#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_چهل_و_سوم
#براساس_کتاب_میاندار
بچه های مسجد دورتادور احسان حلقه زده بودند.قدسی ذوق زده از دیدارش چشم از چهره اش برنمیداشت.
_بچه ها در مسائل سیاسی حواستون رو جمع کنید .همیشه مدافع انقلاب و اسلام باشید از خط ولایت و امامت پاتو نورتر نزارین.
حمید کنار قدسی نشسته بود سقلمه ای به او زد و گفت :«قدسی !دقت کردی احسان یه جوری شده ؟!تا حالا سابقه نداشت و بچه ها را جمع کنه براشون حرف بزنه»
قدسی به چهره احسان دقیق تر شد و گفت: «آره یه جوری شده !نگاه به چهره اش کردی؟ آدم رو میگیره»
صدای احسان شنیده می شد.
_نزارین کلاس های دانشگاه پر باشه ولی کلاس های طلبگی خالی بمونه حالا که خدا چنین نعمتی به ما داده و به برکت انقلاب حوزه علمیه سر و سامان گرفته باید ازش کمال استفاده را بکنیم.
حمید سرش را نزدیک گوش گوش قدسی آورد و گفت باورت نمیشه احسان سرکلاس طلبگی نمی رفته!»
قدسی برگشت توی چشم های حمید نگاه کرد و پرسید:« پس چطور طلبه شده؟!»
_بچه ها میگفتن همیشه پشت پرده یا پشت در کلاس می نشسته و به درس ها گوش میداده.اکبر آقا می گفت وقتی هم بهش میگن احسان خوب بیاتو کلاس تا اسم بره تو لیست بچه های اصلی، قبول نمیکنه. میگه من لیاقت ندارم که اسمم تو لیست بچههای طلبه باشه.
تعجب از سر و روی قدسی میبارید. احسان نگاهش را مستقیم روی قدسی و چند نفر از بچههای دیگر گرفت و گفت: «شماها که سنتون کمتره و قدرت یادگیری بالایی دارید, وارد طلبگی بشین. اگر هم دوست دارین دانشگاه برین درکنارش به مسائل دینی و شرعی آشنایی پیدا کنین که این یکی از علم های واجبه»
از اینکه احسان آنها را مستقیم طرف خطاب قرار داد قند توی دلشان آب شد. ششدانگ حواسشان را جمع حرفهای احسان کردند. احسان ادامه داد:
از نماز و مسجد در نباشید من همیشه آرزویم این بود که من رو در یک هسته بپیچند. جلوی در مسجد بگذارند تا مردم به عنوان پله از من بالا برد و پاشون را روی سر و صورت من بگذارند.
بچه ها تا حالا به این آیه از قرآن که خداوند میفرماید *اکثرهم لا یعقلون* فکر کردید؟! نباشید از آدم هایی که فکر نمیکنند.
قدسی سرش را به زیر انداخت. حرفهای احسان حسابی فکرش را مشغول کرده بود .حمید با سقلمه دیگر رشته افکارش را پاره کرد و گفت: «قدسی انگار احسان داره وصیت میکنه تا این حرف را زد بیاد دیروز افتاد همراه چند تا از بچه ها به شاهچراغ رفته بودند مدام در نخ کارهای احسان بود انگار اصلاً روی زمین بند نبود چیزی همان موقع توی دل افتاد. *احسان دیگر برگشتنی نیست*
سرش را بالا گرفت لبخندی گوشه لبش احسان نشسته بود آرام و مطمئن.
🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75