eitaa logo
شهدای غریب شیراز 🇮🇷
4.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
48 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،اگرباحــفظ‌ آیدی و لوگو باشه بهتر تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _من که از کارهای تو سر در نمیارم! حالا برو استراحت کن حتما صبح زود هم میخوای بری! _مادر جان چقدر میزنی! خیلی وقت بود که مشغول ساخت و ساز مسجد ثارالله بودند شب و روز کار می‌کردند تا مسجد را آباد کند خودش می‌گفت به سرپرستی و مسئولیت گروه مقاومت مسجد ثارالله را به عهده دارم. بهش میگفتم غلام مادر اینقدر خودت رو اذیت نکن.می گفت: چند روز دنیا را باید به خاطر آخرت،به تلاش در راه خدا وقف کرد .منم دیگه حرفی نداشتم که بزنم. خیلی دلسوز بود و سخاوتش نمونه بود دلش برای همه میسوخت .یک روز نزدیکای غروب بود که اومد گفت: _مامان بابا کجاست؟! _توی خونه چیکارش داری؟ _مامان تو هم بیا می خوام از بابام اجازه بگیرم! دستم را گرفت و برد توی اتاق .باباش طبق معمول کتابی دست بود. _بابا می خوام یه اجازه بگیرم. آقا محمد علی کتابش را بست و گفت اجازه چی؟! _یک خانواده هستند سه تا بچه داره. این آقا با خانمش و مادرش می خوان بیان شب اینجا بخوابن. _مگه خودشون خونه زندگی ندارند؟ مگه اینجا ای نیستن؟ _مال طرف های خرمشهر و آبادان هستند .جنگ زده هستند. گناه دارن. فردا میرن. _بابا تو اصلا نمی شناسیشون که بیارشون اینجا بخوابن؟! _فقط همین یک شب. به خدا میشناسمشون! باباش سکوت کرد.غلامعلی دیگه به نظر خودش جواب را گرفت با دو رفت آنها را بیاره. همان اوایل جنگ هم بود. _خدایا این بچه میخواد کجا شش نفر را بخوابونه. اتاق داشتیم در واقع یک اتاق بزرگی بود که یک در کشوی وسطش بود حالا شده بود دو تا اتاق .یک اتاق تلویزیون بود که بچه‌ها هم همونجا می خوابیدند. _یا الله یا الله.. _بفرمایید تا صداشون رو شنیدم چادرم را پوشیدم و رفتم استقبال شون. غلام هدایتشان کرد به سمت اتاق. این خانواده سه تا دختر و پسر قد و نیم قد داشتند.دلم به حالشان سوخت بیچاره ها از آبادان آواره شده بودند. _مامان چی داریم برای ؟شام چیزی میخوای بخرم؟ _مادرجان برو یک ظرف ماست بخر بیا. تخم مرغ هم داریم درست می کنم. الان که دیر وقت نمیشه غذا درست کرد. رفت و یک ظرف ماست خرید و با چه ذوقی به من کمک می کرد تا از مهمانها پذیرایی کنم. خیلی خوشحال بود که آنها را آورده بود خانه.از وقتی آمده بودند آقا محمد علی همینطور داشت از شرایط آبادان میپرسید. ... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. روز پاسدار جوان چشم دوخت و لبانش به زمزمه دعاهایی که بلد بود از هم باز شد. راه زیادی تا خاکریز نمانده بود که ناگهان گلوله خمپاره ای بین آنها فرود آمد و کوهی از گرد و خاک به هوا بلند شد.هنوز گرد و خاک معلق در هوا فرو ننشسته بود و او نمی توانست آنها را ببیند. لحظات به کندی و سنگینی می گذشتند و بی‌آنکه پلک بزند به روبه رویش خیره شده بود. آخرین ذرات گرد و خاک که فرونشست توانست شبح آنها را در حالی که دوست مجروح شده روی کمر حاج حجت افتاده بود ببیند.شلیک مدام و بی وقفه گلوله ها و غرش تانک هایی که از آن دورها نزدیک می‌شدند اعصابش را متشنج کرده و جرات کوچکترین کاری را از او گرفته بود. عاقبت خشم و نفرتی جان کاه تمام وجودش را در بر گرفت. با یک حرکت سریع زانوهایش را بر خاکریز گذاشت و نگاهش را به آنها دوخت.اما پیش از آنکه هم را با فریادی که در سینه حبس کرده بود برخیزد و به آن سوی خاکریز برود حاجت را دید که دستها را بر زمین گذاشت نیم خیز شد و در یک چشم به هم زدن برپا ایستاد و همانطور که دستانش را دور کمر مجروح که بر پشت داشت حلقه کرده بود ،به سمت خاکریز شروع به دویدن کرد. شلیک گلوله ها دوباره خود گرفت و توده گرد و خاک او را دربرگرفت پاسدار جوان قد کشید و روی خاکریز ایستاد و لحظه‌ای بد شانه های حاج حجت را که به زحمت از سوی به خاکریز بالا می آمد در چنگ فشرد،مجروح را در آغوش کشید و هر سه به این سوی خاکریز غلطیدند. جوان اینبار هم فرصت گفتن کلمه‌ای نیافت. حاج حجت با شتاب به سوی موتور سیکلت رفت آن را روشن کرد سوار شد و جلوی پای او ایستاد. _اونا بذارش ترک موتور.. خودت هم راه بیفت.. زود بر می گردم و تو رو هم می برم. همین کار را کرد و لب باز کرد تا شاید تشکر کند یا بگوید نیازی نیست به خاطر او برگردد اما این بار هم فرصت نیافت. موتور سیکلت بسیار دورتر از او با سرعت به سمت مقر نیروهای خودی در حرکت بود. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ✅به روایت سید محمد سجادیان (همرزم شهید) ناامید به هم نگاه می کنیم. خون اضطراب در چهره ها می دود و هرکس نظری می دهد. به رسول نگاه می کنم کف سنگر از خون پوشیده شده و رنگش به زردی می زند. پیشانی اش را می بوسم . اشک روی گونه اش می لغزد .که صدای ماشینی بلند می‌شود. رسول را رها می کنیم و با شتاب بیرون می رویم.در تاریکی چیزی پیدا نیست اما صدای ماشین هر لحظه بیشتر و بیشتر می شود تا اینکه جلوی سنگر می ایستد. _بچه‌ها بجنبید رسول رو بیارید.. صدایش آشناست برقی در چشمهای منتظر من شعله می کشد با خوشحالی می گویم:«حاج مهدی شمایید؟!» _زود کمک کن سوارش کنیم. نگران می‌گویم :حالش خیلی بده نگاه می‌کند و می‌گوید: «انشالله خبری نیست تا ده دقیقه دیگه میرسونیمش بهداری» بعد از چند روز که رسول برگشته می گویم:«آقا رسول با این وضعی که داری نباید میومدی جلو! بهتر بود میرفتی شیراز استراحت می‌کردی.ولی خودمونیم اگه حاجی اون شب فرشته نجات از نمیشد پروازت حتمی بود» _پرواز!؟!؟ توی این همه آدم بهتر از من سراغ نداشتی؟! حاج مهدی که سرش توی کتاب از زیر چشمی به رسول نگاه می‌کند و می‌گوید :«ایشان همین حالا هم جز شهداست. فعلا چند روزی مهمان ما هست تا بوی شهادت را ازش حس کنیم و بعدش یا علی رسول بی رسول» رضا قیافه جدی به خودش می‌گیرد و می‌گوید: «راستی حاج مهدی تو این شب تاریک ماشین از کجا پیدا کردی راننده چطور راضی شد بیاد سراغ ما؟! حاجی جواب نمی دهد همانطور که انگشتش لای کتاب است، بلند می‌شود و حین رفتنش از سنگر می گوید: «با یک لیوان آب چطوری؟! رسول لبخند می‌زند: حاجی شرمندمون نکن _شرمنده چیه جوان. یک لیوان آب که این حرفارو نداره. _خوب اگه زحمتی نیست. نفس عمیقی میکشم به فکر جواب ندادن حاجی هستم و حرفی که یکی از بچه ها می زد. او گفت آن سر حاج مهدی دو کیلومتر دویده بود تا ماشین پیدا کند راننده هم وقتی حال و روز حاجی را می بیند با اینکه اجازه نداده دل به دریا زده و آمده بود» حاجی نمی‌خواست رسول این را بداند. چشم باز می کنم رسول آب  می نوشد و حاجی گوشه سنگر مشغول مطالعه است. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * زمستان که مثل برف آب می شود ،آفتاب نفس تازه می‌کند و بهار در رگ خاک می دود .وقتی بهار از راه برسد درختی که در خاک ریشه دوانده باشد درختی که اصیل باشد، جان تازه می گیرد. بغل باز میکند و سبز میشود .درخت ناگزیر است از سبز بودن! مجید هم سبز شده بود. سبز پاسداری ! لباسی که بوی عشق میداد ،بوی مردی. لباسی که مترادف بود با شهادت، با کربلا .لباسی که شده بود شاخصه ابرار، لباسی که افتخار و غرور عطری بود که پاشیده شده بود روی برگه سینه اش. و این لباس برازنده مردان بود .برازنده مجید. مرد باید اهل جهاد و تیغ باشد ،تا بشود گفت مرد، که اهل شب و بهار و ایوان همه اند. برای همین رفت سراغ فن جهاد. رفت آموزش دید. آماده شد و کامل. شیپور جنگ که زده شد از اولین کسانی بود که رفت جبهه ایستگاه ۷ آبادان اولین پایگاه مجید بود. خمپاره انداز بود .کار را از اینجا شروع کرد. روز به روز لیاقتش را نشان داد شجاعت و جنگندگی اش را و شد مسئول ادوات تیپ امام سجاد. هنوزلشکر فجر تشکیل نشده بود و تیپ امام سجاد بود. بعد هم آموزش توپ دید. شد مسئول توپخانه و در عملیات ثامن الائمه و رمضان با این عنوان شرکت کرد. یک سال و نیم از جنگ گذشته بود که آمد سراغ نیروهای پیاده و به خاطر همه لیاقت هایی که داشت،یا  مسئول محور بود یا مسئول طرح و عملیات. عملیاتی نبود که مجید یک پایه آن نباشد. هم شناسایی میرفت هم مسئول محور بود و هم مسئولیت توجیه نیروها به عهده اش بود. نظرات فنی قشنگیه می داد که حساب شده بود و رد خور نداشت. عملیات خیبر شروع شده بود .زمین هور بود. باتلاقی که حرکت در آن به کندی انجام میشد. منطقه جفیر و طلاییه تا جزایر مجنون. شدت آتش باعث شد تا تصمیم گرفته شود جبهه دیگری علیه دشمن باز کنیم چون جهنمی از آتش و گلوله بر سرمان فرو می ریخت. جبهه دیگری از طلاییه به سمت نشوه و بصره لشکر فجر باید از طلاییه تک پشتیبانی انجام می داد، بنابراین آتش سنگین متوجه جبهه جدید شد و به نظر نمی رسید که کمتر شده باشد. مجید باید اولین نفر می بود این بار همراه با محمد علی شیخی. گردان پیاده به طرف خط دشمن حرکت کرد و خط شکسته شد. پاسگاه جدید طلاییه زیر آتش شدید دشمن قرار گرفت. حتی تیر مستقیم تانک! دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎤به روایت همسر شهید قرار بود ۲۵ دی برای تولدش برگردی ولی جنازه هاتون را آوردند .جنازه حاج مهدی برادران ظل انوار و خیلی‌های دیگر. حال تمام روزهای با تو بودن ،به خاطر های قشنگ تبدیل شدند .ماه های اول ازدواج مان در هتل شهر اهواز. با اینکه تمام زندگی مون سه تا پتو بیشتر نبود با اینکه هر هلیکوپتری که پشت هتل زخمی‌ها را پیاده می کرد و منتظر بودم تا تو را با بدن زخمی پیاده کنند روزهای قشنگی بود. اونجا همه به من می گفتند تازه عروس با اینکه صاحب بچه بودم باز هم بدون تو هیچ جا نمی رفتم. میدونی سید حالا که بیشتر وقت فکر کردن دارم فهمیدم که عشق‌های زمینی همه ی یک نوع خودخواهیه. آدم عزیزش را فقط واسه خودش میخواد .ولی وقتی رنگ آسمونی میگیره دیگه خودت این وسط مطرح نیستی. تو دلت میخواست شهید بشی این را آخر تمام نماز ها از خدا میخواستی. آرزوت شهید شدن بود .من هم از اینکه به آرزوت رسیدی خوشحالم. چون تو اینجوری میخواستی گرچه خیلی مشکله خیلی... شهید که خدا همیشه در قنوت نماز هایش این دعا را می‌خواند اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیل الله یک روز اعتراض کردم چرا این دعا را می‌خواند گفت که من می‌گویم اگر قرار است روزی از دنیا بروم خدا پایان عمرم را ختم به شهادت کند .حتی برای ما هم همین آرزو را داشت. میگفت: روزی شما هم از دنیا می روید انشالله شهید شوید آخر هم به آرزویش رسید. 🌺🌺🌺🌺 تو انگار یک پرنده بودی. بودنت همان پریدن بود آخر پرنده با پریدنه که معنا پیدا میکنه .کاش تونسته بودم از لحظه به لحظه نشستنت روی درخت زندگی لذت ببرم. یادته اون روز که سر فروش ماشین بگومگو داشتیم. تو گفتی ماشین را بفروشیم و با پولش مغازه های جلوی خونمون رو تموم کنیم ولی من مخالفت کردم. ماشین نوعی داشت که برای ساختن مغازه های جلوی خانه مجبور به فروش شدیم ناراحت بودم .آخر ما آن موقع به مغازه نیازی نداشتیم این را به سید گفتم. جواب داد :شما چه می دانید دو روز دیگر ممکن است من شهید شوم .آنجا میدان جنگ است تیر و تفنگ هم که با کسی شوخی ندارد .آن وقت اگر وضعیت طوری بود که بنیاد شهید نتوانست کاری برایتان انجام دهد با این بچه های معصوم تکلیفشان چیست؟ این کار را به خاطر راحتی خودتان می کنم. با آینده نگری که داشت ماشین را فروخت و در عرض سه ماه مغازه ها را ساخت بقیه پول را هم داخل بانک گذاشت. دارد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
د🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * . این آشنایی ادامه داشت و روز به روز علاقه ما نسبت به او بیشتر می شد .واقعا با بچه ها رفیق و صمیمی شده بود .نه اینکه فرمانده شأن باشد .بچه ها او را عمو صدا می زدند .سنگری داشت که حالا معروف شده به اشلو . شبها پاتوق بچه ها بود و به خنده و شوخی و مزاح آکنده می شد . یک روز پشت ماشین نشسته و شیشه را پایین کشیده بود . داشت با ما حرف میزد .یک نفر هم دوربین فیلم برداری آورده بود و جلوی صورت مرتضی گرفته بود .دست را آورد جلوی صورتش ، درست مثل بچه هایی که رو بگیرند .به شوخی یا جدی گفت :« از ما فیلم نشون ندین ،مادرم می بینه گریه می کنه» عملیات که با جزییات موٌخره اش تمام می شد ، او چهره ای بشاش و مهربان به خود می گرفت .همیشه دوندگی می کرد تا برای رزمندگان امکانات رفاهی بگیرد ‌.از آب و غذا گرفته تا سرمایه های نقدی .برای همین نسبت به گردان های دیگر همیشه وضعیت بهتری داشتند .آن روزها می گفتند وضعیتشان کویت است . برنامه ریخته بودند هر روز یکی از شهرستانها مسئول شهرداری شوند .باید سفره پهن می کردند .غذا می چیدند و آخر کار ظرف می شستند . روز بعد نوبت یکی دیگر و همینجور شهرداری دوره ای می افتاد بین بچه های شهرهای مختلف و این خودش شور و حالی به گردان می داد. اما همین که عملیات شروع می شد .عمو یک پارچه آتش بود .جدیت همه خنده را از لبانش می چید .با کسی شوخی نداشت .حتی کمی عبوس جلوه می کرد . یک بار فرمانده ای از او سوال می کند و او با جدیت عجیبی از پشت بی سیم فرمانش را اعلام می کند و از آنها کار می خواهد . در همه حال به فکر نیروهایش بود .در اوج آتش وقتی که گلوله ها و منورها مثل جن از بیخ گوش آدم عبور می کنند و شب تیره را مثل روز وحشت زده سرخ می کنند ، او بی خیال و مصمم فرمان میداد . _من سرم نمیشه .فلانی شهید شده .باید برام بیاریدش عقب . یا اینکه حتما باید فلان مجروح را از زیر رگبار بعثیها به اورژانس انتقال بدهید .توی جلسات فرماندهی ،ملتمسانه هم که شده ، جوری می خواست کارهای سخت و سنگین را به گردان او بدهیم. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🌹🌹🌹🌹🌹: 🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * ✍از تبریز تا دمشق / 🔹خبر آمد... محمودرضا حدود ساعت سه و نیم بعد از ظهر،در روز میلاد رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) و امام جعفر(علیه السلام)به شهادت رسید. روز شهادتش روز عید و تعطیل بود. من در شهرستان ترکمنچای دانشگاه بودم و به تبریز برنگشته بودم. حدود ساعت ده شب بود که برادر خانم محمودرضا زنگ زد و گفت خبری هست که باید به تو بدهم. بعد گفت محمودرضا در سوریه مجروح شده و او را به ایران آورده اند. تا گفت مجروح شده، قضیه را فهمیدم. گفتم:《مجروحیتش چقدر است؟》 گفت:《تو پدر و مادر را فردا بیاور تهران، اینجا میبینی.》 این را که گفت مطمئن شدم محمودرضا شهید شده است. منتظر بودم خودش این را بگوید. دیدم نمی گوید یا نمیخواهد بگوید و فقط از مجروحیت حرف میزند؛ قبل از خداحافظی گفتم:《صبر کن! تو داری خبر مجروحیت به من میدهی یا خبر شهادت؟》 گفت:《حالا شما پدر و مادر را بیاورید تهران.》 از او خواستم که اگر خبر شهادت دارد بگوید، چون من از قبل منتظر این خبر بودم. گفت:《طاقتش را داری؟》 گفتم:《طاقت نمیخواهد. شهید شده؟》 تایید کرد و گفت:《بله محمودرضا شهید شده.》 گفتم:《مبارکش باشد.》. ✍به روایت"احمدرضا بیضائی" http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
هدایت شده از گلزار شهدا 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * چیزی نزدیک ما منفجر شد جمله را کامل نشنیدم زمان کند شد . _می. خواااااام م م در هوا معلق ماندم. _نااااارن ن ن ج ج کک می خوااااامممممم احساسم این بود که زنده نخواهم ماند محکم به زمین کوبیده شدم همه جا داده شد و دیگر چیزی نشنیدم. _یا زهرا.. از آن سوی تاریکی کسی ناله میکرد‌.کتفم تیر میکشید. گوشم زنگ میزد. به زحمت چشمم را باز کردم. سرگیجه داشتم و نمی دانستم چه بلایی سرم آمده. _و اشهد و ان محمد رسول الله... نیم خیز شدم .دوباره سرم گیج رفت زمین افتادم. تنها میتوانستم نجوای ناله های خفیف دست بالا را بشنوم .هنوزم زمین میلرزید از درد خمپاره‌ها.. سفیر گلوله ها گنگ و دور شده بود انگار. کمی که گذشت شعله ی ناله دست بالا آرام آرام خاموش شد و باز پیش چشمانم تاریکی بود و تاریکی. _صدامو میشنوی عامو... _هااااا _پاشو دلاور پاشو... یک نفر که لهجه جنوبی داشت زیرا بغل مرا گرفت و مرا بلند کرد. _میتونی راه بری؟! _هنوز گیج بودم و گنگ.زیر نور لرزان منورها چهره ای مبهم داشت اما چشمانش برق میزد. ساعت کانادا و سعی کردم به تنهایی قدم بردارم به سمت رفتم که در ناله های دست بالا را شنیده بودم. دیدمش کنار تخته سنگی افتاده بود و حالا معنی حرفش را درک میکردم. «من تا نیمه راه باهاتون میام. از اون به بعد فرمانده شما برادر عقیقیه» زیر لب گفتم: شما که رفیق نیمه راه نبودی برادر دست بالا.. اشک میریختم و بغض کرده بودم. زیر نور لرزان منورهای ولگرد ،چشمم افتاد به زخم‌های بی‌شمار، که پیراهن سبزش را ستاره باران کرده بودند. جوان جنوبی نبض قلب دست بالا را بررسی کرد و گفت:« شهید شده» ایستاد و بعد از آنکه چیزی بگوید شروع به دویدن کرد. دنبالش راه افتادم و چند دقیقه بعد به معبر رسیدم. از معبر که می گذشتم یکی بعد از دیگری چهره آشنای بچه های گروه و رزمندگان گردان را میدیدم. باید عقیقی را پیدا می کردم. _عقیقی رو ندیدی؟! _از اون طرف برو... _عقیقی اینجاس؟! _نه برو جلوتر سرانجام پیدایش کردم. تا مرا دید پرسید: غلامعلی کو؟! اما انگار از بغضم فهمید چه اتفاقی افتاده. زیر لب گفت: خدایا خودت به فریاد برس. رو به من کرد و گفت :یک تک تیرانداز برامون مونده با یک آرپیچی. بازویم را گرفت و پرسید :چه کار کنیم حالا؟! _نمیدونم فرمانده شمایین؟! _چطور؟! _دست بالا به من گفت فقط تا نیمه راه با ما میاد و از آن به بعد فرمانده شما هستید. کمی فکر کرد و گفت :«بریم.. با کمین عراقیا درگیر میشیم..» http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت زهره غازی همکاران شمس ،مثل سردار مازندرانی و دیگران را دیدم که با لباس سپاه آمده بودند به بیمارستان .رفتیم زن داداش گفت یک برد یمانی داشته که وقت نماز روی دوش میانداخته و یادگار مادر شهیدی است که به او هدیه داده بیارمش؟ گفتم :آره بیار تا بذاریمش توی همین برد. در بیمارستان برای آخرین بار بود که صورت ماهش را میدیدم صورتش گل انداخته بود. هنوز قطره های عرق روی صورتش بود .انگار که به خواب عمیقی رفته باشد، دستش را گرفتم و آرام شدم .بعد برد را دادم به آقای حبیبی ،پسر عمه منقلب شد و زد زیر گریه‌. دادمش به شوهرم او هم حالش دگرگون شد. طوری که نتوانست بماند. به ناچار خودم و سردار مازندرانی جنازه را در برد پیچیدیم و برای تشییع آماده کردیم. روز بعد ،تشییع جنازه ی باشکوهی انجام شد. جمعیت از شاهچراغ تا شاهزاده قاسم بود. وقتی که به خاک سپرده میشد ،من حال خودم را نداشتم. چند بار از هوش رفتم و وقتی به هوش می آمدم جزع و فزع میکردم. ضجه میزدم و مشت مشت خاکهای قبر را بر سر میریختم ‌شب لحظات کوتاهی را آن هم دم دمای صبح چشمم گرم شد و خواب رفتم. بلافاصله خوابش را دیدم که به طرفم آمد و گفت: همه جا خوب بودی به جز آن جا که خاک بر سر میریختی !فهمیدم که نباید این همه بیتابی میکردم. هنوز هم شمس را در کنارم احساس میکنم .یک روز مریض بودم بدحال در عالم خواب و بیهوشی صدای شمس را شنیدم. از ترس و وهم چشمم را باز نکردم. دوباره صدا کرد. دفعه ی سوم صدای شمس واضح و نزدیک شد. چشم باز کردم .خودش بود .طبق معمول سرِ شوخی را باز کرد که میدانم میخواهی بمیری ولی من ضمانتت کردم که زنده باشی. خب حالا دهنتو بازکن دهن که باز کردم یک میوه ی سبز بسیار خوش رنگ که نظیرش در دنیا نیست به اندازه ی انجیر در دهانم گذاشت و دودانه هم از همان میوه به دستم داد وقتی به هوش آمدم هنوز صدای خداحافظی اش توی گوشم بود‌. : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی از اونجا ماشین گرفتیم و اومدیم خونه سرکوچه که رسیدیم دیدیم پدر و مادرم منتظر ایستادن. همین که ماشین نگه داشت و ما پیاده شدیم، پدر و مادرم دویدن به سمت ماشین و همین طور که اشک از چشماشون می ریخت ،میخندیدند و خدا رو شکر میکردند و صورت ما رو غرق بوسه کردند. _ننه کرامت، دلم هزار راه رفت! گفتیم تا الآن شهید شدید که .نیومدید !یه ذره به فکر دل من نیستید! کرامت هم جواب داد: - ننه خدا رو شکر که انقلاب پیروز شد. ما شهید هم شده بودیم تو باید خدا رو شکر میکردی .جان ما فدای انقلاب...... پنج ماهی از پیروزی انقلاب میگذشت و من زمزمه اینکه کرامت میخواد بره سربازی رو از خانواده میشنیدم؛ ولی به رو خودم نمیآوردم و از خود کرامت چیزی نمیپرسیدم‌. فقط به مادرم میگفتم که کاش کرامت بیاد بره برا شغل معلمی _کرامت برادرت راست میگه. تو به حرفش گوش کن ضرر نمیکنی - ننه من علاقه ندارم .دلم میخواد برم سربازی مشغول صحبت بودند که وارد اتاق شدم _ چیه؟ چی شده؟ کرامت به چی علاقه نداره؟ - هیچی ننه میگه میخوام برم سربازی دارم بهش میگم به حرف داداشت گوش کن و بیا برو برا معلمی -کرامت ننه راست میگه میخوای بری سربازی؟! _بله ،کاکا من دلم میخواد برم سربازی به معلمی علاقه ندارم - خیلی خب برادر من اصراری که نیست وقتی علاقه نداری موفق نمیشی ،ننه شما هم اصرار نکن بذار بره سربازی ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * با توجه به بار سنگینی که داشتیم بالا رفتن از دیواره ی مایلر خیلی سخت بود. اما در هر حال خودم را به بالای مایلر رساندم به سمت شلمچه حرکت کردیم. هوا کاملاً تاریک شده بود و خودروها با چراغ خاموش حرکت میکردند مقداری که جلوتر رفتیم صدای انفجار به گوش میرسید. مایلر مسیرش را به طرف یک خاکریز کج کرد و با دستور فرمانده هان پیاده شدیم پیاده شدن از مایلر برایم سخت بود اسلحه را حمایل فنگ میکردم اما ماسک مانع می شد. کلاه آهنی زود میخواست بیفتد. آنقدر پاهایم کوتاه بود که هر چه خود را آویزان میکردم به جایی نمیرسید به هر جان کندنی بود پیاده شدم وقتی به داخل سنگر رفتم ، متوجه شدم که ماسکم گم شده .است آن قدر اندوهگین شدم که نزدیک بود گریه کنم زبیر میگفت: _ناراحت نباش گور بابای یک ماسک دیگر اما من از این حرفها خوشم نمی آمد .آقای احمدی مسئول تدارکات ،گردان با همان لکنت زبانی که داشت، التماس میکرد. - بـ بـ بـ بچه ها م م م مواظب مـ مـ ماس سکهای خود ب باشید. س ساخت آلمان... برای همین متأثر شده بودم اوضاع به هم ریخته بود و ماسک به این راحتیها پیدا نمی شد وارد سنگر که شدم جایی برای نشستن نبود؛ تا چه برسد کسی بخواهد استراحت کند حدود هفتاد نفر در سوله ای جا گرفته بودیم. بچه ها نماز را خواندند. هر کدام یک پتو همراه داشتیم پتویم را روی یک الوار که دم سنگر بود پهن کردم. کوله پشتی و تجهیزات را هم از خودم جدا کرده و به سختی جای شان دادم لحظه ها به کندی می گذشت فرمانده ی گروهان رسید و گفت: - بچه ها دعا و نیایش کنید. گردانهای غواص همین الان وارد آب شدند و حرکت کردند. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 او گفت :اگر پانصد متر دیگر رفته بودید قطعاً اسیر می شدید. عراقی ها کمی جلوتر در ادامه همین جاده مستقر هستند ، چند روز پیش هم یکی از ماشینهای خودی اشتباهی از این جاده رفته و به نیروهای عراقی برخورد کرده بود و علی رغم اینکه او را زیر تیربار گرفته بودند توانسته بود از دست دشمن فرار کند و به نیروهای خودی برسد . شما باید به این سنگها که در وسط جاده گذاشته شده بود توجه می کردید. به کمک هم چند سنگ و کلوخ بزرگ تر در آن جاده که همه را به انداخت گذاشتیم بطوری که مشخص باشد جاده بسته شده است. از راننده که ما را راهنمایی کرده بود تشکر کردیم و از سمت راست پشت خاکریز به مسیر خود ادامه دادیم تا به نیروهای خودی برسیم. در نزدیکیهای خط، تانکهای خودی در حال پشتیبانی از رزمندگان خط مقدم بودند گرد و خاک زیادی بخاطر تردد تانکها و ماشینها ایجاد شده بود بطوری که بیشتر از هفت، هشت متر جلو ماشین دیده نمیشد ، با سرعت در حرکت بودیم یک لحظه متوجه شدم از میان گرد و خاک یک تانک خودی روبروی ما میآید در حالی که مرگ را جلو چشمان خود میدیدم فرمان را به سمت راست چرخاندم و به شکل عجیبی از صحنه جان سالم به در بردیم . خدا کمک کرد که زیر شنی تانک نرفتیم و گرنه چون داخل ماشینمان تعدادی جعبه مهمات بود هم ما له میشدیم و هم تانک منفجر می شد و حادثه بسیار بدی اتفاق می افتاد . چند لحظه توقف کردیم تا آرامش پیدا کنیم ، سپس به ادامه مأموریت پرداختیم. وقتی به پشت خاکریز رسیدیم ماشین تدارکات در حال توزیع غذا بین رزمندگان بود . محموله خود را به تدارکات تحویل دادیم و برای صرف ناهار در کنار چند نفر از دوستان نشستیم . ناهار یک قوطی کنسرو با چند تکه نان سفید خشک بود. هر رزمنده یک قوطی بازکن کوچک در اختیار داشت که همراه پلاک شناسایی آویز گردنش بود ، با آن سر قوطی کنسرو را باز کردم و مشغول خوردن ناهار شدم ، ناگهان خمپاره ای در سی ، چهل متری ما فرود آمد و منفجر شد یک ترکش راه گم کرده پرپرکنان به سراغم آمد و به شکمم اصابت کرد ، گویا مأموریتی بیشتر از جدا کردن دکمه پیراهنم نداشت . دوستان با دست پاچگی پیراهنم را بالا زدند ولی هیچ اثری روی بدنم مشاهده نکردند. گفتند الحمد لله بخیر گذشت. ترکش بیچاره چون زور آخرش بود و وظیفه اش را بخوبی انجام نداده بود ، شرمسار سرش را پایین انداخت و در دل خاک آرمید . شهادت لیاقت و سعادت می خواست ، که من نداشتم . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*