🌹🌹🌹🌹🌹:
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_محمودرضا_بیضایی*
✍از تبریز تا دمشق /
#قسمت_هجدهم
🔹خبر آمد...
محمودرضا حدود ساعت سه و نیم بعد از ظهر،در روز میلاد رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) و امام جعفر(علیه السلام)به شهادت رسید. روز شهادتش روز عید و تعطیل بود.
من در شهرستان ترکمنچای دانشگاه بودم و به تبریز برنگشته بودم.
حدود ساعت ده شب بود که برادر خانم محمودرضا زنگ زد و گفت خبری هست که باید به تو بدهم. بعد گفت محمودرضا در سوریه مجروح شده و او را به ایران آورده اند.
تا گفت مجروح شده، قضیه را فهمیدم.
گفتم:《مجروحیتش چقدر است؟》
گفت:《تو پدر و مادر را فردا بیاور تهران، اینجا میبینی.》
این را که گفت مطمئن شدم محمودرضا شهید شده است.
منتظر بودم خودش این را بگوید. دیدم نمی گوید یا نمیخواهد بگوید و فقط از مجروحیت حرف میزند؛
قبل از خداحافظی گفتم:《صبر کن! تو داری خبر مجروحیت به من میدهی یا خبر شهادت؟》
گفت:《حالا شما پدر و مادر را بیاورید تهران.》
از او خواستم که اگر خبر شهادت دارد بگوید، چون من از قبل منتظر این خبر بودم.
گفت:《طاقتش را داری؟》
گفتم:《طاقت نمیخواهد. شهید شده؟》
تایید کرد و گفت:《بله محمودرضا شهید شده.》
گفتم:《مبارکش باشد.》.
✍به روایت"احمدرضا بیضائی"
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*