکشد.» با زبان بی‌زبانی به من فهماند که یک حلب پنیر و یک کارتون قند از تدارکات گم شده و کار شماست. * هر روز برنامة پیاده‌روی و کوه‌پیمایی در کوهها و تپّه های اطراف مقر داشتیم. باران هوا را باطراوت و تمیز کرده بود. اسفندماه بود و شب‌ها هوا سرد میشد؛ ولی منظره کوه و سبزه زار در روز خیلی چشم‌نواز بود. پایین ارتفاعی که روی آن چادر زده بودیم، یک رودخانه بود. مجبور بودیم برای آوردن آب خوردن از آن ارتفاع پائین برویم، بوکه های بیست لیتری را آب کنیم و به چادرهایمان برگردیم. روزهای اوّل این کار برایمان خیلی سخت بود. کم‌کم عادت کردیم. چشمه‌های آب زلال، تمیز و گوارا هم در آن منطقه پیدا میشد. در منطقه جانوران و خزندگان زیادی زندگی میکردند. یک روز مار بزرگی را در راه دیدم، با شلیک تیر او را کشتم و لاشة مار را روی دوشم انداختم و پیش دوستانم رفتم. از دیدن ماری به آن بزرگی تعجّب کردند. چند نفر مار را برداشتند و با آن عکس گرفتند. *** روزی به‌اتّفاق غلامرضا وکیلی و چهار نفر دیگر به دل کوه زدیم. تفریحی میرفتیم و با هم صحبت میکردیم. خیلی از گردان دور شدیم. در دل یکی از درّه ها، کنار یک چشمة آب، چای درست کردیم، سرگرم صحبت بودیم و متوجّه گذر زمان نشدیم. نزدیک غروب آفتاب بود و تا محل گردان چند ساعت راه. به دوستانم گفتم: یک جادّة آسفالت از نزدیک چادرهای ما میگذرد. اگر جادّه را پیدا کنیم، با ماشینهای عبوری تا محل گردان را سواره میرویم. بعد از بیست دقیقه، جادّة آسفالت را پیدا کردیم. سه دستگاه تریلی، چند تا جیپ ارتشی را بار زده بودند و برای تعمیر به عقب میبردند. دست بلند کردیم. یکی از آنها توقّف کرد. جلو تریلی جا نبود. راننده به ما گفت که برویم داخل جیپ‌هایی که بار زده بود، بنشینیم. هر دو نفر داخل یک جیپ نشستیم. سر هر پیچ که میرسیدیم، بوق جیپ را میزدم. راننده فکر میکرد، پشت سرش ماشین است، سرعت تریلی را کم می‌کرد ادامه دارد... @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه