۱۳۶۱/۳/۲ لباس خاکی پر وصله پینه و همان کفش پلاستیکی روبروی احمدی ایستاده بود. علاوه بر اسلحه ژسه یک تیربار هم روی دوشش بود .احمدی پرسید:« این تیربار مال کیه؟!» _تیربارچی بنده خدا سختشه ،من کمکش می آرم. به تیربارچی که پشت سرش بود نگاه انداخت توی آفتاب سوخته بود.قدش به زور تا سینه آنها می رسید .احمدی پرسید :کی بهش اجازه داده بیاد تو عملیات؟ احسان جواب نداد .توی صورتش آرامش عجیبی موج می‌زد .نزدیکی‌های طلوع فجر بود. _بچه‌ها هم اینجا وایمیستیم برای نماز صبح بعد از نماز راه می‌افتیم. احمدی سرگرم تیمم شد احسان آستین هایش را بالا زد و مشغول وضو گرفتن شد .احمدی گفت: با آب مضاف و رو میگیری؟ تو قمقمه آب لیمو ریختن! لبخند ملیحی زد و گفت: مال من آب خالصه! _تشنه ات میشه ها!! حداقل این رو نگه میداشتی معلوم نیست انتظارمان را می کشه! با همان لبخند مثل سرش را کشید و حرفی ندارم ایستادن به نماز احسان احمدی اقتدا کرد .نماز که تمام شد گفت: این چه کاری بود کردی احسان!؟ ازت ناراحت شدم! _چکار کردم مگه؟ _چرا به من اقتدا کردی؟ نا سلامتی تو طلبه‌ای من باید پشت سرت وایمیسادم. خنده روی لبش نشست و گفت :چه فرقی میکنه ؟!مهم اینه نماز جماعت باشه و نیروها را جمع کن! احمدی به نیروها آماده باش داد .گرگ و میش هوا رسیدن به جاده‌ای که باید مستقر می شدند تا خط عراقی‌ها را به خرمشهر قطع کنند. همه بچه‌ها تا پایان به آسفالت جاده رسید سجده شکر به جا آوردند. احسان سر از سجده برداشت که گفت: خدا را شکر که تا حالا یه دونه تیر هم شلیک نکردیم» احمدی گفت:نگاه کن تجهیزات شون رو تا لب جاده آوردن احتمالاً منتظر ماشین بودند تا بیاد ببرد! _پس از احتمال داره عراقی‌ها توی شهرک باشن. نیروها وارد شهرک ولیعصر روی دیوارها هنوز عکس صدام و پرچم عراق نصب بود. منطقه را از نظر گذراندند .حتی یک سرباز عراقی هم دیده نمی شد.احمدی نگاهی به چهره غبار گرفته و خسته بچه ها انداخت.و گفت: _احسان یکی از بچه‌ها را که سرحال ترهستن بیار می خوام منطقه را شناسایی کنم. به بچه‌ها هم بگو همین جا استراحت کنند .تا برگردم خودت هم چند نفر از بچه‌ها را جمع کن پشت سر من بیا. هنوز احسان از جایش تکان نخورده بود. که مجتبی مثل اجل معلق سررسید و گفت :«بسیجی سرحال و قبراق در خدمتم.» احسان سری تکان داد و رو کرد به علی آقای احمدی برو برای شناسایی. احمدی و علی همراه شدند .منطقه را از نظر می گذراند که احسان و مجتبی و مسعود و مهدی هم از راه رسیدند. احسان و مجتبی در سکوت به هم زل زده بودند و با چشم به هم حرف می زدند. چند لباس سبز توی آن هوای غبار گرفته جلوی چشم هایشان آمد. احمدی پرسید: «بچه ها به نظرتون خودی هستن یا عراقی؟» بچه‌ها به آنها خیره شدند. احسان گفت: تعدادشان زیاد شد .ما که تو نیروهای خودی این همه لباس از نداریم پس عراق اند» صدای تیر و گلوله بلند شد. احمدی تا آمد به خودش بیاید اسلحه هر کدام به سمت پرتاب شد .سوزش در پشتش احساس کرد ‌هرچه تقلا کرد بلند شود و ببیند چه اتفاقی افتاده نتوانست. تا جایی که توان داشت صدایش را آزاد کرد . _احسان.... احسان... زهرایی...زهرایی.. اشک توی چشم هایش دو دو زد. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75