🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت_الله_آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_چهل_یکم*.
_سلام حاجی منم محسن
_سلام چه خبر کجایی؟
_تهران خواستم بگم کار به خوبی تمام شد.
_دستت درد نکنه که برمیگردی؟!
_فردا صبح ساعت ۶ پرواز دارم.
_من با آقای سلیمانی میرم جهرم وقتی برگشتم مفصل صحبت میکنیم.
_حاجی من فردای راست میام خونتون تا باهم بریم.
_نه لازم نیست بمون استراحت کن.
_خسته نیستم .مگه می خوام پیاده بیام ؟با هواپیما یک ساعته میرسم هفت و نیم میام اون جا.
_نه نمی خواد بیای .همین کار را انجام دادید ممنونت هم هستم
سیما با تعجب پرسید «کی بود؟»
_حاج محسن گفت جواب مثبت دادند.
روشنای سپیده که دمید زن از صدای چکه ناودان ها بیدار شد.هنوز گیج بود به درستی نمیداند آنچه را دیده خواب بوده یا بیداری ؟چیزی یادش نمی آمد فقط دلشوره داشت.
به آرامی از کنار حجت که بر سجاده نشسته بود و قرآن میخواند گذشت.
روز از راه رسید و با صدای زنگ خانه نگاه هر دو به سمت ساعت دیواری لغزید که شش و نیم بود.حاج حجت لباس پوشیده و آماده بیدرنگ به طرف در رفت.. لحظات بعد برگشت و وسایلش را برداشت.قرآن کوچکی را که همیشه همراه داشت بوسید و در جیب گذاشت. یک بار دیگر علیرضا را که در خوابی کودکان غرق بود بوسید.از لای در اتاق سرکشی کشید و چهره سعیده زهرا و سارا کاوید و پیش از این که خداحافظی کند گفت: من که رفتم برای نماز بیدار شون کن»
صدای باز و بسته شدن درها و سپس استارت خودرو یک بار دوبار سه بار به دنبالش ناله موتور که انگار به سختی می چرخید و به دنبالش اتومبیل خاموش شد.
زن چشم هایش را به سقف دوخت و گوش های در کمین کوچکترین صدایی که از بیرون می آمد نشست.دوباره استارت زده شد اتومبیل به راه افتاد اما اندکی بعد باز خاموش شد. صدای حاج حجت را شنید.
_شما حالت خوب نیست پشت فرمان تا ماشین را هل بدم.
صدای قیژ کوچه اتومبیل روشن شد و در باز شد.اما پیش از بسته شدن موتور دوباره از غرش افتاد.
👈ادامه دارد ....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_چهل_یکم
صدای موسیقی از درز خانه ای نیمه ویران بیرون میزد. صدای غریب شهر شاید همین آهنگ تند با طنین نامفهوم ترانهای بود که به نظر فارسی نمی آمد.
صدای صفیر گلوله، نفیر خمپارهها و درام هراس آور انفجار، معمول کوچههای آوار انباشته و رهگذران هر از گاهی اش بود که خاکی پوش و مسلح بودند.
شهر آبادان مجروح بود اما نمی نالید به هم نگاه کردیم معلوم بود همگی تعجب کرده ایم به سمت صدا پیچیدیم.چار چوبیه در،در محاصره گونی های شنی بود. در زدیم و صبر کردیم .صدای خش خش پایی به گوش رسید .باز هم به هم نگاه کردیم یعنی اینکه آمد در را باز کند.
_بفرمایید
سیه چرده با موهای وزوزی و ریش فری آنکاد شده ، دماغ پهنی داشت . میانسال بود .
_سلام علیکم
_و علیکم السلام .بفرمایید
_ببخشید حاج آقا ..انگار صدای موسیقی می آمد.فکر میکنم اینجا جبهه باشد..
مرد نگاهش را به داخل خانه برگرداند
_اینجا فرمانداری است .ماهم بچه های فرمانداری هستیم و می دانیم چکار کنیم
مجید نگاهی به من کرد و دوباره به سمت در چرخید
_به به حاکم شهری که اردک ...
گفتن اردک همان و تپق خنده ما همان .
کارمند فرمانداری اصلا ریسه رفت ..
خوب مصرع بعد هم جور در نمی اومد.خنده اش که تمام شد ، دست زد پشت مجید .
گفت:بفرمایید داخل ..
بابا من داشتم رادیو می گرفتم.یکلحظه کاری پیش اومد ،رادیو را روی همان موج رها کردم که از قضا این ترانه پخش می شود شما شنیدید
خداحافظی کردیم و عذرخواهی ،اصرار مرد جنوبی از رفتن بازمان داشت به چای دعوت مان کرد . مجید انتظار نوشابه داشت اما زمستان بود.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_چهل_یکم
به سمت پاسگاه بجلیه به راه افتادیم. در نزدیکی پاسگاه بچه های گردان در شیاری منتظر دستور حرکت و آغاز عملیات بودند. ناگفته نماند که برادر ایشان هم آمده بودند تا در عملیات شرکت کند اما با سرسختی فرماندهی روبه رو شدند. اصرار ایشان و شهید دست بالا تاثیری بر تصمیم فرمانده نداشت.
کمی قبل از آغاز عملیات دست بالا فانوسقه اش را باز کرد و گفت: اینوبگیر
-من که خودم دارم!
_فانوسقه ی من مثل مال تو کهنه .نیست ببین چقدر نو و آکبنده.
در پاسخ نگاه خیره و چهره ی متعجبم گفت: نمیخوام وقتی شهید شدم .دست عراقیا بیفته!
نگاهش که کردم دلم لرزید. انگار میدانستم که دست بالا دیگر برنخواهدگشت .در منطقه که مستقر شدیم پاس بندی کردیم غلام :گفت شما بخوابیدمن صداتون میزنم.
گفتم: قبول نیست.
_چرا؟
- تو نماز شب بخوانی و ما همه ی شب رو بخوابیم؟
خندید و گفت: اگه میخوای به زور نماز شب بخونم اشکالی نداره میخونم.
_نکنه فکر کردی بیخبرم؟
- منظورت چیه محمد؟
_یادته شبا بعد از مانور چراغ چادرت رو خاموش میکردی و نماز و قرآن میخوندی؟
کمی عصبانی شد و گفت: ای ..بابا... شما خودت نگهبانی بده
گفتم: پس آخر نوبت شماست تا هم بتونی استراحت کنی و هم به نماز شبت برسی.
لبخند زد و چیزی نگفت.
غلامعلی دست بالا مرد حق بود .کسی که شبش به تجهد میگذشت و روزش به جهاد .عاشقانه در عملیات والفجرا به شهادت رسید .برای این که بیشتر بشناسیدش بروید سراغ ،عقیقی از محمدزاده سؤال کنید و از خادم صادق سراغش را بگیرید از عبدالله زاده بپرسید بگویید اسلامی نسب زبانش قاصر بود از توصیف شهید دست.بالا در یک کلام بگویم و خلاص «غلامعلی دست بالا مرد
حق و کشته ی حقیقت بود»
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_چهل_یکم
عملیات محرم بود .نیروها را باید در کنار شیار ربوط آرایش میدادم .آن هم زیر باران گلوله و آتش شدید دشمن.
زمین میلرزید و آسمان گداخته بود. انگار دشمن با تمام قوا روی منطقه آتش میریخت .باید از همان منطقه جلوی پاتک دشمن را میگرفتیم.
با مجید سپاسی که گردانش در همان نقطه وارد عمل شده بود هماهنگ کردیم تا نیروهای باقی مانده را ساماندهی کنیم. تحرک تانکها و نیروهای بعثی بیشتر شده بود و بسیاری از هم رزمان ما هدف گلوله های تانک و آتش تیربار عراقیها قرار میگرفتند.
تعدادی از فرماندهان ،گروهان دسته و گردان مجید سپاسی شهید و مجروح شده بودند و به همین دلیل آرایش دادن نیروها برای مقابله و پیشگیری از نفوذ دشمن سخت تر از همیشه به نظر میرسید.
به مجید گفتم :مجید ،کاکو سمت چپ شیار ربوط رو میتونی پوشش بدی؟!
مجید سر تکان داد.
- نصف- نیروهات رو ببر اون !طرفتو چیکار میکنی؟
سمت راست و وسط کانال ربوط با من.
- شرایط خوب نیس؟
_نگران نیستم... درست میشه .ایشالا
_ولی هدایت نیروها چی؟
_مگه معاونت نمیتونه کمکم کنه؟
منظورم حسین مشفق بود که با توجه به لیاقتی که داشت میتوانست در آن لحظه های سخت نبرد نابرابر با نیمی دیگر از نیروهای تحت امر ،مجید میانه ی کانال را محافظت کند.
_میتونی حسین؟
_ها ،عامو توکل به خدا
_ان شاء الله
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_چهل_یکم
🎙️به روایت محمد ترابی
راستی یادم رفت بگویم که اینبار برعکس خاطرات پیشین راوی بیرون متن ایستاده است؛ زیرا محمد زیاد کار داشت و میخواست مقدمات این کار را آماده کند و خیلی هماهنگی های دیگر گفتم مزاحمش نشویم.
البته محمد نام پرشمارگانیست در خاندان غازی، مثل ،محمد برادر کوچکتر و ،محمد شاعر خودمان که پسر برومند سید شمس الدین است و اما این محمد به حق میوه ی پای درخت است و خواهرزاده ای است به خالو برده خلقاً و
خُلقاً.
وقتی از دایی صحبت میکند ،حلاوت و حرارت را با هم در کام جان دارد.
اول از هر چیز میگوید که این کتاب را شهید خواسته که نوشته شود و ما هرچه تلاش کردیم نشد حیف شد مادربزرگ که قبل از دیدن کتاب کتاب عمرش بسته شد یعنی سال نود و دو هرجا اسم ،شهدا رسم شهدا و کتاب شهدا را میدید آهی میکشید و می گفت، چرا بچه ی من نیست دریغ که این آرزو را با خود به خاک برد و امید که اگر این ناقابل بی قلم به نتیجه رسید، خاطر آزرده ی مادر را التیامی باشد.
هم این که محمد اهل هنر و فرزانگی است مثل مجموع خاندان غازی که از مادر شهید که شعر می برادر بزرگتر گرفته، یعنی عبدالسلام که خوشنویس بزرگ و ناموری است در استان و فراتر تا دیگر برادران که در خوشنویسی و معرق دستی دارند و خواهر کوچکتر که شعر میگوید و داییها که شاعرند و شعری که بر سنگ قبر سید نقش بسته اثر طبع عبدالخالق غازی است که از شاعران سپیدان است خلاصه که فرهیختگی و فرزانگی در کنار دین ورزی و مردمداری از ویژگی های نمایان این خانواده است .و به گونه ای که محمد می گفت ،قبر سید رسول یعنی پدر سید شمس الدینی م نیز مادرش ، بلقیس ترابی، بسیار مورد احترام مردم حق شناس سپیدان است و بارها به اعتراف آمده اند که ما نذر آقا کرده این و بر سر قبر او حاجت گرفته این چیزی که همسر سید شمس الدین، به دلالت زنان همسایه و آشنای فامیل می گفت.
.
#ادامه_دارد ..
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_چهل_یکم
خیابان نادری و بازار پیرزنها خیلی دیدنی بود .
انگار نه انگار که جنگی در میان بود .برخی از خانمها چندین نمونه آرایش کرده بودند. تعدادی از راننده های تاکسی سر رزمنده ها کلاه می گذاشتند .
بچه ها شهر را خوب بلد نبودند. سه را خرمشهر بنا شد برای یادگاری چند قطعه عکس بگیریم .عکسها را گرفتیم و میخواستیم به سمت پادگان معاد حرکت کنیم که متوجه جر و بحث پلیسی با یک راننده شدم.
کنار آنها رفتم خواستم به زعم خود کمک کنم که جریمه اش نکنند راننده مرتب التماس می.کرد پلیس هم درجه سروان تمامی داشت .قلمش روی برگه ی جریمه آماده ی نوشتن بود لب باز نکرده بودم که بر خلاف نیت و تصور من راننده نهیبی به من زد و
گفت:
_لازم نکرده!!!
پلیس هم نگاه بدجوری به من کرد اما چیزی نگفت. کمی آن طرف تر نگاه می کردم که سرانجامش چه می شود. با هم زد و بند کردند با یک اسکناس قضیه تمام شد.
در شهر غیر از رنگ و بوی لباس رزمنده ها رفت و آمد خودروهای نظامی که از آثار جنگ حکایت داشت بقیه چیزها بویی از جنگ نداشت.
برخی بیخیال و برخی دیگر هم بی خیال تر از بی خیال انگار که نه انگار.... که چند کیلومتر آن طرف تر جنگی به
پا است.
صبح روز بعد اقای براتی مسئول تسلیحات گردان صدا میزد و میگفت:
- هر کس اسلحه اش تمیز و پاک نباشه ازش تحویل نمیگیرم اسلحه را به دست گرفتم و از ساختمان خارج شدم .پشت ساختمان پیرمردی سرگرم تمیز کردن اسلحه ی خود بود. سلام کردم سر را بلند کرد و جواب سلامم را با
خوش رویی داد.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_چهل_یکم
عملیات والفجر هشت و آزاد سازی فاو
عمليات والفجر هشت از ۲۰ بهمن ۱۳۶۴ شروع شد و پس از ۷۵ روز درگیری شبانه روزی به تصرف کامل شهر فاو انجامید و ایران اوایل سال ۱۳۶۷ این شهر را از دست داد.
به این دلیل که در اواخر جنگ تعادل قوا به هم خورد یعنی تمامی نیروهای تهاجمی سپاه درگیر دفاع شده بود و توان نظامی ما به اندازه سیر صعودی توان دشمن رشد پیدا نکرد. بنابراین نیروهای ما در سرزمینهایی که گرفته بودیم پراکنده شده بودند و باید از اینها دفاع میکردند .
وقتی توازن قوا به هم خورد نیروهای صدام توانستند از فرصتی که قوای خود را به منطقه شمال غرب برای اجرای عملیات والفجر ۱۰ برده بودیم استفاده کرده و در
اینجا که توان پدافندی کم شده بود به فاو حمله کنند . بعضی از فرماندهان ما با حمله به فاو به شدت مخالفت می کردند و دلیل آنها هم این بود که این عملیات عقبه مناسب ندارد و ما وقتی
از اروند عبور کنیم و حتی منطقه را بگیریم پشت سرمان رودخانه عظیمی به نام اروند است و ما از نظر عقبه در محاصره طبیعی زمین هستیم و حل مشکلات عملیات با توجه به سوابقی که در نظر داریم معمولاً به سادگی امکان پذیر نیست و ما نمی توانیم به اندازه کافی قایق ، هلیکوپتر و آتش توپخانه و . . . فراهم کنیم.
پس با انجام آن یک فاجعه بزرگ رخ میدهد و با تصرف این منطقه ممکن است تمام عقبه های ما را با هواپیما ببندد و پلها و امکانات را بزند و نیروهای ما در محاصره قرار گیرند و اسیر شوند. حرف آنها از نظر اصول نظامی درست بود چون صدام وقتی عملیات انجام شد گفت : ایرانی»ها در کیسه ای گیر کرده اند و من در این کیسه را می بندم و همه را میگیرم.» .
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*