eitaa logo
شهدای غریب شیراز 🇮🇷
4.8هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
48 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،اگرباحــفظ‌ آیدی و لوگو باشه بهتر تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * عملیات محرم بود .نیروها را باید در کنار شیار ربوط آرایش میدادم .آن هم زیر باران گلوله و آتش شدید دشمن. زمین میلرزید و آسمان گداخته بود. انگار دشمن با تمام قوا روی منطقه آتش میریخت .باید از همان منطقه جلوی پاتک دشمن را میگرفتیم. با مجید سپاسی که گردانش در همان نقطه وارد عمل شده بود هماهنگ کردیم تا نیروهای باقی مانده را ساماندهی کنیم. تحرک تانکها و نیروهای بعثی بیشتر شده بود و بسیاری از هم رزمان ما هدف گلوله های تانک و آتش تیربار عراقیها قرار میگرفتند. تعدادی از فرماندهان ،گروهان دسته و گردان مجید سپاسی شهید و مجروح شده بودند و به همین دلیل آرایش دادن نیروها برای مقابله و پیشگیری از نفوذ دشمن سخت تر از همیشه به نظر میرسید. به مجید گفتم :مجید ،کاکو سمت چپ شیار ربوط رو میتونی پوشش بدی؟! مجید سر تکان داد. - نصف- نیروهات رو ببر اون !طرفتو چیکار میکنی؟ سمت راست و وسط کانال ربوط با من. - شرایط خوب نیس؟ _نگران نیستم... درست میشه .ایشالا _ولی هدایت نیروها چی؟ _مگه معاونت نمیتونه کمکم کنه؟ منظورم حسین مشفق بود که با توجه به لیاقتی که داشت میتوانست در آن لحظه های سخت نبرد نابرابر با نیمی دیگر از نیروهای تحت امر ،مجید میانه ی کانال را محافظت کند. _میتونی حسین؟ _ها ،عامو توکل به خدا _ان شاء الله http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * خدا قوت گفتم و به سمت شیار ربوط رفتم .اما هنوز نگران وضعیت سمت راست منطقه بودم که صدایی آشنا شنیدم. _سلام رو برگرداندم و با دیدنش هم شاد شدم و هم متعجب خندیدم:غلامعلی دست بالا؟ این جا اومدی چیکار؟! _به سلام خوبی برادر عبدالله زاده؟ ذوق زده شده بودم دستش را گرفتم. _چیه؟ چرا میخندی؟ تو اینجا چیکار میکنی دلاور؟مقر آموزشی رو ول کردی اومدی اینجا؟!سازماندهی مجدد گردانها چی میشه؟ برای ادامه عملیات لازمه . _ اولاً از اسلامی نسب اجازه گرفتم در ثانی نیروی آموزش خودش هم باید عملیاتی باشه تا بتونه از تجربیاتش برای آموزش نیروها استفاده کنه در ضمن دلم شور این جا رو میزد. - حدست درست بوده ،کاکو حجم آتیش دشمن خیلی زیاده فاصله شون هم داره کمتر و کمتر میشه گلوله ای که از تانک دشمن شلیک شده بود زوزه کشان از میان ما گذشت. _بخواب زمی ی ی ی ... گلوله چند متر جلوتر به پشته ای خاک اصابت کرد - بوووومب... زمان انگار کش آمده بود. هنوز کاملاً روی زمین دراز نکشیده بودیم که زمین لرزید. از شدت موج انفجار بدنم مور مور شد و بارانی از سنگریزه و شن و خاک بر سر و صورتم بارید _غلام از شدت گرد و خاک نمیتوانستم چشمم را باز کنم _غلامعلی؟ ناخواسته طعم خاک را در دهانم مزه مزه کردم و به سرفه افتادم. باید صبر میکردم تا گرد و خاک فروکش کند نگران غلامعلی .بودم یاد عملیات ثامن افتادم و کانال زنی هایی که قبل از عملیات باید انجام میدادیم. شبها به سمت دشمن میرفتیم و مخفیانه اما بدون وقفه کانال میزدیم و کمی قبل از طلوع آفتاب بر میگشتیم تا عراقیها متوجه چیزی نشوند وقتی برمیگشتیم سرتا پا خاک آلود .بودیم به اشباحی خاکی رنگ می.مانستیم شبها خاک روی صورت و محاسنمان لایه میبست و صبح ها که برمی،گشتیم چهره هایمان دیدنی بود. آن وقت سر به سر هم میگذاشتیم ومیخندیدیم. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * _یا حسین (ع).... چند نفر به سمت ما میدویدند .کسی بازویم را گرفت و پرسید: طوری» شدی؟ نشستم و سر تکان دادم. کمکم ،کرد .ایستادم یکی دیگر از رزمندگان به کمک غلامعلی رفته بود دوباره رو به روی هم ایستادیم قیافه هایمان دیدنی بود. سرتا یا خاک آلود مانند مجسمه های باستانی بودیم به هم زل زدیم و بعد هر دوخندیدیم. - مثه اون وقتایی که کانال میزدیم مگه نه؟ :گفتم «ها، یادمه... خدا رو شکر که سالمی طوریت نشده لبخند زد گفتم بذار وضعیت منطقه رو برات توضیح بدم. همانجا نشستیم روی خاک با انگشت خط کشیدم و موقعیت منطقه را برایش تشریح کردم و :گفتم سمت راست منطقه با تو.» _ان شاء الله. _مشکلی نیس؟ _نه _خوبی شما اینه که مربی شون بودی و بچه ها از تو حرف شنوی دارن _توکل به خدا از دست بالا دور شدم و به سمت دیگری .رفتم بی سیم چی در اثر شلیک تیربار تانک تی ۷۲ شهید شده بود. گلوله ای پیشانیاش را سوراخ کرده بود .بیسیم را از پشتش باز کردم. چشمانش را بستم و پیشانی اش را بوسیدم. بیسیم را به خودم بستم و به سمت شیار ربوط به راه افتادم .قبل از رسیدن به ،شیار تپه ای بود که عراقیها روی آن تسلط داشتند . به بچه ها گفتم :خط آتیش میخوام تا خودم رو به ربوط برسونم.» http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * یکیشان خندید و گفت برو خیالت راحت به سمت شیار دویدم و از شیب تند تپه سرازیر شدم. در میانه ی راه یکی از تانکهای دشمن روبه رویم سبز شد برگشتم تا جایی مخفی شوم اما قبل از این که بتوانم خودم را مخفی کنم هدف تیربار قرار گرفتم .گلوله های تیربار به کمرم خوردند و مرا به زمین کوبیدند. دردی شدید در تمام بدنم پیچید. نفسم بالا نمی.آمد زیر بغلم خیس شده بود و داغ .دست زدم خیس شد .خون بود .خودم را کشان کشان پشت صخره ای پنهان کردم .صدای حرکت تانک را میشنیدم کمی که گذشت فهمیدم میتوانم دست و پایم را تکان بدهم .به زحمت از جا بلند شدم و افتان و خیزان به سمت ربوط دویدم . _الله اکبر! صدای دست بالا بود. لحظه ای بعد تانک آتش گرفته بود و رزمندگان تکبیر می.گفتند .دست بالا تانک را هدف قرار داه .بود بچه ها روحیه گرفتند و به سمت نیروهای دشمن یورش بردند دست بالا مرا دید و به سمتم دوید. _زخمی شدی؟ سر تکان دادم .پیراهنم خیس و سرخ شده بود .دست بالا مرا عقب کشید و گفت :چطوری خودت رو رسوندی؟ _خودم هم نمیدونم _بذار به امدادگرا بگم ببرنت _نه باید به فرمانده گزارش بدم گوشی بیسیم را در دست گرفتم تا موقعیت منطقه را به برادر نبی رودکی فرماندهی تیپ امام سجاد (ع) گزارش بدهم. بیسیم از کار افتاده بود. _چرا این صداش در نمیآد؟ غلامعلی نگاهی به بیسیم انداخت خندید و گفت: «سبحان الله.» _چی شده؟ -بیسیم آبکش شده .باید بگم امدادگرا این بیچاره رو ببرن عقب.هر چی گلوله بوده خورده به بیسیم حضرت عالی. . http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * بیسیم را از پشتم باز کرد و گفت: بیا خودت ببین. کمی مکث کرد و گفت: بذار ببینم وضعیت خودت چطوره؟ پیراهنم را بالا زد و گفت :سهم تو فقط یه گلوله بوده. از کولی پشتی اش گاز استریل در آورد آن را روی زخمم گذاشت و گفت: به تو میگن رزمنده ی ضد گلوله. _ولی من که گلوله خوردم _زخمت عمیق نیس به زخم سطحیه برادر ضد گلوله. زخمم را با باند پارچه ای بست و گفت: پاشو عامو جون. پاشو همین اطراف یه مستحقی پیدا کن و صدقه بده که عمرت به دنیا بوده. خندیدیم دست بالا ادامه داد: از دور می دیدمت گلوله که خوردی دیدم پرت شدی توی هوا. منم توی سرم زدم و گفتم: یا حضرت عباس... بعد نیم خیز شدی ولی رگبار گلوله ها تو رو به زمین کوبیدن. به خودم گفتم :عبدالله زاده هم شهید شد. _مگه شهید شدن به همین راحتی یه بنده ی خدا. هر دو خندیدیم. زخمم را بست و گفت: برادر جبهه در اختیار شماس.... ایستادم و پیشانی خاک آلودش را بوسیدم _خدا خیرت بده باید به گردان نکویی مهر که در ارتفاعات چهارصد متری وارد عمل شده بود,سر میزدم تا اگر نیاز به کمک داشت به وضعیت آنها سرو سامان میدادم .در بازگشت از آن جا با صحنه ای عجیب رو به رو شدم. دست بالا چهار دست و پا این سو و آن سو میرفت و بچه ها را هدایت میکرد .دوان دوان به سمتش رفتم گفتم چی شده؟» با همان مهربانی همیشگی که در چشمانش بود نگاهم کرد و گفت: گمون نکنم مثل تو ضد گلوله باشم. پایش به شدت زخمی شده بود. - پات آش و لاش شده که.... _یه خراش کوچیکه _باید به امدادگرا بگم ببرنت عقب _نه _این باید مداوا بشه _بعد از عملیات ان شاء الله _این جا من فرماندهم .تشخیصم اینه که باید برگردی عقب... کمی مکث کرد و گفت: اطاعت از فرمانده واجبه. راضی شد برگردد. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * هوا تاریک بود. یک بار قبل از طلوع آفتاب دستور عقب نشینی رسید. خیلیها عصبی شدند _آخه چرا؟ - ما که تا این جا پیشروی کردیم چرا برگردیم؟ :گفتم «دستور فرماندهی یه» - خب...؟ _اونا صلاح کا رو بهتر میدونن در بازگشت دیدم یک نفر سر به زیر و عصبی در حال قدم زدن مدام سر تکان می.داد .دست بر دست میکوبید و مدام میگفت دیدی؟ دیدی دست بالا شهید شد؟... دیدی دست بالا هم شهید شد. «دیدی؟ با گامهایی تند و عجولانه از من پیش افتاد. اما هنوز هم زیر لب میگفت ... دیدی دست بالا هم شهید شد؟... دیدی؟ دیدی دست بالا هم شهید شد... به سمتش دویدم .دستش را گرفتم و گفتم چی شده؟ چی داری میگی؟ سرش پایین بود و نگاهم نمی.کرد دوباره پرسیدم: دست بالا طوری شده؟ با ناراحتی و بیقراری سر تکان داد و گفت «دیدی؟ ...دیدی دست بالا هم شهید شد. _ کجا شهید شد؟ سرش را بالا آورد با چشمان کدر و بیحالتش نگاهی به من انداخت و بعد به جایی اشاره کرد و گفت :اون جا... یکی دیگر از رزمنده ها که به ما رسید دست بر شانه ام گذاشت و :گفت موجیه... فقط حواست باشه نره سمت عراقیا.. دستش را رها کردم. به راه افتاد دوباره دست بر هم کوفت با ناراحتی سر تکان داد و زیر لب تکرار کرد دیدی؟ ...دیدی دست بالا هم شهید شد. دیدی؟ دلم شور افتاد اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی؟ _دست بالا رو ندیدی؟ _نه _از غلامعلی دست بالا خبری نداری؟ _ندیدمش. _تو چی؟ نمیدونی دست بالا کجاس؟ _میگن اسیر شده؟ _کجا؟ _نمیدونم _زخمی شده _کجا؟ _قبل از سنگر بتونی عراقیا _مطمئنی؟ _نه من که خودم ندیدم من دیدم... آرپی چی کنارش زمین خورد... _تو خودت دیدی؟ _مگه دست بالا رو نمیگی؟ دیدمش گلوله ی آر پی جی خورد کنارش سر و صورتش سوخت شهیدشد _کی؟ چه وقتی بود؟ مطمئنی؟ ها... خودم دیدم راستی چرا عقب نشینی کردیم؟ _حتماً مصلحت بوده. هوا داشت روشن میشد بعد از نماز صبح یادم افتاد به خاطراتی که از دست بالا داشتم بغضم شکست. _،حاجی منو واسه نماز شب بیدار میکنی؟ _أرملة _حاجی باباته سر به سرش می.گذاشتم. غلامعلی این جور وقتها میخندید و می گفت :معلومه که بابام حاجیه... - حالا منو بیدار میکنی نماز شب بخونم؟ تو رو خدا حاجی.... به خودم گفتم: فکر کردی از کارای تو خبر ندارم؟ فکر کردی حواسم نیست و نمیدونم یواشکی بیدار میشی نماز شبت رو با سوز و اشک میخونی و بعد یه کم مونده به اذان صبح خودت رو میزنی به خواب؟ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * _اگه بیدار نشدی چی؟ _یه پارچ آب خنک بریز سرم _اگه خواب ،بمونی میریزم ها؟ _قبوله حاجی گذاشتم بخوابد و چشمانش گرم شود وقتی مطمئن شدم به خواب ،رفته آرام و بیصدا کنارش نشستم و با احتیاط عقربه ساعت مچی اش را جلو کشیدم تا نزدیک اذان صبح را نشان بدهد .بعد هم پارچ آب را روی سرش خالی کردم. هاج و واج بیدار شد هنور گیج بود :گفتم ای وای تو چرا بیدار نمیشی؟ مگه نمیدونی نماز اول وقت چقدر فضیلت داره؟ به سرعت از جا برخاست وضو گرفت. دو رکعت نماز خواند و بعد شروع کرد به اذان گفتن. _اشهد ان لا اله الا الله . مجید سپاسی غلتی زد و با صدایی خش دار :گفت کی داره ئی وقت شب اذون میگه؟ ...ها؟» مجید نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: حاجی ساعت دو نصف شبه ها...» غلامعلی خنده ی مرا که ،دید تازه فهمید چه کلاه گشادی سرش رفته دنبالم .دوید از دستش فرار کردم اما بالاخره مرا گرفت. _ولم كن _اه... حالا دیگه کلک میزنی به من؟ هر دو روبه روی هم روی خاک .نشستیم پیشانی اش را به پیشانیام چسباند. :گفت :خیلی حقه ای عبدالله زاده. _مخلصت هم هستم از این حرف خنده اش گرفت هر دو با صدای بلند خندیدیم و حالا با یادآوری این خاطره من گریه میکردم. چند روز گذشت و به رغم جستجوی بچه ها پیکر شهید دست بالا پیدا نشد. چند روز از عملیات بجلیه گذشته بود شب که به نیمه ،رسید منطقه در سکوت فرو رفته بود به منطقه ی رهایی عملیات رفتم .جایی که برای آخرین مرتبه غلامعلی دست بالا را دیده بودم همان جا ایستادم و فریاد زدم :حلالم کن غلامعلی.. شفيع من باش... فریادم باعث شد عراقیها آن جا را زیر آتش بگیرند سریع به عقب برگشتم. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * یعنی خودش بود؟ دنبالش رفتم... هر کس به او میرسید سلام میداد و احترام میگذاشت. هیکلی و چهارشانه بود. لباس پلنگی به تن داشت؛ مثل تكاورها یادم به روزهایی افتاد که پیش آهنگ بودیم و به یونیفورم تنمان افتخار میکردیم. آن ،روزها موهای غلامعلی فرفری بود؛ اما این یکی موهایی صاف دارد با ریشی انبوه و فرفری. اگر خودش نباشد چه؟ خم شد بند پوتینش را باز کند .کنارش ایستادم .سایه ام را که روی خاک ،دید، نگاهم کرد و خندید. _سلام اخوی سایه ات مستدام. _سلام غلام خیره نگاهم کرد ردی از آشنایی در نگاهش درخشید و گفت: «احمدپور خودتی؟ _بله خودم هستم _تو ،کجا جبهه کجا؟ ایستاد و مرا در آغوش گرفت و ادامه داد: مگه معلم نشدی؟ _هنوزم هستم - مگه نرفته بودی لار؟ سری تکان دادم و گفتم: از همونجا اعزام شدم _اینجا چه کار میکنی؟ _امدادگرم . آموزش دیده ام. _چند وقته اینجایی؟ _تازه رسیدم اینجا - منو از کجا پیدا کردی؟ _تصادفی بود .از دور دیدمت به خودم گفتم یعنی این همون دست بالاست که روزای انقلاب روی دیوار مدرسه شعار مینوشت؟ _یادش به خیر _آن قدر وسط حیاط مدرسه شعار دادی تا مدرسه تعطیل شد؟ لبخند زد و :گفت فقط من نبودم که... » رو به من کرد و گفت: چند سالمون بود؟ _چارده پونزده به فکر فرو رفت و بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد رو به من کرد و :گفت وضو میگیریم بعد میبرمت نماز تا چند نفر رو ببینی. _میشناسمشون؟ هم محله ایها؟ _نه چند تا از یارهای دبستانی. و هر دو خندیدیم http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * غلامعلی هنوز هم مثل روزهای کودکیمان در دوستی پاک و بی غل وغش بود. بسیجیها و پاسدارها را دوست میداشت بی هیچ چشمداشتی. روزی در مقر آموزشی تیپ المهدی (عج) سوار بر موتورسیکلت دیدمش. بعد از سلام و احوال پرسی :گفت میخوام برم لشکر ۱۹ فجر؛ اما در راه میخوام برم تیپ امام سجاد (ع) تا اسلامی نسب را ببینم با من میآی؟ تا آن روز ایشان را ندیده و تنها وصفش را شنیده ،بودم موافقت کردم. هر دو به راه افتادیم وارد مقر شدیم ؛ اما انگار قسمت نبود زیارتش کنم. گفتند: کاری داشته و رفته _کی بر میگرده - معلوم نیست شاید یه ساعت دیگه شاید هم تا فردا پیداشون نشه. دست بالا از موتور پیاده شد و چادر به چادر رفت و سراغ دوستش را گرفت به خودم گفتم: رفاقت به این میگن وقتی مطمئن شد که اسلامی نسب از مقر ،رفته به من اشاره کرد و گفت: «بریم.» در راه از خصوصیات اخلاقی اسلامی نسب برایم گفت و ادامه داد: ایشان و برادر ،عقیقی اسوه ی اخلاقند. بعد از عملیات والفجر ۱ هنگامی که به برادر اسلامی نسب خبر دادند که دست بالا هنوز برنگشته سکوت کرد و چیزی نگفت .اما در چادرش به یکی از رزمندگان گفته بود با روحیه ای که از برادر دست بالا سراغ دارم مطمئنم که شهید شده. برادر اسلامی ،نسب مقر آموزش تیپ را به نام شهید دست بالا کرد و تا وقتی که زنده بود در لابه لای صحبتهایش از فضائل این شهید نام میبرد. دوستی یعنی این. آن قدر اخلاقش خوب بود که سعی میکردم همیشه در کنارش باشم .یک روز داشتم از جلوی چادرش رد میشدم که سر و صدای تشویق بچه ها را شنیدم کنجکاو شدم و به داخل سرک کشیدم .دست بالا با رزمندهای دیگر کشتی میگرفت. - شیر میدونه یا علی مدد دست بالا آرام بود .اما عضلات رقیبش که جوانی کم سن و سال به نظر می،رسید منقبض شده بود و به سختی مقاومت میکرد. یکی از رزمنده ها داد زد دو ساعته دارین کشتی میگیرین هنوز هیچ کدومتون به اون یکی زور نشده که... » خندیدم و :گفتم دست بالا رعایت میکنه غلامعلی برگشت و چنان تند نگاهم کرد که خجالت کشیدم‌. رقیب دست بالا سر شانه او را بوسید و گفت: میدونستم که جوون مردی و بی آن که حرفی بزند از چادر بیرون رفت. : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * . حالا بگذارید خاطره ی دیگری برایتان تعریف کنم شهید دست بالا هر شب تا دیروقت قرآن تلاوت میکرد. نماز میخواند و البته چند دقیقه ای هم گوشه ای مینشست و به فکر فرو میرفت. یک شب :پرسیدم چکار میکنی؟ به من نگاه کرد لبخند زد و :گفت: «میم میم میم هاج و واج نگاهش میکردم خندید و گفت :صبح مشارطه میکنم و با خودم عهد میکنم که گناه نکنم در طول روز مراقبه میکنم تا عهدم رو نشکنم و شب که میشه محاسبه میکنم تا ببینم چقدر تونستم به عهدی که بستم پایبند بمونم. در جبهه که بودیم در مجالس دعا خودش نوحه میخواند به ائمه ی اطهار ارادت قلبی داشت و به حضرت اباعبدالله عشق میورزید در مجالس زیارت عاشورا و دعای کمیل تا آنجا که میتوانست شرکت میکرد؛ اما شاید بارزترین ویژگی ایشان انس و علاقه ی شدید به قرآن بود بارها وقتی نیمه های شب از پست نگهبانی بر میگشتم .نجوایش را از درون چادر میشنیدم تا نزدیک ،اذان نماز میخواند و قرآن تلاوت میکرد. ورزشکار بود هر کسی که او را میدید از هیبت عضلات و صلابت اندامش متوجه میشد. کشتی میگرفت و فوتبال بازی میکرد. در مسابقه های نیروهای نظامی شرکت میکرد و در مسابقات تیراندازی قبل از شلیک ذکر «ما» رمیت اذا رمیت» از زبانش نمی افتاد. حالا بعد از این همه سال وقتی به غلامعلی فکر میکنم میبینم در همه کار و در همه وقت به خداوند متعال توکل داشت. در زمان مجروحیتش اجازه نمیداد کسی کمکش کند. شبها قبل از ،خواب آیه ی آخر سوره کهف را میخواند و هر ساعتی که میخواست از خواب بیدار میشد . شهید اسلامی نسب میگفت :در مانورها هر وقت دست بالا آرپی جی زن بود تا ساعتها گردانهای مهاجم به کندی میتوانستند حرکت کنند. رمز او توکل به خدا و انس با کلام الله بود : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * .وصیت نامه شهید غلامعلی دست بالا بسم الله الرحمن الرحيم؛ به نام خداوندی که خالق و هدایت کننده است،همه از اویند و به سوی او باز میگردند. به نام آن مقتدری که موجودی حیات و مماتم در دست اوست. هدف و مقصودم اوست. محبوب و معشوق اوست. قلب کوچکم سرشار از عشق به اوست. بخشایندهی گناهانم اوست. خداوند رحمانی که بر بندگانش منت نهاده و پیامبر معظم رسول گرامی اسلام (ص) و جانشین بر حق او را صراط مستقیم و چراغ راه مؤمنین قرار داد. به نام خداوند بینا و شنوایی که قیامت را به عدل برپا میکند و حساب بندگانش را به فضل و کرم رسیدگی خواهد نمود. خدای مهربان را سپاسگزارم که مرا از جمله گروندگان به دین خویش و از محبین اهل بیت پیامبر (ص) قرار داد و این توفیق بزرگ را عنایت فرمود تا در راه او جهاد کنم و جان ناقابلم را به راهش تقدیم نمایم. اکنون که قلم به دست گرفته و وصیت نامه خود را بر صفحه ی کاغذ می نگارم ، با قلبی مطمئن و اعتقادی محکم و اراده ای استوار از هر قید و بندی جز پروردگارم دل کنده و عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل هستم و میروم تا دین بزرگی که اسلام بر گردنم ،دارد عاشقانه ادا کنم. پای در چکمه میکنم سلاح بر دوش میگیرم و سینه ی کثیف دشمن را نشانه میروم. با قلبی پر از نفرت از دشمنان خدا و با شعار کوبنده ی الله اکبر برای احیای دینم و صدور انقلابم و استوری دین رسول الله (ص) که سالهای متمادی در مظلومی بوده و دشمنان خدا هر لحظه بر پیکر مقدس آن ضربه وارد کرده اند، فداکاری و جانبازی کنم تا درخت پربار و خونبار اسلام استوارتر گردد. در این برهه از زمان که فشارهای اجانب به آخرین حد خود رسیده و مسلمین مظلوم را دسته جمعی قتل عام میکنند و خون پاک علمای بزرگ را در محراب عبادت بر زمین میریزند و یاوری هم برای خود و هم برای دادخواهی این همه مظلومیت وجود ندارد، باید با اماممان پیمان خونین ببندیم و کمر همت بسته و بشر را از شر شیاطین فرومایه نجات دهیم و پرچم سرافراز لا اله الا الله محمد رسول الله و علی ولی الله را در میان بدنهای پاره پاره شده مان و سرهای در خون غلتانمان برافراشته نگهداریم و چه گواراست که در این راه جان را به جان آفرین تقدیم نماییم‌. امروز همان روز عاشورایی است که همه آرزوی آن میکنید که ای کاش بودم و امام حسین (ع) را یاری میکردم امروز پرچم دار امام حسین (ع) خمینی است بشتابید به سوی کاروان حرم امام حسین (ع) و یاری امام عزیزمان کنید که راه سعادت همین است و به راهی جز راه او ،رفتن خطایی بزرگ است. پیام شهید غیر از این نمیتواند باشد که دست از اطاعت و رهبری برندارید تا ان شاء الله به واسطه ی این اطاعت و شکرگزاری این نعمت مورد لطف و عنایت پروردگار قرار گیرید و پیروزیتان هم در گرو همین تبعیت است. خدای را شکر میکنم که گفته هایم را با خون خود امضا نمودم و مزه ی شیرین این پیمان را چشیدم و پس از یک عمر گناه و معصیت خداوند این توفیق را عنایت فرمود تا همه را با خون خود بشویم؛ وگرنه بنده گناهکاری که چشم و زبان و قدم و نیت او همه غرق در معصیت ،بوده چگونه میتوانست آنها را پاک کند؟ !خدایا همه ی الطاف از تو است و تویی آمرزنده هر گناه و پناه هر پناه جوینده ای. : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * .وصیت نامه شهید غلامعلی دست بالا امت رشید اسلام شما را به خون شهدا و به خون مطهر حضرت سید الشهدا (ع) قسم میدهم که راه شهدا را در پشت سر امام عزیزمان ادامه دهید و نگذارید خدا تنها بماند و قلب مبارکش رنجور .شود شما را به دانههای اشکی که این پیر چون مروارید بر محاسن سفید امام در شبهای تار می غلتد و ناله ی یا رب یارب» سر میدهد قسم میدهم نگذارید اسلام در غربت بماند و این مرد خدا که به حق نائب حضرت ولی عصر (عج) ،است دشمن شاد شود. مگر این پیر مظلوم چقدر باید دردها را تحمل کند؟ از طرفی شهادت فرزند برومندش حاج آقا ،مصطفی از طرفی دیگر شهادت یاران نزدیک و نور چشمانشان چون مطهری ،بهشتی ،باهنر رجایی و دیگران و از طرفی شهادت مظلومانه ی شهدای محراب و سربازان رزمنده در جبهه ها و از طرفی فشار ابرقدرتها کینه توزی های منافقین قتل عامهای جنوب لبنان و زمزمه خائنانه ی منحرفین داخلی. آیا این همه درد و رنج کم است و شایسته نیست مرهمی بر زخمهای رهبر مظلوممان باشیم؟ من شما را وصیت میکنم به امام .یا ایها الناس اوصیکم بالخمینی. از برادران شهادت طلب پاسدار و جمع پر از صفای آنان میخواهم که همانند گذشته حرمت و قداست سپاه را به واسطه ی تبعیت محض از امام حفظ کنند و لباس سبزشان را که با خونهای سرخی آبیاری ،شده از شر دشمنان کینه توز نگه دارند. از برادران عزیز مسجد شاهزاده قاسم که حق بزرگی در جهت رشد این حقیر داشته اند و صمیمیت و برادری و ایمان و اخلاص آنها چراغ راهی در دست من ،بوده میخواهم که همانند گذشته بلکه شایسته تر برای خدمت به اسلام تلاش کنند و خود را به صفات عالیهی انسانی و اخلاق حسنه و هوشیاری هر چه بیشتر آراسته نمایند تا ان شاء الله یکدیگر را در قیامت با روی سفید و چهره ای خندان دیدار کنیم. پدر و مادر بزرگوارم؛ شاید شنیدن خبر شهادت فرزندتان دلهای پاکتان را ،داغدار و اشک گهربارتان را بر گونههای نورانیتان جاری کند؛ اما شما را وصیت میکنم به مصیبتهای مظلومانه ی سالار شهیدان (ع)؛ به آن زمانی که یاران عزیزش را یکی یکی غرق در خون دید؛ برادرش را دو دست بریده جوان هیجده ساله اش را با سر شکافته ،برادرزاده اش را غلتان در خون و گلوی طفل شش ماهه اش را عطشان و هدف تیرهای دشمن واقعاً هیچ مصیبتی در جهان بزرگتــر از مصیبتی که بر حسین (ع) وارد شد نیست. با همه ی این ،مصائب کسی هم به او تسلیت بگوید و سر سلامتی دهد شما نه به اندازه ی امام حسین نبود که (ع) مصیبت دیده اید و نه از او غریب تر هستید. از شما پدر و مادر مهربانم میخواهم که در مرگ من بی صبری نکنید و بیش از سه روز لباس عزا نپوشید و اگر جسدم را آوردند آن را حتما نبینید و به خاطر تمام حقوقی که بر این فرزند ناسپاستان دارید طلب عفو و بخشش میکنم بدین امید که یکدیگر را در قیام سر امام حسین (ع) ملاقات کنیم. برادران عزیز و خواهر مهربانم؛ بودن با شما باعث رشد و سعادت من بود و ایمانتان به حضرت امام باعث عزت و شرف این حقیر بود پیام برادر شهیدتان را به گوش حق جویان جهان برسانید که او عاشق حضرت مهدی (عج) و سرباز جان بر کف حضرت امام خمینی بود و در آن عشق و این ،اطاعت به لقاء الله پیوست والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته غلامعلی دست بالا : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*