eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 🌷 *۱۳۶۰/۲/۸* احسان سرش را کرده بود توی برگه ها و نشریه ها که از حزب‌های مختلف جمع کرده بودند. مهدی سوداگر پرسید :«دنبال چی میگردی احسان؟» _دنبال نشریه فرقان مال گروه فرقان هستم _اینکه یک اسم اسلامیه! دوباره لای کاغذ ها را نگاه کرد و گفت:« می دونم رهبر و جلودار شه یه روحانی به اسم گودرزی.» وقتی به چیزی گیر میداد حتماً چیزهای بوداری از آن به مشامش خورده بود. مهدی پرسید :«اشکالش چیه؟ اسمش که اسلامی است رهبرش هم یک روحانی! تازه حزب جمهوری هم رهبرش روحانیه. این همه حرف و حدیث پشت سر بهشتی هست پشت سر هیچ کدام از رهبر حزب ها نیست» صاف شد و برگشت به چشمهای مهدی نگاه کرد و برای لحظه ای از طرز نگاهش لرزه بر اندام مهدی افتاد. _اتفاقا این گروه‌ها هستند که اصل خطر هستن. بچه مسلمونا از کمونیسم و گروه‌های چی و چی ضربه نمی خورند، از این دست گروه‌ها هست که کله پا میشن. باید دید کدام گروه پیرو ولایت فقیه و امامه» انگشت اشاره اش را کنار چشمش گذاشت و ادامه داد :«سوداگر! من به بهشتی مثل چشمهام اعتماد دارم. دشمن وقتی بخواد کسی را از سر راهش برداره، براش برنامه میچینه، یکیش همین حرفا حدیث هاست» دلیل از همه جا بی خبر وارد چادر شد و پرسید :چی شده؟ _دنبال نشریه فرقانم. می خوام به سرشاخه هاشون دست پیدا کنم. بیشتر از کارشون سردربیارم. احسان هنوز سر شدن داخل نشریه‌ها بود که صدایی از بیرون چادر به گوش رسید _حزب جمهوری!!! جمع کنید این بساط ها رو !خمینی کم جوونای ما را به کشتن میده؟! جنگ تو مملکت راه انداخته..» رگهای پیشانی احسان متورم شد و از چادر بیرون پرید‌. مهدی و جلیل هم دنبالش رفتند .صدا از یکی از روحانیون سرشناس بود. _نشنیدم !کسی به امام توهین کرد؟!» _جوونای ما را فرستاده جلوی توپ تانک. اینجا هم که منافقان را کشت و کشتار راه انداختند.» احسان در مقابل چشم های گرد شده همه دستش را در یقه روحانی فرو کرد. جلیل تا این صحنه را دید احسان را کنار کشید و گفت: «احساساتی برخورد نکن احسان, حالا هر چی میخواد بگه» خشم هنوز در چهره انسان هویدا بود جواب داد:« کسی که مقابل امام بایسته کتک زدن که سهله باید کشتش» دوباره می خواست به سمتش یورش ببرد که جلیل به داخل چادر کشاندش. _ولش کن !حالا هرکی مخالف امام باشه که نیست.. صهیونیست که نیست.. _هرچی میکشیم از دست همینه مخالفان با رهبر می کشیم. مرد چیزی زیر لب بلغور کرد و رفت احسان می‌خواست حرفی نثارش کند که جلیل جلوی دهانش را گرفت و گفت:« احسان حرمت سید بودنش رو نگهدار. اینا گمراهن. باید به راهشان آورد». احسان کمی آرام شد.فردا به همان مسجدی که آن روحانی پیش نماز شب بود بعد از نماز ظهر و عصر رفت کنارش نشست. _بابت دیروز عذرخواهی می کنم. باید حرمت سید بودنتون رو نگه می داشتم. سید لبخندی زد و گفت:« برو حلالت کردم»۰ _حرف امام حجته! امام هر دستوری بده من جونم رو براش میدم. با بصیرت به مسائل نگاه کنید. مردم رو حرف شما حساب باز می‌کنند. از این به بعد هم کسی بخواد جلوی امام وایسه ،جلوش وایمیسم.» اینها را گفت و از مسجد بیرون رفت. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 *۱۳۶۰/۳/۲۴* هنوز مراسم تشییع شهدا تمام نشده بود که معزی در ورودی صحن شاهچراغ سراسیمه به سمت احسان رفت و گفت:چند تا از بچه ها را سر خیابان احمدی گرفتن و بردن پاسگاه ! احسان با کف دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:« ببینم چی شده؟!» نفس عمیق کشید و ادامه داد:« بچه‌ها را بردند پاسگاه، پاسگاه هم آنها را فرستاده دادگاه و قاضی کشیک هم حکم زندان برای بچه ها بریده» احسان کلاه بافتنی را روی سرش جابجا کرد نگاه نگرانش را به او دوخت و پرسید: «برای چی گرفتنشون ؟مگه چیکار کردن؟!» _به یک خانم بدحجاب تذکر می‌دهند خانم هم بهش بر میخوره و به یک کشیده میخوابونه تو گوش یکی از بچه‌ها. بعدشم وایمیسه غربت بازی درآوردن و بچه‌ها را میکشونه پاسگاه. مثل اینکه از شانس بد هم قاضی قوم و خویش زن از آب در میاد» _الان کجان؟ _زندان عادل آباد رگ گردن احسان از شدت عصبانیت باد کرد سرش را به اطراف چرخاند اشاره کرد به مهدی که آن طرف تر ایستاده بودو گفت:« سریع برو موتورت را بیار معزی میگه بچه ها را گرفتند» مهدی سوداگر از میان جمعیت به سمت در خروجی رفت و احسان هم پشت سرش رفتند داخل اتاق قاضی کشیک شدند احسان آنچنان در را به هم خوب بود که قاضی پشت میزش که کرد احسان کف دست هایش را روی میز گذاشت و چشم در چشم قاضی شد با تحکم گفت :« من می خوام بدونم تو کتاب قانون شما امر به معروف و نهی از منکر هم جرم محسوب میشه؟!» قاضی با وجودی که رنگش مثل گچ سفید شده بود خودش را از تک و تا نینداخت. دستش را به سمت در گرفت و گفت:« آقایان بفرمایید بیرون !من هر حکمی دادم درست و به حق بوده. بفرمایید» احسان دستش را محکم روی میز کوبید و گفت:« دِ نبوده !شما پارتی بازی کردین. یا همین الان حکم آزادی بچه‌ها را میدین یا...» قاضی تلفن را برداشت :«الان می فرستمتون کلانتری تا ببینم حرف حسابتون‌چیه ؟ احسان نفس عمیق کشید و قامت راست کرد کلاه بافتنی را از سر برداشت. _ عیبی نداره آقای قاضی. ولی بهت قول میدم به خاطر این کار از پای میز قضاوت بکشمت بیرون. قاضی که حق و ناحق کنه جاش اینجا نیست» چند نگهبان آمدند و آنها را تحویل پاسگاه دادن. احسان تند شد محکم پرسید:« شما برای چی بچه‌ها را فرستادی دادگستری؟مگه امر به معروف و نهی از منکر جرمه؟!» رئیس پاسگاه با لحن قاطع گفت :«این چند نفر شاکی خصوصی داشتند. شما کی هستین؟!» مهدی جلو رفت و گفت:«سه تا مسلمان! اومدیم حق ناحق نشه !» احسان دنبال حرف‌های مهدی را گرفت _اونا تقصیری ندارند باید از زندان آزاد بشن . _به هر حال چون با قاضی درگیر شدین چاره ندارم که بازداشت تون کنم . چند قدمی به آنها نزدیک شد «این آقا هم با شماست »همه برگشتند و پشت سرشان را نگاه کردند.مجتبی زهرایی در چارچوب در ایستاده بود لبخندی زد و دستش را به شانه احسان زد. _هر جا داش احسان باشه ما هم هستیم. احسان گره ابروهایش باز شد :«بیا که این دفعه خوب اومدی!» بعد رو کرد به رئیس پاسگاه و گفت:« نه توی درگیری اون نقشی نداشته» بعد سرش را نزدیک گوش مجتبی زهرایی برد و گفت:« میری پیش رئیس حزب جمهوری اسلامی، پیش آقای شقاقیان. ماجرا را از سیر تا پیاز تعریف می کنی ببینم چیکار میکنیا» زهرایی سریع از اتاق بیرون رفت. رئیس پاسگاه صدایش را بلند کرد:« این سه مسلمان فعلاً بازداشت هستند» در بازداشتگاه هنوز نیم ساعت نشده بود که سرباز صدایشان زد دوباره به دفتر رئیس پاسگاه برد رئیس پاسگاه تا آنها را دید از جایش بلند شد از آنها آغاز روی صندلی‌های کنار اتاق بنشینند و رفتارش به کل تغییر کرده بود دستهایش را در هم قفل کرده گفت:« همین الان از دفتر آیت‌الله بهشتی تماس گرفتند و از ما خواستند تا شما را آزاد کنیم. بی گناهی و شما معلومه» احسان دست هایش را قفل کرد :«تا بچه ها آزاد نشوند ما هیچ جا نمیریم» _ما نمی توانیم شما را اینجا نگه داریم امروز هم که جمعه است فردا بیایند تا ببینم چی میشه. رئیس پاسگاه وقتی با قاطعیت احسان روبرو شد و دستور داد یکی از اتاق ها را برای آنها آماده کنند تا فردا پرونده به دست قاضی دیگری بررسی شود .فردا ظهر حدود ساعت دوازده و نیم بود که زهرایی وارد پاسگاه شد خبر آزادی بچه‌ها را داد خوشحال از باشگاه بیرون رفتند .که احسان رو به معزی گفت:« ما باید یک فکر اساسی هم برای آن قاضی بکنیم آمارشو برام بگیر» در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 *۱۳۶۰/۴/۷* قائدشرفی گوشه ای از مسجد نشسته بود و خاطرات گذشته را مرور می کرد. زمانی که بچه ها از آمدن آیت الله بهشتی سر از پا نمی شناختند. احسان روی پایش بند نبود. مدام مثل پروانه دور آیت الله بهشتی میگشت. برای سخنرانی به منزل دکتر طاهری رفتند. بهشتی مشغول سخنرانی بود که یک نفر از میان جمع بلند شد و رو به آیت الله بهشتی گفت: «شما چرا توی سایه هستی ما باید توی آفتاب باشیم؟» احسان و تعدادی از بچه های مسجد از دیدن این صحنه برافروخته شدند. می‌خواستند مرد را ساکت کنند که آقای بهشتی دستش را بالا برد و گفت: «بنشینید من جایی که بهم دادن اینجا بوده .اگر به من جایی در آفتاب داده بودن من همون جا می نشستم» مرد دیگر حرفی نزد. وقت نماز ظهر و عصر به دفتر حزب جمهوری برگشتند آیت الله بهشتی می خواست وضو بگیرد و با و لباسش را به محافظش داد اما جایی برای امامش پیدا نمی کرد امام را هم روی سر محافظش گذاشت. خنده روی لبشان نشست. _آقای قائدشرفی شما باید آخوند می شدی من پاسدار!» همان موقع یکی از بچه ها باحال همان حالت از قائدشرفی عکس گرفت احسان و امید هم دادشان بلند شد:« قبول نیست چرا روی سرما نگذاشتید؟» صدای خنده بچه ها بلند شد. اما حالا احسان سر تا پا مشکی پوشیده بود دکور صورتش به هم ریخته بود زیر چشمهایش گود افتاده بود و سفیدی چشم هایش کاسه خون بود با بغض گفت:« من دارم میرم تهران تشییع جنازه شهید بهشتی» تا این را گفت اشک از گوشه چشمانش جوشید و شانه هایش لرزیدن گرفت. _می دونستم این منافق های نامرد نمیزارن بهشتی زنده بمونه !می دونستم آخرش شهیدش می کنن..» قائد شرفی آهی کشید و احسان را در آغوش گرفت و اشک را روی لباسش حس می کرد . _من بدون اون چطور زندگی کنم ؟!حزب جمهوری بدون بهشتی دیگه معنا نداره! اشک در چشمان قائدشرفی جمع شد. دنبال واژه می‌گشت تا احسان را تسلی دهد اما چیزی پیدا نمی کرد. بیشتر شرم بود که وجودش را تسخیر کرده بود. وقتی یادش می افتاد که ته وجودش شک جای اعتماد به آیت الله بهشتی را گرفته بود بیشتر وجدان درد می‌گرفت. اما احسان همیشه محکم بود و مطمئن بی خود نبود که زبان گویای حزب‌الله لقب گرفته بود به خاطر همین هر وقت میدیدنش یک جایی از بدنش زخمی بود. احسان را سخت در آغوش گرفت. او را داغ تر از خود داغدار تر از خودش می دانست. یادش نمی رفت احسان چطور بعضی وقت ها در دفتر حزب شب را صبح می‌کرد تا اوامر آیت الله بهشتی روی زمین نماند. احسان به سختی حرف می زد:« بعد مراسم تشییع میرم جبهه !دیگه نمیتونم فضای شهر را تحمل کنم . صدای هق هق گریه اش بلند شد. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 *۱۳۶۰/۶/۱۹* جسد مهدی شقاقیان را برده بودند خون روی زمین دلمه بسته بود تعدادی از بچه‌ها به محض فهمیدن قضیه ترور خودشان را به خانه مهدی رسانده بودند . جای تیر ها و لکه های خون روی در و دیوار مانده بود. اشک در چشم های اکبر غالی شناس دویده بود و زیر لب گفت: «خدا لعنت کنه منافقین را که هر روز یکی را از ما می گیرند» _الهی آمین. چند نفری مات و مبهوت و ناباورانه به اطراف نگاه می کردند. غالی شناس هر چه چشم انداخت احسان را ندید. پیش علی رفت که با بچه ها گرم گفت و گو بود. _سلام احسان رو ندیدی؟! _سلام تو هم اومدی غالی شناس! احسان؟! نه !مگه اومده؟! _آره با موتور اومدیم سر کوچه ازم جدا شد گفت میاد. علی دستش را به علامت بی خبری تکان داد سر کوچه خبری از احسان نبود. معلوم نبود که کجا غیبش زده که یکهو صدایش بلند شد. _بچه‌ها منافقا از این طرف رفتن. احسان روی دیوار باغ روبروی خانه ایستاده بود و گفت: «بچه‌ها منافقا از این سمت آمدن و همین سمت هم رفتن» نیم خیز روی دیوار نشسته بود و اطرافش را با دقت بازرسی می کرد. چند دقیقه ای نگذشته بود که ماشینی جلوی خانه مهدی پارک شد و چند نفری از ماشین پیاده شدند.از پچ پچ بچه ها معلوم شد که نیروهای امنیتی هستند احسان از دیوار پایین پرید و به سمت نیروهای امنیتی رفت .بعد از سلام و احوالپرسی ،انگشت اشاره اش را به سمت باغ گرفت. _منافق ها از این سمت اومدن و از اون سمتم رفتن. سپس با هم به سمت دیوار باغ رفتند احسان با اشاره دست چیزهایی را که فهمیده بود برایشان توضیح می‌داد آنها هم با دقت به صحبتهای احسان گوش می‌دادند . _آقای حدائق !امکانش هست شما و نیروها تون تا روشن شدن قضیه ترور آقای شقاقیان در اختیار ما باشید؟! احسان گفت :«آقایون ،من نه اطلاعاتی هستم و نه نیروهای اطلاعاتی دارم !این چیزهایی هم که گفتم از روی تجربه بود شاید هم حس ششم.. _حتماً شوخی می‌کنید!! این چیزهایی که شما گفتید پشتش دانش اطلاعاتی خوابیده. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 *۱۳۶۰/۷/۳۰* احسان بینی اش را گرفت و داخل خوابگاه شد .همانطور که متعجب به بقیه نگاه می کرد گفت :«شما چرا این ریختی شدین؟! نکنه عراقیا دنبالتون کردن جا پیدا نکردین خودتون را انداختین توی جوی آب.! نگاهش را به عدومی زاده دوخت. شل و گل ولجن از سر و رویش می بارید .هنوز احسان در بهت و حیرت قیافه‌ای بچه ها بود که مجتبی زهرایی از راه نرسیده بینی‌اش را گرفت. چند قدمی به عقب برگشت و گفت: «ببخشید فکر کنم به جای خوابگاه به فرودگاه پشه ها و مگس ها اومدم. دوباره برگشت و به سر و شکل بچه ها نگاهی انداخت و گفت:«نکنه شما فک و فامیل های هاج زنبور عسلین. والا تا اونجا که من یادم میاد بچه های تمیزی بودین. اگر هم از فامیلاش نباشین با این بوی گند حتماً امشب مهمون میشن. میگم از دم مقر تا اینجا همش بوی گند میاد» هنوز حرف توی دهانش بود که پتو را از زیر پای کریم کشید -این پتو را تازه از تدارکات گرفته بودم. ببخشید اینجا جای منه !!معذرت می خوام سر خود اومدم جای شما» احسان ریز ریز می خندید که به سمت عدومی زاده آمد و گفت:«جریان چیه این چه سر و شکلیه؟!» آموزشی ها شیره جانشان را کشیده بود پاهاشون را نداشت. تا عدومی زاده خواست بنشیند که دوباره داده زهرایی بلند شد: «نشین نشین اول حموم یا الله یا الله !!تا خود صبح از بوی شما بیهوش میشیم .فرداست که اعلامیه بزنن «به اطلاع میرسانیم بر اثر خمپاره گندابی که در خوابگاه زده شد عده‌ای به آنجا رفتند که مادر هاج زنبور عسل که معلوم شد کجا بود پرواز کرد» عدومی زاده همانجا روی زمین ولو شد و گفت: «بابا امروز تو آموزشی ما را انداختند توی باتلاق !فرمانده دستور داده برای آمادگی توی عملیات همه باید با همین لباس‌ها بخوابیم» احسان که از خنده صورتش گل انداخته بود, نگاهی به چهره غمگین بچه‌ها انداخت و گفت: «حالا چرا غم باد گرفتین؟! مگه چی شده؟ اصلا کی گفته باید با این لباس ها بخوابین؟!» مجتبی چفیه دور گردنش را باز کرد و روی دست چرخاند:« امشب شب بزمه!» احسان شروع کرد به سینه زدن. یکی احسان می‌گفت یکی زهرایی _سینه زنان حرم زورخونه ،دیزی تموم شد همه رفتن خونه _ مرشد ما پیره، دنده عقب میره _ سینه زنان حرم انجمن ،گوشت کیلویی ۱۵۰ تومن بچه ها به سینه می زدند و همراه با آنها می خواندند. تا نماز صبح وقت شان با خنده و شوخی گذشت. بوی بد لباس ها از یادشان رفته بود. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 *۱۳۶۰/۸/۵* عابدینی در حمام در حال و هوای خودش مشغول کیسه کشیدن بود که صدای مجتبی زهرایی از لای در داخل حمام پیچید: «به جون خودم عابدینی اگه لباس های من رو تو بر داشته باشی امشب توی پادگانی حالی ازت میگیرم که خودت کیف کنی!» عابدینی مات مانده بود که مجتبی از چه چیزی حرف می زند. صدایش را بلند کرد و گفت: «ها چی میگی عامو؟! من می خوام بدونم لباس با اون قد و هیکل ضعیف تو، تن من جا میشه؟! اگه میخواستم چیش بگیرک ، بگیرم برم توش قایم بشم یه چیزی!! _میخوای بگی کارتو نیست! با لهجه جنوبی پی حرفش را گرفت: هوس نکنی سی مو لاف بیو یا !!وگرنه خودت میدونی چه بلایی سرت میاروم.. صدای شلپ شلوپ دم پایش را روی کاشی های حمام می کشید بلند بود. عابدینی به فکر این بود که چه بلایی سر لباس های زهرایی آمده که دید صدای میثم و مهدی هم بلند شد .آنها هم دنبال لباس هایشان می‌گشتند .یک دفعه هول برش داشت که نکند لباس های من هم مثل بقیه مفقود شده باشد! سریع خودش را طاهر کرد و از حمام بیرون آمد و رفت سمت جایی که لباس هایش را آنجا گذاشته بود. لباس های او هم مفقود شده بود! همه مانده بودند چطور با این شورت های بلاتکلیف و زیر پیراهنی بروند خط !؟ اگر زهرایی بین‌شان نبود و این جور شور لباس هایش را نمی زد و فکر می‌کردند کار اوست. مجتبی رفت روی میز جلوی حمام دار نشست. همه نگاهشان به زهرایی بود که یک دفعه از روی میز پایین پرید و دوید سمت یکی از حمام ها مات به زهرایی نگاه می کردند که لای در را آرام باز کرد و بعد سرش را چرخاند سمت آنها و با دست اشاره کرد که به سمتش بروند. صدای دمپایی هایشان بلند شد زهرا ای بال بال میزد که صدایش را در نیاورند و آهسته بیایند.بچه ها دمپایی هایشان را به دست گرفتند جلوی درک رسیدن همه سرشان را کردند تو تا ببینند زهرایی به چه کشف مهمی رسیده است. در چهار طاق باز شد و بچه ها ریختن روی هم زهرایی صدایش درآمد و از ته گلو داد زد: «چه خبرتونه ؟!ناسلامتی گفتم یواش!!» چشم های شان به تلی از لباس های خاکی جبهه افتاد و احسان که پارچه‌های شلوارش را بالا داده بود لباس شسته به دست رو به روی شان ایستاده بود. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 *۱۳۶۰/۸/۱۱* مهدی دستی به شانه های احسان زد و گفت حسابی جمعتون جمعه ها تو سعید ابوالاحراری حبیب روزی طلب» سر تکان داد.دنباله حرف‌هایش را گرفت:« گروه انوار !الحق که همینه..!» احسان خنده ای کرد و گفت:«من یکی را باید توی این گروه خط زد .ولی لطف خدا با من بود که این دو نفر کنار من هستن و من ازشون حسابی فیض میبرم» مهدی درست شبیه این حرفها را به سعید و حبیب هم گفته بود و آنها هم مشابه این جواب را به او داده بودند. احسان آهی از عمق وجود کشید _همین سعید فهمیدی امروز چیکار کرد؟ _آره بعد از نماز مغرب رفته بود توی سنگر تا افطار کنه سنگ پهنی را که با چفیه به شکمش بسته بود باز کرد _من کجا آنها کجا!! این را گفت و ادامه داد: _قران بخون مهدی! مهدی قرآن جیبی کوچکش را بیرون آورد طبق عادت طلایش را باز کرد تا چشمش به اسم صورت افتاد نگاهش را نگاه متعجب اش را به احسان دوخت و گفت: «راستش را بگو احسان این چه سریه که هر وقت قرآن باز می کنم سوره یوسف میاد!!» چند لحظه‌ای به چهره احسان براق شد حرفی نزد شروع کرد به قرآن خواندن «و ما اُبریٌ نفسی انَّ النفس لامارةُ بالسوء الا ما رَحِمَ ربی ان ربی غفور رحیم » «و من نفس خویش را از عیب و تفسیر مبرا نمی‌دانم زیرا نفس اماره انسان را به کارهای زشت و ناروا سخت با می‌دارد جز آنکه خدای من رها کند که خدای من بسیار آمرزنده و مهربان است» اشک پهنای صورت احسان را گرفته بود. بعد احسان قران خواند و مهدی گوش داد.: «لقد مان فی قصصهم غیره لاولی الالباب ما کاندحدیثا یفتری و لکن تصدیق الذی بین یدیه و تفصیل کل شی و هدی و رحمة لقوم یومنون» هنوز احسان معنی آیه را نخوانده بود که سریع گفت:« صدق الله العلی العظیم» _این اینجا چیکار میکنه؟ مهدی سریع به اطرافش نگاهی انداخت و پرسید: کی؟ احسان محکم کف دستش را به پیشانی اش کوبید و گفت: «اینجا هم دست از سر ما برنمیداره! کی برگشت ؟مگه نرفته بود گردان دیگه؟!» _چطوری داش احسان ؟؟خلوتی و بزمی و..‌ چشم ما را دور دیدی؟!!هر طوری بود فرمانده گردان را راضی کردم بیام پیش خودت!! به به آقای سوداگر خودمون!! چشمهای مهدی روی صورت خندان مجتبی زهرایی گرد شده بود.. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
عابدینی ،به خاطر گلوله تانکی که کنار گوشش خورده بود ،موج او را گرفته بود. هر چه به این طرف و آن طرف می چرخید تا شاید خواب به چشم هایش بیاید فایده ای نداشت. صدای مرتضی کنار که کنارش خوابیده بود بلند شد. _عابدینی !چرا اینقدر وول میخوری؟ بخواب دیگه!! حسابی کلافه بود .بلند شد و از سنگر بیرون رفت تا هوایی به سرش بخورد. صدای صفیر گلوله توی سرش بود از تانکر آب به صورتش زد و به سمت خاکریز رفت. رادیو کوچک را روشن کرد روی موج عراق بود و ترانه عربی پخش می‌کرد .هرچه با پیچ و مهره اش و می رفت تا روی موج خودی قرار بگیرد فایده‌ای نداشت. عصبی شده رادیو را کنار گذاشت. ترجیح داد قدم بزند آرام آرام می رفت تا رسید به نمازخانه !به سرش زد داخل نماز خانه سر و گوشی آب بدهد. سر را داخل برد .یک نفر کنج تاریک و آخر نمازخانه به سجده رفته بود! آهی از سر حسرت کشید. پایش به زمین قفل شده بود .بدون اینکه بخواهد ایستاده بود و آن نمازگزار را تماشا می‌کرد. چند دقیقه گذشت. اما هنوز او در سجده بود تا اذان صبح خیلی وقت بود دوست داشت بداند، این موقع از شب کی به سجده رفته .در این فکرها بود که دوباره به معده‌اش فشار آمد .سریع به سمت دستشویی دوید. از دم غروب ده دفعه ای می شد که به دستشویی رفته بود. بچه ها می گفتند شاید به خاطر موج گرفتگی است. مدت زمانی طولانی داخل دستشویی گذراند .شانس آورد که بچه‌ها خواب بودند و گرنه در را می شکستند و با اردنگی بیرونش می‌انداختند. خیس عرق شده بود دوباره به سمت نمازخانه راه افتاد و چند نفر دیگر هم به اضافه شده بودند.زهرایی بود و سعید ابوالاحرار و هم حبیب روزی طلب! دوباره به آن گوشه نمازخانه نگاه کرد هنوز در حال سجده بود .تعجب می‌کرد که چطور طاقتی دارد که این همه سجده اش را طولانی می کند .جلوی فضولی اش را بگیرد به بهانه تکیه دادن به دیوار نمازخانه نزدیکش نشست چه ذکری می گوید. «لا اله الا انت سبحانک کنت من الظالمین» بچه ها یکی یکی وارد نمازخانه می شدند. سر از سجده برداشت چهار چشمی نگاهش کرد احسان بود .عابدینی می دانست ، جای مهر توی پیشانی اش مال نمازهای یومیه نیست. 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
۱۳۶۰/۱۲/۱۶ احسان مدام پشت سر فرمانده راه میرفت _من می خوام توی این عملیات شناسایی باشم. فرمانده محکم و قاطع گفت :«برادر من! شما توی لیستی که برای شناسایی به من دادند نیستی! من نمی تونم تو رو با خودم ببرم. حالا برو خدا خیرت بده اینقدر پاپیچ من نشو» _آخه اشکالش چیه؟ _اشکالش اینه اگر توی شناسایی برات اتفاقی افتاد من باید جوابگو باشم! مفهومه؟!» هنوز فرمانده پایش را از چادر بیرون نگذاشته بود که دوباره جلویش سبز شد‌ فرمانده بی اعتنا به سمت بچه ها می رفت و گفت: «بچه‌ها با توکل به خدا و توسل به چهارده معصوم تا چند دقیقه دیگه برای شناسایی حرکت می‌کنیم» احسان ایستاده بود و او را نگاه می کرد.فرمانده به خیال اینکه احسان از صرافت آمدن افتاده به بچه ها آماده باش داد، که باز دوباره احسان زبان باز کرد: «منم باید باهاتون بیام» فرمانده به چهره مصمم و جدی اش نگاه کرد . دوست داشت بداند علت این همه اصرارش چیست. یکی از بچه ها جلو آمد و گفت: «بزارید بیاد .دوست داره با ما باشه. انشاالله به سلامت میریم و به سلامت برمیگردیم .فردا میره از ما پیش بچه‌های شیراز تعریف میکنه میگه یک عملیات ما را با خودشون نبردن» مجتبی زهرایی هم خنده ای کرد و گفت:« آقای سرخی بزارید بیاد وگرنه خودش پشت سرمون راه میافته هرچند که میدونم میاد» فرمانده مکثی کرد و گفت :اشکالی نداره میتونی بیای؟ _آقایی جوانمرد! نزدیک منطقه شناسایی توقف کردند.فرمانده با صدای خفه ای رو به بچه ها گفت: «سکوت را کاملاً رعایت کنید. فاصله زیادی با عراقی‌ها نداریم .اگر عراق ببره منطقه ی میره راه این مسیر بسته میشه و ممکنه ضربه بخوریم» انسان ایستاد به نماز .فرمانده نگاهی به اطرافش انداخت .بچه‌ها زیر لب چیزی زمزمه می کردند. تا احسان از نماز فارغ شد مجتبی گفت: «الان وقتش بود حالت رو میگرفتم و بهتر اقتدا میکردم» احسان لبخند ملیحی زد: «تو خودت کل هم ضدحالی! کی بشه از دستت راحت شم» مجتبی سرش را نزدیک برد و گفت :«هیچ وقت» فرمانده صدا زد : _زهرایی؛ حدائق! پی کنی که نیومدیم چه خبرتونه ناسلامتی اومدیم شناسایی!» بعد رو کرد به احسان و گفت:« این نماز را برای چی خوندی؟!» _دو رکعت نماز خواندم تا توی این عملیات دست پر برگردیم» با حرف هایش کمی از خشم فرمانده کاسته شد دستور حرکت داد .همه چیز گواه از آن بود که چیزهای خوبی عایدشان می شود. 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
۱۳۶۰/۱۲/۲۳ 🌷 🌷 🌷 صمد داخل حیاط مسجد مشغول وضو گرفتن بود که احسان از در وارد شد. از مچ تا بازویش باندپیچی شده بود صمد گفت:« سلام آقا احسان !خدا بد نده !دستت چی شده؟!» _سلام علیکم آقا صمد. خدا که بد نمیده. چیزی نیست .از قدیم گفتن بادمجون بم آفت نداره. به طرف ساختمان مسجد رفت و گفت:« توی صفحه جماعت میبینمت.» صمد پشت سرش داخل شد. مجتبی داشت جانمازها را می چید تا چشمش به صمد افتاد دست تکان داد. صمد در یکی از صف ها نشست و با نگاهش دنبال احسان می گشت ،که مجتبی کنارش نشست. از مجتبی پرسید:« احسان دستش چی شده؟» مجتبی چشم های شیطنت بارش را به صمد دوخت و گفت :هیچی اذیت کرده باباش کتکش زده! _گلوله نمک باید با تفنگ نارنجک انداز بندازندت توی خط عراقی ها تا توی دریای نمک غرق بشن! مجتبی خنده ای کرد و گفت: چیه چرا حالا بهت بر میخوره؟! توی جبهه یه گلوله مستقیم خورده به بازوش! صمد با چشمهای گرد به احسان نگاه کرد که سرگرم صحبت با بچه ها بود و می خندید. _زهرایی سر به سرم نذار جدی میگی؟! _دروغم چیه ؟!تازه شانس آورده بازوش قطع نشده! _گفتم احسان کسی نیست که دستش به همین راحتی بره تو قنداق پیچ !نه پس بگو! تو‌خط که یادته الوار افتاد رو دست شکست هرکاری کردیم دکتر نرفت. مجتبی به صمد سقلمه زد و گفت:« میگم الان وقتشه؟» برق چشم هایش معلوم بود فکری توی کله اش می چرخد. صمد پرسید:« وقت چی؟» زهرایی از جایش بلند شد و گفت :الان برمیگردم بهت میگم. سمت بچه ها رفت و چیزهایی توی گوش شان برخورد کرد چند دقیقه بعد دوباره برگشت _ببین احسان الان یه دستش رو نمیتونه تکون بده این یعنی چی؟ یعنی که حضور احسان نصف میشه! یعنی الان بهترین وقت که چهار چرخش را ببندیم هوا...!! صمد ماست نگاهش کرد که زهرایی ادامه داد: _عقل کل! توی حالت عادی که زورمون بهش نمیرسه پیشونیش رو ببوسیم .الان بهترین وقت این جوری باهاش بی حساب میشیم. چطور اون پیشونی ما رو میبوسه مان باید ببوسیم!!» همه دوره از حلقه زدن احسان که متوجه نگاه سنگینش آن شد که قرآن را بست و پرسید: «چیه چرا اینجوری نگام می کنین!؟ مگه تا حالا فرشته ندیدین؟!» مجتبی گفت:« فرشته که ان شاالله تو بهشت میبینیم منتها آدم لجباز و یکدنده مثل تو ندیدیم.» بچه‌ها بدون معطلی به سمت احسان یورش بردند .دو نفر زیر بغلش را گرفتند اکبر و صمد هم پاهایش را صفر چسبیدند. با تعجب پرسید :چرا اینجوری می کنین؟! مجتبی دست به کمر رو به رویش ایستاد _کاری نداریم. فقط می خوام تلافی اون بوسه هایی که به پیشونیمون زدی و نذاشتی جوابشو بدیم ،حالا بدیم. نه بچه ها!!» احسان تقلا می کرد تا از زیر دست و پا فرار کند _من خاک بر سر لیاقت ندارم کسی پیشونیمو ببوسه پیشونی شماها را باید بوسید که از ترس خدا به خاک میافته. صدای قد قامت صلاة مکبر بلند شد. _بچه ها نماز جماعت افضل از بوسیدن پیشانی من گنه کاره. بچه ها از دور احسان پراکنده شدند و به طرف صفحه جماعت رفتند .مجتبی دست احسان را گرفت و از زمین بلند کرد و بر شانه‌اش بوسه زد و گفت: اینجا را که می تونم ببوسم! در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
علی چند بار زد به پنجره پشت وانت و پرسید:: پس چرا نمی رسیم!؟ مسیر که اینقدر طولانی نبود !» معزی سرش را نزدیک پنجره جلو وانت بار برد تا صدای علی را بشنود. _ مسیر را گم کردم . _ناسلامتی تو راننده ماشین تدارکاتی! هرشب این مسیر را میری و می آیی چطور گمش کردی!؟ راننده جواب نداد توی تکان‌های وانت دوباره نشست‌ احسان که دستش را به دست آورد که داده بود پرسید:« چی شده»؟ _میگه راه را گم کرده! این جوری که میره میترسم راست راست ببرتمون تو دل عراقیا یا وسط میدان مین! اگر تو فتح‌المبین جون سالم به در برد ایم بهداشت معزی نمیزاره زنده بمونیم. زهرایی نیشش تا بناگوش باز شد گفت:« تو باید از خداتم باشه توی میدون مینی چیزی بیفتی؛ فقط یه خراش برداری دلت خوش باشه تو جبهه بودی و گرنه...» بقیه حرفش را خورد و مکثی کرد _چیه کلک !نکنه خبریه لو نمیدی؟ بگو دم غروبی هی چشم چشم می کرد ماشین تدارکات بیاد یا لو بده!! _یک کلمه هم از ننه عروس!آخه بگو ببینم من رو صورتم موسوی شده که بخوام به فکر زن باشم؟! زهرایی بلند شد و کنار علی نشست و گفت:« دیدی یک کاسه زیر نیم کاسه شه آخه من کی گفتم قرار زن بگیری؟!» شیخ بر هم که طرف دیگر علی‌نژاد بهبود خنده ای کرد و گفت:« خجالت نکش بگو! من هم داداشم هجده سالش بود رفت قاطی مرغا!» قربان زاده هم از متلک بی نصیبش نگذاشت:« نترس بگو قول میدیم کمتر از یه دست چلو کباب تو رستوران صدام بیشتر از شیرینی نخوایم» _احسان تو یه چیزی بهشون بگو! از من که حساب نمی برند لااقل از تو حرف شنوی دارند. خنده دندان سفیدش را معلوم کرد _خب راست میگن دیگه اگر خبری هست بگو خدا را چه دیدی !شاید خدا خواست زن گرفتی یکم عقل سرت اومد» ماشین افتاد توی دست انداز یک بالا و پایین حسابی شدند. علی داد زد :«چی کار می کنی؟ آخر تا یه بلایی سرمون نیاری دست بردار نیستی !لااقل نگهدار ببینیم کجاییم!» ماشین توقف کرد. همین طور که لبخند به لب داشت از ماشین پیاده شد و گفت: چیه علی چرا اینقدر غر میزنی؟ تمام بچه ها ریز ریز میخندیدند _معزی ،جون خودت، همینطور ماشین رو اول ببین کجاییم.می بریمون کار دستمون می دیا! _بالاخره باید برم تا راه را پیدا کنم یا نه؟! دوباره سوار ماشین شد.صدای آهنگین احسان همه را به خود آورد همسایه ها اومدن به حضرت علی گفتن به فاطمه بگو یا شب گریه کنه یا روز چشم هایش را بسته بود و روضه حضرت زهرا می خواند: «صدا زد و ام سلمه !اگر صدام زدی و جوابی نشنید ای زود برو علی را خبر کن..» اشک پهنه صورتشان را گرفته بود. علی مات نگاهش کرد تا حالا ندیده بود که احسان روضه بخواند. صدای هق هق گریه بچه ها سکوت شب را شکست. یادشان رفته بود که ساعتهاست در جاده هستند. ماشین ترمز کرد .معزی پیاده شد. مقداری توی تاریکی رفت و گفت :بچه ها چندتا سنگر اون جلو هست اما نمیدونم خودی یا عراقی! احسان از پشت ماشین پایین پرید و گفت: شما هم اینجا باشید من میرم سر و گوشی آب میدم. اگر صدای نارنجک شنیدین بدون عراقی ان. سریع از اینجا دور بشین. اگر هم خودی بودند که میام خبرتون می کنم . این را گفت و در تاریکی گم شد. بچه ها چشم دوختن به مسیری که میرفت و گوش هایشان را تیز کرده بودند که صدای احسان بلند شد:« الله اکبر .الله اکبر» میدان نیروهای خودی به طرف سنگرها رفتند .احسان دستش را دور کمر علی حلقه کرد و گفت:« خب دیگه وقت خداحافظیه!» _مگه تو نمیای؟! _نه فقط اومدم شما را همراهی کنم من دیگه بر نمیگردم. بعد از شهید بهشتی دهمال شهر برام‌سخته شهر دیگه جای من نیست .عملیات بعدی هم نزدیکه‌ همین جا میمونم. اگه دیگه ندیدمت حلالم کن» 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
بچه های مسجد دورتادور احسان حلقه زده بودند.قدسی ذوق زده از دیدارش چشم از چهره اش برنمیداشت. _بچه ها در مسائل سیاسی حواستون رو جمع کنید .همیشه مدافع انقلاب و اسلام باشید از خط ولایت و امامت پاتو نورتر نزارین. حمید کنار قدسی نشسته بود سقلمه ای به او زد و گفت :«قدسی !دقت کردی احسان یه جوری شده ؟!تا حالا سابقه نداشت و بچه ها را جمع کنه براشون حرف بزنه» قدسی به چهره احسان دقیق تر شد و گفت: «آره یه جوری شده !نگاه به چهره اش کردی؟ آدم رو میگیره» صدای احسان شنیده می شد. _نزارین کلاس های دانشگاه پر باشه ولی کلاس های طلبگی خالی بمونه حالا که خدا چنین نعمتی به ما داده و به برکت انقلاب حوزه علمیه سر و سامان گرفته باید ازش کمال استفاده را بکنیم. حمید سرش را نزدیک گوش گوش قدسی آورد و گفت باورت نمیشه احسان سرکلاس طلبگی نمی رفته!» قدسی برگشت توی چشم های حمید نگاه کرد و پرسید:« پس چطور طلبه شده؟!» _بچه ها میگفتن همیشه پشت پرده یا پشت در کلاس می نشسته و به درس ها گوش میداده.اکبر آقا می گفت وقتی هم بهش میگن احسان خوب بیاتو کلاس تا اسم بره تو لیست بچه های اصلی، قبول نمیکنه. میگه من لیاقت ندارم که اسمم تو لیست بچه‌های طلبه باشه. تعجب از سر و روی قدسی میبارید. احسان نگاهش را مستقیم روی قدسی و چند نفر از بچه‌های دیگر گرفت و گفت: «شماها که سنتون کمتره و قدرت یادگیری بالایی دارید, وارد طلبگی بشین. اگر هم دوست دارین دانشگاه برین درکنارش به مسائل دینی و شرعی آشنایی پیدا کنین که این یکی از علم های واجبه» از اینکه احسان آنها را مستقیم طرف خطاب قرار داد قند توی دلشان آب شد. ششدانگ حواس‌شان را جمع حرفهای احسان کردند. احسان ادامه داد: از نماز و مسجد در نباشید من همیشه آرزویم این بود که من رو در یک هسته بپیچند. جلوی در مسجد بگذارند تا مردم به عنوان پله از من بالا برد و پاشون را روی سر و صورت من بگذارند. بچه ها تا حالا به این آیه از قرآن که خداوند می‌فرماید *اکثرهم لا یعقلون* فکر کردید؟! نباشید از آدم هایی که فکر نمی‌کنند. قدسی سرش را به زیر انداخت. حرفهای احسان حسابی فکرش را مشغول کرده بود .حمید با سقلمه دیگر رشته افکارش را پاره کرد و گفت: «قدسی انگار احسان داره وصیت میکنه تا این حرف را زد بیاد دیروز افتاد همراه چند تا از بچه ها به شاهچراغ رفته بودند مدام در نخ کارهای احسان بود انگار اصلاً روی زمین بند نبود چیزی همان موقع توی دل افتاد. *احسان دیگر برگشتنی نیست* سرش را بالا گرفت لبخندی گوشه لبش احسان نشسته بود آرام و مطمئن. 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
احسان روبه‌روی ناصر ایستاده بود .نخ و سوزنی هم در دستش بود .گفت :«ناصر آقا قربون اون جفت دستات. من دست به نخم خوب نیست .یه زحمتی میکشی این شلوار ما را یه وصله بزنی؟» ناصر نگاهی به شلوارش انداختیم های شلوار را به سر زانو هایش وصل کرده بود پایین زانویش هم ۱۰ سانتی پاره شده بود که لباسهای داخل لگن چنگ می زد و گفت :«یک پری بخور! احسان چرخید دوتا جیب عقب شلوار را هم به پشتش دوخته بود گفت :«بیا چرخیدم !حالا برام میدوزی یا نه؟» ناصر بالا برد و گفت :«نوچ!» دوباره مشغول شستن لباسهای شد.احسان دوباره گفت :«آخه برای چی؟! یه کاری از خواستیما! رومون رو زمین ننداز!» _مرد حسابی این چه وضعشه !اصلاً شلوار جای دوخت نداره !برو بندازش دور یه شلوار دیگه از تدارکات بگیر. بدون هیچ حرفی رفت ناصر با خودش گفت« به من میگن آقای جنگجو نه برگ چغندر! هرچی باشه من از همه بچه ها بزرگترم. باید از من حساب ببرند یا نه ؟!لااقل میره تدارکات به دست لباس نو میگیره .این چه وضعشه» وقت ناهار که شد بچه‌ها دور تا دور سفره جمع نشسته بودند غذا برنج و خورشت بود تا بچه ها دیگه غذا را آوردند احسان به کمک نیروهای تدارکات رفت هنوز همان شلوار پایش بود ناصر با خودش فکر کرد« که حتما حاجی محمود نبوده .وقتی بیاد می ره ازش یک دست لباس نو میگیره .به خاطر همین هنوزم ندوختتش» بچه ها از غذای آن روز چه ذوق آمده بودند زهرایی قاشق و چنگال توی دستش را به هم می‌زند و می‌خواند - شکم اگر بیند خطر ، جان را فدایش می کنم. بچه ها هم جوابش را می دادند :«جان را فدایش می کنم» _من پیروی از غرغر، با اقتدارش می‌کنم غذا اگر جنبد ز جا فوری شکارش می کنم با قاشقم حفاظت از، مرز و دیارش می کنم چند نفر از فرماندهان هم به جمع آنها پیوسته‌اند آماده غذا خوردن بودند که صدای احسان بلند شد: «اللهم ارزقنا رزقا حلالا طیبا واسعا و جعلنا من شاکرین» بچه‌ها هم زیر لب دعا سر سفره را زمزمه کردند. _حالا بخورید .شیره نور جونتون باشه. قوت بگیرید با دشمن بجنگید. یکی از ته سفره صدا زد. «کلوا وشربوا را تو در گوش کن ولاتسرفوا را فراموش کن» همه شروع کردن به غذا خوردن بعد از غذا ناصر داخل سنگر شد. احسان مشغول دوختن شلوار بود. ناصر به هم ریخت اما به روی خودش نیاورد و رفت سر جعبه مهمات. _ازم ناراحت شدی آقا ناصر؟! ناصر جوابی نداد احسان ادامه داد: «آخه واسه چی پول بیت المال رو خراب کنم؟ تا وقتی این لباس ها کار می کنه باید ازش استفاده کرد» 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
۱۳۶۱/۲/۱۳ یوسف و احسان سوار ماشین تدارکات بودند که دیدند کسی دارد می زند توی سر خودش. اشک پهنای صورتش را گرفته بود و فریاد می زد:« به دادم برسید. یه عده از بچه ها رفتن روی مین .کمک کنید ببریم شون عقب! یوسف زد روی ترمز! احسان سرش را از پنجره داد بیرون و پرسید:چی شده اخوی؟!» _یه گروهان می بردیم سمت گردان ۱۷ قم ،که راه را گم کردیم ،افتادیم توی میدان مین . تا چشم کار می کرد تاریکی بود .یوسف پرسید:«احسان حالا چکار کنیم؟!» _دنبالش میریم شاید بتونیم کمکی بکنیم. _این پشت پر از وسایل تدارکاته !زخمی ها را کجا جا بدیم؟! _حالا میریم خدا کریمه مقداری از مسیر را پشت سرش رفتند که یک دفعه از جمله چشمانشان ناپدید شدن انسان از ماشین پیاده شده به اطراف نگاه می کرد هیچ صدایی هم شنیده نمی شد .احسان از پنجره ماشین سرش را داخل کرد و گفت:« کمک کردیم چاره ای نداریم باید برگردیم» مسیر آمده را بر می گشتند که انسان کردند راه را گم کردند هر دو از ماشین سرشان را بیرون دادند، به امید این که راه پیدا کنند یا صدایی به گوششان برسد .ماشین هم همین طور که می رفتند ماشین از بلندی پرت شد پایین! یوسف فوری ترمز کرد. احسان سرش را از پنجره بیرون داد و با دقت به اطراف نگاه انداخت و گفت:« یوسف تکون نخور که وسط میدان مین افتادیم!» نفس توی سینه شان هفت شده بود مانده بودند چه کنند. یوسف نفس عمیقی کشید: نمیشه طور بشینیم کارینا کنیم شهادت را بخون! _میخوای چیکار کنی؟ _یا ابوالفضل میگیم و مسیر آمده را برمی گردیم. زیر رفع آن را گفتند یا ابوالفضل گفتند و یوسف دنده عقب گرفت .حواسش را خوب جمع کرد از جایی که افتاده بود بالا برود .به هر سختی بود ماشین را از آنجا بیرون کشید. کمی از مسیر رفت که سرو صدای به گوششان خورد. _۱ این اوصاف من پیاده میشم برا گوشی آب میدم شاید این سر و صداها مال نیروهای عراقی باشه. یوسف به مسیری که احسان از آنجا رفت چشم دوخت و منتظر بماند چند دقیقه بعد احسان پیدایش شد. _خدا را شکر خودی هستند دور بزن و به دنبال من بیا. نزدیک طلوع فجر با تو همان مردانی که قرار بود برای عملیات به آنها بپیوندند.یوسف از ماشین که پیاده شد عبدالحمید حسینی را دید که در آغوش احسان جای گرفته بود. _عبدالحمید میبینم دیگه تحویل نمیگیری! عشق حوری کشتت! عبدالحمید خنده ای کرد _چوب کاری می کنی تو که خودت کنتاکت بالا زده!! عبدالحمید تا چشمش به من افتاد از آغوش احسان جدا شد و به سمتش آمد _ببین کی اینجاست ستارخان خودمون است. احوالپرسی گرمی کرد هنوز درسهای عبدالحمید چی دست هایش بود که صدای انفجار منطقه را پر کرد. پشت سر هم خمپاره ۱۲۰ و گلوله توپ بود که روی سر بچه ها فرو می ریخت. تمام نیروها و هر کس به طرفی رفت. عبدالحمید فریاد زد :«سریع مجروحان را سوار ماشین کنید و برید عقب مانده ها را جمع کنید.» احسان هم دارید سمت چندم جراحی که روی زمین افتاده بودند چند بانده از ترسش آن پا به فرار گذاشته بودند همانطور که مجروحان را داخل ماشین می‌گذاشتند احسان از حرکت ایستاد. دو زانو روی زمین نشست. سرش را به زمین می کوبید و بلند بلند گریه می کرد.پیکر عبدالحمید روی زمین افتاده بود نصف گردنش را برده بود و خون تازه بیرون می زد. _دیدی تو زودتر رفتی ...تو زودتر امام زمان را ملاقات کردی.. صدای فرمانده بود که در گوش یوسف پیچید:« این دوستت رو بلند کن که کار دستم میده الان وقت این کارا نیست..» یوسف زیر بغلش را گرفته از زمین بلندش کرد و گفت:« پاشو احسان باید فکر زنده ها باشیم..پاشو! 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
۱۳۶۱/۲/۱۸ _سلام آقا احسان! _سلام علیکم آقا مجتبی در ضمن آقام خونست، نیومده جبهه! مجتبی خنده ای کرد و گفت :امر بفرما! انگشت اشاره اش را برد سمت وانتی که چند موتور‌تریل پرش، داخلش بود. _این موتورها را تازه آوردند .سید محمود دستور داده که باید خوب آب بندی کنیم‌ .چند نفر از بچه‌ها را که دست موتورشون خوبه جمع کن، تا با موتور ها تا شوش بریم و برگردیم. _چشم آقا احسان _چشمت بی بلا پهلوان!! تو چیکار آقام داری !گفتم که خونه است. مجتبی به سمت بچه ها می رفت که احسان دوباره گفت :«مجتبی کامکار! من یه دونه مجتبی کافیمه ها !مفهومه؟!» خنده روی لب مجتبی نشست و سری به علامت تایید تکان داد .بچه ها را نزدیک وانت جمع کرده بود که انسان از راه رسید. _خدا قوت! بچه ها یه یا علی بگید تا راه بیفتیم .فقط موقع رانندگی حواستون باشه یوقت خدای نکرده زیر دین حق الناس نریم. بچه ها یکی یکی موتورها را پیاده کردند و سوار شدند احسان نگاهی به مجتبی کامکار انداخت . _«یه نفر که یکی از موتورها راننده ندارد.» مجتبی سر زیر انداخت و حرفی نزد جرات اینکه حقیقت را بگوید نداشت احسان منتظر جوابی از او بود که جواب خودش از پشت وانت سر بیرون کرد. احسان می خواست او را به دستش به دادش بلند شد. _مجتبی مگه بهت نگفتم یه‌دونه مجتبی بسمه!» زهرایی نیش را تا بناگوش باز کرد _«بیخود شلوغش نکن !من سرجهازیتم. میخواد اونجا یه دونه مجتبی باشه یا صدتا مجتبی باشه !مثل کشمش که دم داره ،اسم ما هم فامیل داره کسی اشتباه میکنه میگه زهرایی!» به چشمهای احسان خیره شد و دستش را جلو آورد تا سوئیچ را بگیرد. _چند بار بگم هر جا تو باشی منم باید باشم هر جا من باشم ،تو هم باید باشی مفهومه! احسان آهی کشید و سوئیچ را کف دست زهرایی گذاشت. تا خود شوش یکسره رانندگی کردند. گوشه خیابان ایستادند که کریم گفت:«بچه ها ما که تا اینجا آمدیم یه سر بریم زیارت دانیال نبی (ع)» کامکار نگاهی به خورشید کرد که داشت به سرخی می‌گرایید گفت :«برای نماز هم نمیرسیم عین خوش. بهتره نمازمون رو همونجا بخونیم بعد برگردیم. موافقت کردن صدای اذان در حرم بلند شد که فرد غیر گفت این جا نماز جماعت برگزار نمیشه خودمون باید جماعت بخوانیم. با حرفش فکری به ذهن کامکار خطور کرد. ذوق‌زده گفت : چی از این بهتر احسان هم چون سوادش بیشتر و طلبه است ، بشه پیش نماز! _منو معاف کنید. صدای بچه ها بلند شد چه اشکالی دارد تنها روحانی جمع تویی. احسان اعتنایی نکرد .کامکار با چشم و ابرو به بچه‌ها فهماند که خودشان را مشغول کنند تا احسان به نماز ایستاد به او اقتدا کنند. زهرایی سرش را نزدیک گوش کامکار آورد و گفت:« قربون اون منگوله آکبندت! جواب نمیده !این کلک ها قدیمی شده.» _ان شالله که جواب میده کامکار رو کرد به احسان و گفت :«حالا جای دوری نمیره ما یه بار پشت سرت نماز بخونیم.» احسان آستینش را پایین داد و گفت:« من بار گناهم به اندازه کافی سنگینه‌ نمیتونم دیگه رو هم به دوش بکشم» این را گفت داخل یکی از تاقچه ها ایستاد به نماز.زهرایی پشت سرش رفت تا سرا گوشی آب بدهد. _دیدی آقا مجتبی کامکار !کی میخوای این مخت را از بی مصرفی در بیاری! کامکار مات نگاهش می کرد. _ توی طاقچه فقط جای خودشه ! 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
۱۳۶۱/۲/۲۰ از آمدن شیخ اصیلی به منطقه حسابی ذوق زده بود.امیدوار بود با آمدن او بتواند به آرزویش برسد اما ترسی هم توی وجودش بود که نکند احسان دوباره مثل دفعه قبل آب پاکی را بریزد روی دستش و ... مشغول کار در مسجد بودند که شیخ اصیلی سر و کله اش پیدا شد نگاهی به ساختمان نیمه کاره انداخت و گفت :«خدا قوت !حالا چی شد به ذهنتون رسید اینجا مسجد بسازین؟!مصالح از کجا آوردین؟! _از تشریح بنده خدا از هدیه به جبهه فرستاده بود حالا تو چه فکری بوده نمیدونم، ولی ما از خدا خواسته شروع کردیم باهاش مسجد ساختن.به یاد شهید آیت الله دستغیب! تا اسم شهید دستغیب آمد اشک در چشمان شیخ اصیلی دو دو زد. نگاهی به جمع انداخت و پرسید :«کسی از شما شهید دستغیب را از نزدیک دیده؟!» مهدی همانطور که آجر توی دستش بود گفت: پای منبرش هر از گاهی هم بودیم اما احسان بهشون خیلی نزدیکتر از ما بود .با وجودی که توی سوسنگرد زخمی شد ولی خودش را به مراسم غزل و تشییع جنازه شهید دستغیب رساند. شیخ اصیلی به احسان که بیل را توی ملات فرو برده بود نگاهی کرد. اشک از گوشه چشمش روی گونه اش غلطید. _خوش به سعادتت! امام فرمودند این شهید بزرگوار عارف و زاهد بوده کشید و ادامه داد :«خوش به حال شما شیرازیها که همجوار چنین آدمی بودید» رو کرد به قائدشرفی و گفت:«آقای قائد شرفی ،شما مداحین؟ برنامه شب هاتون چیه؟ _بعد از نماز جماعت هر شب به زیارت میخونیم عاشورا توسل دعای کمیل ولی هرشب بلااستثنا مراسم سینه زنی داریم» شیخ مکثی کرد و گفت: امشب شب میلاد حضرت زهرا درست نیست سینه زنی باشه به جاش کار دیگه بکنید. نزدیکی‌های اذان مسجد را برای نماز آماده کردند نماز به امامت شیخ اصلی برگزار شد بعد از دعای توسل شیخ اسیر بچه ها گفت نصب کنید چهارده هزار صلوات برای حضرت زهرا بفرستید هم شروع کردند به صلوات فرستادند چند دقیقه نگذشته بود که صدای ابراهیم از میان جمع بلند صدای ضجه و گریه توی مسجد پیچید پشت سرش صدای جلیل خادم صادق بلند شد ر از چند دقیقه بچه‌ها با دیدن این صحنه شروع کردند به سر و سینه می‌زدند صدای یازهرا یازهرا توی مسجد پیچید. ابراهیم و جلیل را که غش کرده بودند از مسجد بیرون بردند ‌قائدشرفی به سمت بچه ها می رفت که شیخ جلویش را گرفت و گفت: آقا رسول مگه قرار نشد امشب سینه زنی نباشه؟! _والا به خدا دست من نبود اگر من مداحی کرده باشم بچه ها خودشون شروع کردن. _تو این ها را به سینه زنی عادت دادی _این بچه‌ها ذاتشونن با امام حسینه. خنده اینها مال زمان عملیات نه الان. _حالا چی شد کار به اینجا کشید؟ نگاهی به سنگری که ابراهیم و جلیل را به آن برده بودند انداخت. _دوتا از بچه ها براشون مکاشفه پیش اومد. شروع کردن به ضجه زدن .بچه ها طاقت نیاوردن زدن به سر و سینه. رنگ از چهره شیخ اصیلی پرید و پرسید: الان کجا میشه دیده شون.؟! _ بچه ها بردنشون تو سنگر حالشان بهتر شد میگم خدمتتون . _خودم میرم پیششون _ این چه حرفیه شما نماینده حضرت امام هستید آهی کشید و سری تکان داد:« من خاک پای این ها هم نمیشم» رسول شیخ را به داخل سنگری که بچه ها بودند برد و خودش بیرون منتظر شد . یاد آرزویش افتاد بلافاصله چهره احسان جلو چشمش آمد. گوشه مسجد نشسته بود .صورتش برافروخته شده بود .حالتش مثل این بود که با یکی حرف می‌زند .بعد از ضجه ابراهیم یکدفعه غیبش زد. فردا صبح سر سفره صبحانه نشسته بودند که یکی از بچه های ستاد از راه رسید. _نماینده امام گفتن از گردان ماده ۱۱ نفر سهمیه دارند برای دیدار امام .رسول در دلش خدا را شکر کرد که خودش اصیل این مطلب را نگاه و گرنه ممکن بود دوباره انسان حرفی بزند این بار هم فرصت از دستشان برود بچه هاگفتن ازبچه های تبلیغات هم سه نفر سهمیه دارد . خنده روی لب رسول نشست به بچه ها گفت: عیدی حضرت زهرا! باوجودی که احسان خیلی به امام علاقه داشت. اما هنوز برای آنها سوال بود که چرا دفعه قبل وقتی صحبت از دیدار امام شد گفت «نیازی نیست ما به خدمت امام برویم امام مال ما تنها نیست .مال همه دنیاست» _ احسان تو نمیتونی بری! احسان مشغول جمع کردن سفره بود. بدون اینکه به رسول نگاه می‌کنند گفت: من نمیام .من لیاقت ندارم جای یه رزمنده دیگر را توی حسینیه جماران بگیرم و کسی که لیاقتش رو داره از دیدار امام محروم بشه شما برین! ! 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
۱۳۶۱/۲/۲۲ احسان روی خاکریز ایستاده بود و اذان می گفت.مسعود برای تجدید وضو می‌رفت که صدای داد و فریاد مشهدی رسول بلند شد‌ _« به دادم برسید لودر آتش گرفت » به سرش می کوبید و به لودری که در آتش می‌سوخت نگاه میکرد. مجتبی به سمت لودر می دوید که مسعود جلویش را گرفت و پرسید :«چی شده؟» _مش رسول داشت خاکریز می‌زد که یکدفعه لودر داغ کرد و آتش گرفت. اینجا واینسا بیا کمک آتیش رو خاموش کنیم. مسعود به اطراف نگاه کرد.جز کلاه آنها چیزی دم دستش نیامد.سمت لودر می دویدند که صدای اذان در گوششان نزدیک تر شد.نگاهی به پشت سر انداخت.احسان اذان گویان با یک حلبی که در دستش بود می دوید. «حی علی الفلاخ» روی زبانش بود که به لودر رسیدند. مقداری خاک داخل حلبی کرد و روی لودر ریخت.بالاخره با آب و خاک لودر را خاموش کردند. احسان الله اکبر دوم اذان را که می گفت صدایشلرز داشت.نفسش به سختی بالا می آمد.صورتش سرخ شده بود.لااله الا الله توی زبانش بود که آتش خاموش شد.بچه ها با صورت پردود و غبار از اطراف لودر پراکنده شدند. مش رسول غمگین دور لودر می چرخید:«مال بیت المال را دیدی چطور نابود شد!!حالا چه خاکی به سرم بریزم. چند تا از بچه ها دلداری اش دادند احسان عرق روی پیشانی اش را می گرفت که دوباره صدایش بلند شد«« الصلاة حی علی الصلاة» مسعود از تانکر آب به صورتش می زد که احسان هم رسید پرسید: آقا احسان حالا چه گیری داده بودی توی اون هیرو ویر اذان می گفتی؟» _آقا مسعود هرچی سر جای خودش اون زمان موقع اذان بود یه دفعه بعد هم آتش گرفت. بعد از نماز مسعود به هر سختی بود خودش را به چادر ها رساند. آموزشی ها از یک طرف و گرمای آنجا از طرف دیگر تمام توانش را گرفته بود.چند نفری کف چادر پهن شده بودند .صدای زهرایی از چادر به گوش مسعود خورد :«اسلامی خدا خیرت بده! ننه ات داغت نبینه !ببین این مسئول تدارکات آب شنگولی نمیاره بزنیم تو رگ؟!» صادق به جای مسعود جواب داد :«قربون اون دلت! آب کیلویی هم اینجا به زور گیر میاد. چه برسه به شنگولی!» مسعود یک جای خالی گوشه چادر پیدا کرد بلافاصله همانجا دراز کشید در ذهنش ی آب هندوانه خنک را تصور می‌کرد اگر حالا خانه بود مادرشان شربت آبلیموی معروفش را درست می کرد و جگرش حال می آمد. شربت مادر را زیر دهان مزه مزه می کرد که خنکی چیزی به صورتش خورد. اولش فکر کرد به خیال به خاطر خیال هایی که به ذهن می گذراند است ،اما دید نه واقعاً باد خنکی به صورتش می خورد و سرش را بالا برد‌ احسان و اصغر قائدیان وسط چادر ایستاده بودند و چفیه های نمدار شان را مثل پره های پنکه می‌چرخاندند. مسعود سر را زمین گذاشت و چشمهایش را بست. 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
۱۳۶۱/۲/۲۹ حاج محمود از صبح شش دانگ حواسش به احسان بود. مهدی سوداگر پایش را داخل پوتین برد که نرمی چیزی زیر پایش احساس شد .پوتین را وارونه کرد یک رتیل سیاه و درشت از داخلش افتاد و توی تاریکی گم شد .هنوز مات و متحیر به مسیر حرکت رتیل نگاه می کرد که صدای قهقهه احسان او را به خود آورد. خنده دندان های ردیف و سفید او را نمایان کرده بود .احسان پرسید:« ترسیدی؟» نمی دانست بخندد یا ترسی را که توی وجودش ریخته بود پنهان کند . گفت :«اون شب که نذاشتی چشم روی هم بذارم اینم از این.‌‌..» خواننده احسان بیشتر شده و گفت:« بیدارت کردم تشنه نخوابی و به فکر بودم!» پادرهوا میان خنده و عصبانیت در جواب احسان گفت:« مومن خدا تو اوج خواب منو بیدار می کنی میگی پاشو آب بخور؟» احسان نزدیک تر آمد و کنارمهدی روی زانوهایش نشست .دستش را به شانه مهدی زد و گفت :«سخت نگیر اینها همش خاطره است. _زورت میرسه دیگه! حقت با همون زهرایی! هنوز اسمش در دهان مهدی نچرخیده بود که سر و کله اش پیدا شد و گفت :«به به داشت احسان! باز هم که چشم ما را دور دیدی و با رفقا به گپ و گفتی؟؟» انسان در سر به سر از ته تراشیده کشید و گفت من بمیرم تو دست از سر کچل من برمیداری برای خنده بلند داد و جواب داد چون خودتون دنیا هم دست از سرت برنمیدارم. مهدی مشغول پوشیدن پوتین هایش بود که صدای فریاد احسان بلند شد. حاج محمود ،زهرایی و مسعود ریخته بودند روی سر احسان و به زور می خواستند لباس هایش را بیرون بیاورد. حاج محمود می‌کرد که لباسش را باز کند. _تو این عملیات دیگه باید لباساتو عوض کنیم روی دست یوسفم یک دست لباس نو بود .مسعود هم سعی داشت فانسقه اش را باز کند. _لباس وصله پینه دیگه بسه.زوری هم که شده باید باید لباست را عوض کنی احسان زور میزد که از زیر دست و پایشان فرار کند .زهرایی کفشهای پلاستیکی احسان را در آورده بودند و پاهایش را قلقلک می داد. احسان زیر دست و پایشان تقلا میکرد .مهدی هم دست هایش را به زانو گرفته بود از تصاویری که می‌دید لذت میبرد . زهرایی از حالت او لجش گرفت و گفت:« سوداگر پاشو بیا کمک نشستی می خندی؟ مهدی بلند شد که برود .صدای فریاد احسان هم بلند شد _ حاج محمود تورو به جون جدت قسم دست از سرم بردار! قول میدم از عملیات که برگشتیم خودم بیام از تدارکات لباس نو بگیرم . حاج محمود شل شد و گفت:« بچه‌ها ولش کنید احسان حرفش حرفه! اگه بگم میاد، میاد! بچه ها که دیدن حاج محمود کوتاه آمد کنار کشیدند.زهرایی هم دست از قلقلک برداشت و به سر انگشتانش نگاه کرد _فردا شب عملیات باشه. انگشت اولش را خم کرد . _پس فردا روز عملیاته انگشت دوم را هم خم کرد. _ پس اون فردا روز دوم عملیاته انگشت سوم را هم خواهم کرد. زهرایی دیگر چیزی نگفت بچه‌ها از دوران‌ها پراکنده شدند ‌. 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
۱۳۶۱/۲/۳۱ از وقتی حاج محمود گفته بود احسان توی جاده تصادف کرده ،دل توی دلش نبود میترسید برایش اتفاقی افتاده باشد. آن هم توی جاده باریک که اگر یک ماشین تند می رفت گرد و خاکی بلند می شد که دید جلو نداشتی! سریع سوار ماشین شد و راه افتاد. در راه همه حواسش پیشِ احسان بود با خودش می گفت :حتماً تصادف بدی کرده که پیغام داده برویم دنبالش. زیر لب همه اش دعا می‌کرد و ذکر می گفت تا رسید به جاده از سرعت کم کرد تا گرد و غبار بلند نشود .یک دفعه چشمش افتاد به احسان که کنار جاده به ماشین تکیه داده بود. هراسان از ماشین پیاده شد. خوب سرتاپای احسان را برانداز کرد روی صورتش گرد و غبار نشسته بود. کلاه روی سرش به رنگ خاک شده بود .وقتی دید چهار ستون بدنش سالم است نفس راحتی کشید .بعد به ذهنش آمد که نکند ماشین طوری شده! دور تا دور ماشین چرخید .اما ماشین هم سالم بود. مات و متحیر بود که دوباره فکر دیگری به ذهنش آمد. حتماً یک جایی از بدنش آسیب دیده میخواد مثل همیشه بی اهمیت جلوه داده و به روی خودش نیاره. دستی به شانه احسان زد و گفت :«احسان یک پری بخور» احسان دستهایش را بالا آورد و چرخی زد ‌وقتی دید سالم است دوباره پرسید:« چی شده که پیغام دادی بیام دنبالت؟!» آهی کشید. رفت جلوی ماشین و کاپوت را بالا زد. ته دودی از رادیاتور بلند شد و گفت« از اهواز برمی گشتم تو جاده غبار بود .جلومو ندیدم .خوردم به ماشین جلویی، رادیاتور ماشین سوراخ شد. آب قمقمه ام را داخل رادیاتور ریختم.» _خدا خیرت بده این همه دنگ و فنگ که نداشت !یک کم آب میریختی داخل درست میشد زهره ما را هم بردی. _ترسیدم تا منطقه آب رادیاتور خالی بشه و موتورش بسوزه! اندوه در نگاهش موج میزد. در کاپوت را باز و مشغول بوکسل کردن ماشین شد شدند پرسید.:«حالا برای چی رفته بود اهواز» در جواب احسان فقط سکوت کرد و چیزی نگفت(بعدها فهمیدم مسئول تدارکات نزدیک عملیات آزاد سازی خرمشهر از احسان خواسته بود که برای گرفتن خمپاره ۱۲۰ به اهواز برود اما دست خالی برگشت آن زمان چون نزدیکه عملیات بود خواسته بودند لام تا کام با کسی راجع به این مسئله صحبت نکند چون ممکن بود دهان به دهان شود و عملیات لو برود) در راه برگشت احسان شروع کرد به سینه زدن و مداحی کردن در غم فراق شهید بهشتی روضه می‌خواند اشک صورتش را خیس کرده بود _«چیه احسان؟! چرا اینقدر پکری؟!» بغض راه گلویش احسان را بسته بود اشک هنوز روی گونه هایش می دوید. _نکنه بخاطر ماشین ناراحتی !؟بابا چیزیش نشده. فقط یکم رادیاتور سوراخ شده‌ این هم بچه‌ها پیاده می‌کنند یک خال جوش بهش میزنن درست میشه! _خاک تو سر من که ماشین بیت‌المال را خراب کردم! _خیلی به خودت سخت میگیری چیزی که نشده ،اینارا دولت و مردم برای استفاده بسیجی ها می دهند. این وسط هم ممکنه هر اتفاقی بیفته! آهی کشید و سرش را از ماشین بیرون داد و گفت :«من که بسیجی نیستم! من که لیاقتش رو ندارم اسممو بزارن بسیجی!؟» در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
۱۳۶۱/۳/۱ از وقتی حاج محمود گفته بود احسان توی جاده تصادف کرده ،دل توی دلش نبود میترسید برایش اتفاقی افتاده باشد. آن هم توی جاده باریک که اگر یک ماشین تند می رفت گرد و خاکی بلند می شد که دید جلو نداشتی! سریع سوار ماشین شد و راه افتاد. در راه همه حواسش پیشِ احسان بود با خودش می گفت :حتماً تصادف بدی کرده که پیغام داده برویم دنبالش. زیر لب همه اش دعا می‌کرد و ذکر می گفت تا رسید به جاده از سرعت کم کرد تا گرد و غبار بلند نشود .یک دفعه چشمش افتاد به احسان که کنار جاده به ماشین تکیه داده بود. هراسان از ماشین پیاده شد. خوب سرتاپای احسان را برانداز کرد روی صورتش گرد و غبار نشسته بود. کلاه روی سرش به رنگ خاک شده بود .وقتی دید چهار ستون بدنش سالم است نفس راحتی کشید .بعد به ذهنش آمد که نکند ماشین طوری شده! دور تا دور ماشین چرخید .اما ماشین هم سالم بود. مات و متحیر بود که دوباره فکر دیگری به ذهنش آمد. حتماً یک جایی از بدنش آسیب دیده میخواد مثل همیشه بی اهمیت جلوه داده و به روی خودش نیاره. دستی به شانه احسان زد و گفت :«احسان یک پری بخور» احسان دستهایش را بالا آورد و چرخی زد ‌وقتی دید سالم است دوباره پرسید:« چی شده که پیغام دادی بیام دنبالت؟!» آهی کشید. رفت جلوی ماشین و کاپوت را بالا زد. ته دودی از رادیاتور بلند شد و گفت« از اهواز برمی گشتم تو جاده غبار بود .جلومو ندیدم .خوردم به ماشین جلویی، رادیاتور ماشین سوراخ شد. آب قمقمه ام را داخل رادیاتور ریختم.» _خدا خیرت بده این همه دنگ و فنگ که نداشت !یک کم آب میریختی داخل درست میشد زهره ما را هم بردی. _ترسیدم تا منطقه آب رادیاتور خالی بشه و موتورش بسوزه! اندوه در نگاهش موج میزد. در کاپوت را باز و مشغول بوکسل کردن ماشین شد شدند پرسید.:«حالا برای چی رفته بود اهواز» در جواب احسان فقط سکوت کرد و چیزی نگفت(بعدها فهمیدم مسئول تدارکات نزدیک عملیات آزاد سازی خرمشهر از احسان خواسته بود که برای گرفتن خمپاره ۱۲۰ به اهواز برود اما دست خالی برگشت آن زمان چون نزدیکه عملیات بود خواسته بودند لام تا کام با کسی راجع به این مسئله صحبت نکند چون ممکن بود دهان به دهان شود و عملیات لو برود) در راه برگشت احسان شروع کرد به سینه زدن و مداحی کردن در غم فراق شهید بهشتی روضه می‌خواند اشک صورتش را خیس کرده بود _«چیه احسان؟! چرا اینقدر پکری؟!» بغض راه گلویش احسان را بسته بود اشک هنوز روی گونه هایش می دوید. _نکنه بخاطر ماشین ناراحتی !؟بابا چیزیش نشده. فقط یکم رادیاتور سوراخ شده‌ این هم بچه‌ها پیاده می‌کنند یک خال جوش بهش میزنن درست میشه! _خاک تو سر من که ماشین بیت‌المال را خراب کردم! _خیلی به خودت سخت میگیری چیزی که نشده ،اینارا دولت و مردم برای استفاده بسیجی ها می دهند. این وسط هم ممکنه هر اتفاقی بیفته! آهی کشید و سرش را از ماشین بیرون داد و گفت :«من که بسیجی نیستم! من که لیاقتش رو ندارم اسممو بزارن بسیجی!؟» در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
۱۳۶۱/۳/۱ _حاجی خودت که میدونی به خاطر مریضی مجبورم غسل کنم .حالا چیکار کنم؟ناسلامتی امشب عملیاته!می خوام شهید بشم باید ترگل ورگل برم پیش خدا یا نه؟ حاجی با تعجب نگاهش کرد و گفت :«حرفا میزنی قائدشرفی برو غسل کن .مگه جلوتو گرفتم؟! _خدا خیرت بده تمام تانکرها را دستور دادی با آبلیمو قاطی کنن. با آب مضاف غسل کنم؟!» حاجی اطراف را نگاهی انداخت. انگشت اشاره اش را برد سمت بشکه کوچک آبی که کناره یکی از تانکرها بود و او آب شور هست میتونی با آن غسل کنی! قائدشرفی بشکه آب را برداشت و داخل کتری گرمش کرد. داخل یکی از چادرها شد بدن را شست، اما همین که خواست غسل کند اب تمام شد مانده بود چه کند . _«کسی صدای من را میشنوه به دادم برسید کسی بیرون چادر هست؟!» صدای احسان به گوشش خورد _ چی شده تو چادر چیکار می کنی رسول؟ _آب برای غسل ندارم. این آب هم شور بود تو این گرما بدنم له میشه. _باشه الان برمیگردم. زیر لب دوباره قر زد که آب گیر نمیاد بالاخره مجبور میشم با آب و آب لیمو غسل کنم. احسان لبه چادر را بالا زد. یا اللهی گفت و وارد شد.رسول تا کتری آب را توی دست احسان دید خوشحال شد و پرسید:« آب از کجا آوردی ؟نکنه آبلیمو هست.» خنده ای کرد. آب را روی سر رسول ریخت و گفت:« نه خالص خالص! از تن قمقمه بچه ها جمع کردم. خودتو قشنگ بشور که امشب شب بزمه» پتویی آورد و دور رسول پیچید .رسول داد زد :«چیکار می کنی ؟تو این گرما آب‌پز میشم.» _تو کمر درد میکنه آب یخ ریختی روت.یک باد بهت بخوره دردت شروع میشه! دستش را زیر بغل رسول گرفت و بلندش کرد و از بیرون چادر بیرون آورد.زهرایی که انگار جلوی چادر کشیک ایستاده بود تا چشمش به آنها افتاد کِلی از ته گلو کشید. «شادوماد آوردن بگین مبارکش باد» بچه‌ها دورش حلقه زدند و یکصدا جواب دادن« ایشالا مبارکش باد» بچه‌ها تا دهانه سنگر دست می‌زدند و برای رسول شعر می‌خواندند و کل می‌زدند. احسان از خنده صورتش سرخ شده بود .وارد سنگر شدند احسان پتو را از دور کمرش باز کرد و کمک کرد تا رسول لباس‌هایش را بپوشد او را به کمر خواباند و او را ماساژ داد و گفت :بهم قول بده رسول اگه شهید شدی اون دنیا شفاعتم کنی؟ _شفاعت که یک طرفه نمیشه تو هم باید قول بدی _تو اجازه شرکت در عملیات را گرفتیم اما من.. حرفی نزد و ساکت شد و سنگر بیرون رفت. نزدیک عملیات رسول برای خداحافظی پیش احسان رفت که احسان گفت «منم میام عملیات! قولت یادت نره رسول !» _قول! در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
۱۳۶۱/۳/۱ محجلین به سمت چادر تدارکات می رفت که نگاهش به احسان افتاد .رنگ صورتش پریده بود.رفت پشت خاکریز انگار اصلا او را ندید . محجلین همراه مهدی مشغول خالی کردن بار وانت شدند که صدایی به گوششان خورد. مهدی گفت:صدا از پشت خاکریزه .بریم ببینیم چه خبره! هردو به سمت خاکریز حرکت کردند .صدای گریه واضحتر شنیده می شد.پشت خاکریز که رسیدند،سید عبداله را دیدند.با یکی از بچه ها سرش را به زانو گرفته و گریه می کرد ،در حال صحبت بود. _دستور فرمانده است .خودتم که زنگ زدی از علما پرسیدی.گفتن باید طبق دستور فرمانده عمل کنی. نزدیکتر رفتند .سیدعبدالله نگاهش به آنها افتاد .با ایما و اشاره پرسیدند چه شده.سید عبدالله جواب داد:«احسانه !حاج نبی بهش اجازه شرکت در عملیات رودنمیده» احسان سرش را از روی زانوانش بلند کرد .صورتش خیس اشک بود.«من باید توی عملیات شرکت کنم» محجلین جلوی احسان زانو زد.دست روی پاهایش گذاشت و گفت:«خودت همیشه می گفتی امام فرموده باید از دستور فرمانده اطاعت کرد.حالا خودت ..» احسان نگذاشت ادامه حرفش را بزند. «شما نمی‌دونید.من باید توی این عملیات باشم» اشک می ریخت «من باید حاجی رو راضی کنم» این را گفت و به سمت چادر فرماندهی رفت.آنها هم به سمت چادر رفتند .مهدی توی خودش بود و چیزی نمی گفت.حاج نبی رودکی ورودی چادر ایستاده بود و با معاونش صحبت می کرد. _حاجی یک جوون مردی کنید ،اجازه بدین من توی عملیات شرکت کنم. حاجی سرد و خشک سرش را بالا گرفت:«دستور همونی بود که بهت گفتم.ان شالله تو عملیات‌های بعدی» _اما حاجی.. _اما نداره .تو نیروی خوبی هستی .نمیخوام از دستت بدم. حاجی داخل چادر شد.احسان پشت سرش رفت .آنها هم دم چادر منتظر شدند.چند دقیقه بعد خنده بر لب از چادر خارج شد. _چی شد احسان ؟راضیش کردی؟ سرش را به علامت تایید تکان داد _«من میرم برای عملیات آماده بشم» مات بودند که حاجی از چادر بیرون آمد.توی چشمهایش اشک حلقه زده بود. _با اون گریه زاری و ناله های مخفیانه شبها در پشت چادر که از احسان می دیدم ،باید هم به اینجا می رسید» این را گفت و به سمت نیروها رفت.مهدی زد زیر گریه. _چته مهدی؟چرا گریه میکنی؟ _من میدونم چطور رضایت گرفت.از چادر رسول که بیرون اومد ،رفت پشت یکی از چادرها.منتظر شدم تا بیاد .وقتی برگشت چهره اش برافروخته بود.ترسیدم براش اتفاقی بیفته.پرسیدم احسان چی شده .بغض کرد «بهم گفتن به آرزوت رسیدی..من توی این عملیات شهید میشم » در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
۱۳۶۱/۳/۲ لباس خاکی پر وصله پینه و همان کفش پلاستیکی روبروی احمدی ایستاده بود. علاوه بر اسلحه ژسه یک تیربار هم روی دوشش بود .احمدی پرسید:« این تیربار مال کیه؟!» _تیربارچی بنده خدا سختشه ،من کمکش می آرم. به تیربارچی که پشت سرش بود نگاه انداخت توی آفتاب سوخته بود.قدش به زور تا سینه آنها می رسید .احمدی پرسید :کی بهش اجازه داده بیاد تو عملیات؟ احسان جواب نداد .توی صورتش آرامش عجیبی موج می‌زد .نزدیکی‌های طلوع فجر بود. _بچه‌ها هم اینجا وایمیستیم برای نماز صبح بعد از نماز راه می‌افتیم. احمدی سرگرم تیمم شد احسان آستین هایش را بالا زد و مشغول وضو گرفتن شد .احمدی گفت: با آب مضاف و رو میگیری؟ تو قمقمه آب لیمو ریختن! لبخند ملیحی زد و گفت: مال من آب خالصه! _تشنه ات میشه ها!! حداقل این رو نگه میداشتی معلوم نیست انتظارمان را می کشه! با همان لبخند مثل سرش را کشید و حرفی ندارم ایستادن به نماز احسان احمدی اقتدا کرد .نماز که تمام شد گفت: این چه کاری بود کردی احسان!؟ ازت ناراحت شدم! _چکار کردم مگه؟ _چرا به من اقتدا کردی؟ نا سلامتی تو طلبه‌ای من باید پشت سرت وایمیسادم. خنده روی لبش نشست و گفت :چه فرقی میکنه ؟!مهم اینه نماز جماعت باشه و نیروها را جمع کن! احمدی به نیروها آماده باش داد .گرگ و میش هوا رسیدن به جاده‌ای که باید مستقر می شدند تا خط عراقی‌ها را به خرمشهر قطع کنند. همه بچه‌ها تا پایان به آسفالت جاده رسید سجده شکر به جا آوردند. احسان سر از سجده برداشت که گفت: خدا را شکر که تا حالا یه دونه تیر هم شلیک نکردیم» احمدی گفت:نگاه کن تجهیزات شون رو تا لب جاده آوردن احتمالاً منتظر ماشین بودند تا بیاد ببرد! _پس از احتمال داره عراقی‌ها توی شهرک باشن. نیروها وارد شهرک ولیعصر روی دیوارها هنوز عکس صدام و پرچم عراق نصب بود. منطقه را از نظر گذراندند .حتی یک سرباز عراقی هم دیده نمی شد.احمدی نگاهی به چهره غبار گرفته و خسته بچه ها انداخت.و گفت: _احسان یکی از بچه‌ها را که سرحال ترهستن بیار می خوام منطقه را شناسایی کنم. به بچه‌ها هم بگو همین جا استراحت کنند .تا برگردم خودت هم چند نفر از بچه‌ها را جمع کن پشت سر من بیا. هنوز احسان از جایش تکان نخورده بود. که مجتبی مثل اجل معلق سررسید و گفت :«بسیجی سرحال و قبراق در خدمتم.» احسان سری تکان داد و رو کرد به علی آقای احمدی برو برای شناسایی. احمدی و علی همراه شدند .منطقه را از نظر می گذراند که احسان و مجتبی و مسعود و مهدی هم از راه رسیدند. احسان و مجتبی در سکوت به هم زل زده بودند و با چشم به هم حرف می زدند. چند لباس سبز توی آن هوای غبار گرفته جلوی چشم هایشان آمد. احمدی پرسید: «بچه ها به نظرتون خودی هستن یا عراقی؟» بچه‌ها به آنها خیره شدند. احسان گفت: تعدادشان زیاد شد .ما که تو نیروهای خودی این همه لباس از نداریم پس عراق اند» صدای تیر و گلوله بلند شد. احمدی تا آمد به خودش بیاید اسلحه هر کدام به سمت پرتاب شد .سوزش در پشتش احساس کرد ‌هرچه تقلا کرد بلند شود و ببیند چه اتفاقی افتاده نتوانست. تا جایی که توان داشت صدایش را آزاد کرد . _احسان.... احسان... زهرایی...زهرایی.. اشک توی چشم هایش دو دو زد. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....: ۱۳۶۱/۳/۲ تا با ایشان را به داخل منزل دکتر حدائق گذاشتند ایستاد به داد و هوار کردن «شماها جوانهای مردم را می برید جلوی توپ و تانک را به کشتن میدین اینها می تونستم دکتر و مهندس های آینده بشم و به این مملکت خدمت کنند» بچه ها سرشان را زیر انداختند و حرفی نزدند صدای حق چند نفری هم بلند شد گرفت و صدایش را آزاد کرد روزی قتل گاودا آخر حضرت زینب با امام حسین را خواند پدر احسان هم دیگر حرفی نزد صدای گریه بلند بود همه به سرآستین می‌کوبیدند و یا سید می‌گفتند میان روزه چشمش به دکتر حدائق افتاد صورتش خیس اشک بود و شانه هایش می لرزید و زیر لب می گفت: «بیخود نبود این اواخر همش میگفت بابا رضایت بده شاید دیگه برنگشتم میدونست برنمیگرده» روزه را با چند دعا برای امام و شهدا تمام کرد اما چند نفری هنوز صدای گریه شان بلند بود تعدادی از بچه ها برای آرام کردن شان رفتند انگار قصد آرام شدن نداشتند تا اینکه زیر بغل شان را گرفتند و بلند کردم بچه ها آماده خداحافظی شدند که پدر احسان گفت:«اگر من یک انسان داشتم و از دست دادن در عوض حالا ده‌ها احسانه دیگه به دست آوردم» اشک های صورتش را گرفته بود ادامه داد:« میشه ازتون خواهش کنم احسان من و تو شاه چراغ خاک کنید؟!» بند دلش پاره شد. رو کرد به امید که کنار پدر ایستاده بود با صدای بلند گفت :«امید یادته اون روز توی عین خوش؟!» امید اشک در چشمانش حلقه زد و سر به نشانه تایید تکان داد. _ یادته تو گفتی که اگر من شهید شدم منو تهران پیش شهید بهشتی خاک کنید. امید دستش را روی چشم هایش گذاشت و هق هق گریه اش بلند شد _ یادته امید؟! احسان گفت دوست دارم شاهچراغ خاکم کنید !؟یادته بهش گفتم احسان امامزاده میشیا بین شهدا خاکت میکنیم دیگه! یادته چی جوابمو داد گفت راست میگیا امامزاده میشم ،جسدم هر جا باید بره خودش میره،امید تو اینا رو به بابا گفتی!؟؟» امید سرش را بالا آورد و با ته صدایی گفت:« نه!!» در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....: ....: ۱۳۶۱/۳/۱۳ نگاهم را اطراف مسجد چرخاندم. با دیدن جای خالی احسان بغض راه گلویم را بسته بود. سرم را سمت ستون های مسجد برگرداندم .یک نفر پتو روی سرش بود. از لرزش شانه هایش معلوم بود گریه میکند. می دانستم حبیب روزی طلب است. هر پنجشنبه پشت همین ستون های مسجد با احسان می‌نشستند و گریه می‌کردند . حبیب می‌گفت :«احسان به این فراز از دعا که می رسید از شدت گریه نفسش به شماره می‌افتاد . *الهی و ربی من لی غیرک* گاهی می شد به فراز پایانی دعا می‌رسیدم اما احسان هنوز همان دعا را زمزمه می کرد و اشک می‌ریخت.» دعای کمیل تمام شد، دوباره نگاهی به پای ستون انداختم. از حبیب خبری نبود. حدس زدم رفته تا آبی به سر و صورتش بزند. روحانی بالای منبر رفت و شروع کرد به صحبت کردن: «بسم رب الشهدا و صدیقین امشب اولین شب پنجشنبه هست که ما بدون چند نفر از بچه های مسجد از جمله شهید احسان حدائق مراسم را برگزار می کنیم. احسان با وجودی که از یک خانواده مرفه بود همیشه سعی می کرد خودش را تا پایین‌ترین سطح مردم جامعه پایین بیاورد.طوری که مادر ایشان می گفتند ,شبها وقتی وارد اتاق احسان میشدم می دیدم تخت خواب گرم و نرم را رها کرده و روی زمین سفر خوابیده!! وقتی انقلاب هم پیروز شد این شهید اسلحه دست می گرفت و سر کوچه ها نگهبانی می داد...» وسط صحبت های روحانی بود که دیدم حبیب روزیطلب آشفته از میان جمع بلند شد و به سمت منبر رفت .از این رفتار حبیب تعجب کردم .سریع رفتم به سمتش ببینم چه خبر است .اشک در چشمانش دو دو می‌زد، که به روحانی مسجد اشاره کرد تا به حرفش گوش کند او هم که این حالت حبیب را دید سرش را پایین آورد. _دیگه از احسان چیزی نگین! _چرا؟ _من خودم احسان را دیدم که پایین منبر شما ایستاده و به شما التماس می کنه که ازش تعریف نکنید! گریه حبیب بیشتر شد.اشک از گونه هایم سرازیر شد. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75