🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
*
#بازآفرینی_غلامرضاکافی*
*
#قسمت_هجدهم*
.
خاطرات مکتوب شهید
1⃣...... یک باره اتوبوس ایستاد و یک نفر صدا زد:
_بریزید پایین!
نفهمیدیم که چطوری از اتوبوس پریدیم پایین .شاید هم پرت شدیم .کنار جاده پناه گرفتیم .از چهار طرف تیر میآمد .معلوم نبود دشمن کدوم طرفه و خودی کدوم طرف.شاید دو سه ساعت توی همین وضعیت زمین گیر بودیم .چون کم کم داشت چشم روز روشن می شد طوری که میشد اطراف را دید و بارون گلوله سست شده بود.
سربالا کردیم .گله تانک با آرواره های زمخت فلزی زمین را می چرید و پیش می آمد.
چشم صبح که باز شد تازه فهمیدیم کجاییم نیمخیز خودمون رو رسوندیم به پشت خاکریزی که دور سوسنگرد کشیده شده بود. اما چه فایده با «ام یک » که نمیشد کاری کرد. اگر کسی اونجا ژسه داشت خوشحال بود که دوشکا دستشه .اما دو ، سه تایی قبضه آرپیجی بود که کار آمد بود .
رشه چرخ های فلزی پوست از تن زمین وا میکرد اومدن تا فاصله ۲۰۰ متری. رئیس جمهور هم اعلام کرده بود که سوسنگرد محاصره نیست! این هم شده بود آینه دق بچه ها !!
تا اینکه چند بسته خرج توی گلوی آرپیجی ها بخار شد .تانکها که دستبردار نبودند عقبنشینی کردند ولی چشمشون به ساعت و سمت دیگه ای بود.
ساعت ۱۰ صبح بود . گرم تیراندازی بودیم که یهو صدای رضا پیرزاده بلند شد.
_اکبر اکبر!
منظورش علی اکبر پیرویان بود که گفتم فرماندهی ما بود. وقتی از کازرون اومدی من پیشش وایساده بودم.
_اصغر شهید شده!
علی اکبر رو کرد به من و گفت :ببرش عقب .
خیال اصغر شد مثل صفحه تلویزیون و جلو چشمم دور نمی شد .کاراش ،حرفاش ،چهرهاش .تارسیدم بالای سرش صورتش قشنگ شده بود مثل وقتی که لبخند می زد .دست گذاشتم روی قلب تپش قلب با نبضم قاطی شد اما هرچی صداش زدم جواب نداد از هوش رفته بود.
دست کردم زیر کمرش. رضا پیرزاده هم کمکم کرد گذاشتمش رو دوشم اما هرچی کردم نتونستم پاشم.
بچههای پتو آوردن گذاشتیم رطوبتو آوردیم عقب و سوار ماشین کردیم به طرف شهر. یکی دو تا بچه ها هم همراه شدند یعنی کریمی و رستم پور.
زود برگشتم هنوز به خط خاکریز نرسیده بودم که گفتند اکبر شهید شد! اصلاً انگاری گلوله توپ خورد توی سرم. مثل اکبر آخه بچه ها گفتند که اکبر لبه خاکریز بود و گلوله توپ اومد پرتش کرد ۶ متر بالا و شهید شد.
برای بچه ها روحیه نمونده بود فرمانده و معاون شهید شدند . آتش دشمن جهنم.! حرف های بنی صدر لعنتی هم یک طرف.
مهمات هم یوخ !!
اما با همه اینها تا غروب مقاومت کردیم تا اینکه فرمانده سپاه سوسنگرد دستور عقب نشینی داد.
برگشتم شهر ما همه رفته بودند شهر خالی و خلوت بود. هشت نفری می شدیم که رفتیم گروهان ژاندارمری.چند تا از بچه ها هم شهید شده بودند از جمله خسروی و داوری!
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿