شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_64 #فصل_هشتم صمد مرا به آن ها سپرد. خداحافظی ڪرد و رفت. با رفتنش چیزی در وجو
فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بنده خدا تنها زندگی می ڪرد. زنش چند سال پیش فوت ڪرده بود. گفتم: «عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری ڪن. می خواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف ڪردم.» عمو از خدا خواسته اش شد. با روی باز قبول ڪرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با ڪمڪ آن ها وسایل را جمع ڪردیم و آوردیم. بنده خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. ڪلیدش را داد و رفت خانه مادرشوهرم و تا وقتی ڪه ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت. چند روز بعد قضیه حاملگی ام را به زن برادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یڪ لحظه تنهایم نمی گذاشتند. یڪ ماه طول ڪشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت. چند روزی ڪه پیشم بود، نگذاشت از جایم تڪان بخورم. همان وقت بود ڪه یڪ قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومان. هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. صمد می گفت: «تا چند وقت دیگر ڪار ساختمان تهران تمام می شود. دیگر ڪار نمی گیرم. می آیم با هم خانه خودمان را می سازیم.» اول تابستان صمد آمد. با هم آستین ها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه ڪردیم. او شد اوستای بنا و من هم ڪارگرش. ڪمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد ڪمڪمان. ادامه دارد...✒️ تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد ڪمڪ می ڪردم و هم روزه می گرفتم. یڪ روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام ڪه برگشتیم، حالم بد شد. گرمازده شده بودم و از تشنگی داشتم هلاڪ می شدم. هر چقدر خدیجه آب خنڪ روی سر و صورتم ریخت، فایده ای نداشت. بی حال گوشه ای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم ڪه باید روزه ات را بخوری. حالم بد بود؛ اما زیر بار نمی رفتم. گفت: «الان می روم به آقا صمد می گویم بیاید ببردت بیمارستان.» صمد داشت روی ساختمان ڪار می ڪرد. گفتم: «نه.. او هم طفلڪ روزه است. ولش ڪن. الان حالم خوب می شود.» ڪمی گذشت، اما حالم خوب ڪه نشد هیچ، بدتر هم شد. خدیجه اصرار ڪرد: «بیا روزه ات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی.» قبول نڪردم. گفتم: «می خوابم، حالم خوب می شود.» خدیجه ڪه نگرانم شده بود گفت: «میل خودت است، اصلاً به من چه! فردا ڪه یڪ بچه عقب مانده به دنیا آوردی، می گویی ڪاش به حرف خدیجه گوش داده بودم.» این را ڪه گفت، توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نڪردم. ادامه دارد...✒️ نویسنده:بهناز ضرابی زاده @shohadayekahrizsang