شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_55 #فصل_هشتم مجبور شد به رزن برود. وقتی دید نمی تواند در رزن هم ڪاری پیدا ڪن
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_56
#فصل_هشتم
یڪ روز مشغول ڪارِ خانه بودم ڪه موسی، برادر ڪوچڪ صمد، از توی ڪوچه فریاد زد.
ـ داداش صمد آمد!
نفهمیدم چه ڪار می ڪنم. پابرهنه، پله های بلند ایوان را دو تا یڪی ڪردم. پارچه ای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی ڪوچه. صمد آمده بود. می خندید و به طرفم می دوید. دو تا ساڪ بزرگ هم دستش بود. وسط ڪوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریه ام گرفت. یڪ دفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود.
یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانه به شانه هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان ڪه رسیدیم، صمد یڪی از ساڪ ها را داد دستم. گفت: «این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان.»
اهل خانه ڪه متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوال پرسی و دیده بوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساڪ را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمان ڪار شده بود و روی یڪ ساختمان نیمه ڪاره مشغول بود.
ڪمی ڪه گذشت، ساڪ را باز ڪرد و سوغاتی هایی ڪه برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آن ها تقسیم ڪرد.
ادامه دارد...✒️
نویسنده:بهناز ضرابی زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_56 #فصل_هشتم یڪ روز مشغول ڪارِ خانه بودم ڪه موسی، برادر ڪوچڪ صمد، از توی ڪوچ
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_57
#فصل_هشتم
همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و ڪفش و چتر. ڪبری، ڪه ساڪ من را از پشت پنجره دیده بود، اصرار می ڪرد و می گفت: «قدم! تو هم برو سوغاتی هایت را بیاور ببینیم.»
خجالت می ڪشیدم. هراس داشتم نڪند صمد چیزی برایم آورده باشد ڪه خوب نباشد برادرهایش ببینند. گفتم: «بعداً.» خواهرشوهرم فهمید و دیگر پی اش را نگرفت.
وقتی به اتاق خودمان رفتیم، صمد اصرار ڪرد زودتر ساڪ را باز ڪنم. واقعاً سنگ تمام گذاشته بود. برایم چند تا روسری و دامن و پیراهن خریده بود. پارچه های چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاق سر هم خریده بود. طوری ڪه درِ ساڪ به سختی بسته می شد. گفتم: «چه خبر است، مگر مڪه رفته ای؟!»
گفت: «قابل تو را ندارد. می دانم خانه ما خیلی زحمت می ڪشی؛ خانه داری برای ده دوازده نفر ڪار آسانی نیست. این ها ڪه قابل شما را ندارد.»
گفتم: «چرا، خیلی زیاد است.»
خندید و ادامه داد: «روز اولی ڪه به تهران رفتم، با خودم عهد بستم، روزی یڪ چیز برایت بخرم. این ها هر ڪدام حڪایتی دارد. حالا بگو از ڪدامشان بیشتر خوشت می آید.»
همه چیزهایی ڪه برایم خریده بود، قشنگ بود.
ادامه دارد...✒️
نویسنده:بهناز ضرابی زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_57 #فصل_هشتم همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و ڪفش
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_58
#فصل_هشتم
نمی توانستم بگویم مثلاً این از آن یڪی بهتر است. گفتم: «همه شان قشنگ است. دستت درد نڪند.»
اصرار ڪرد. گفت: «نه... جان قدم بگو. بگو از ڪدامشان بیشتر خوشت می آید.»
دوباره همه را نگاه ڪردم. انصافاً پارچه های شلواری توخانه ای ڪه برایم خریده بود، چیز دیگری بود. گفتم: «این ها از همه قشنگ ترند.»
از خوشحالی از جا بلند شد و گفت: «اگر بدانی چه حالی داشتم وقتی این پارچه ها را خریدم! آن روز خیلی دلم برایت تنگ شده بود. این ها را با یڪ عشق و علاقه دیگری خریدم. آن روز آن قدر دلتنگت بودم ڪه می خواستم ڪارم را ول ڪنم و بی خیال همه چیز شوم و بیایم پیشت.»
بعد سرش را پایین انداخت تا چشم های سرخ و آب انداخته اش را نبینم.
از همان شب، مهمانی هایی ڪه به خاطر برگشتن صمد بر پا شده بود، شروع شد. فامیل ڪه خبردار شده بودند صمد برگشته، دعوتمان می ڪردند. خواهرشوهرم شهلا، شیرین جان، خواهرها و زن برادرها.
صمد با روی باز همه دعوت ها را می پذیرفت. شب ها تا دیروقت می نشستیم خانه این فامیل و آن آشنا و تعریف می ڪردیم. می گفتیم و می خندیدیم.
ادامه دارد...✒️
نویسنده:بهناز ضرابی زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_58 #فصل_هشتم نمی توانستم بگویم مثلاً این از آن یڪی بهتر است. گفتم: «همه شان
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_59
#فصل_هشتم
بعد هم ڪه برمی گشتیم خانه خودمان، صمد می نشست برای من حرف می زد. می گفت: «این مهمانی ها باعث شده من تو را ڪمتر ببینم. تو می روی پیش خانم ها می نشینی و من تو را نمی ببینم. دلم برایت تنگ می شود. این چند روزی ڪه پیشت هستم، باید قَدرَت را بدانم. بعداً ڪه بروم، دلم می سوزد. غصه می خورم چرا زیاد نگاهت نڪردم. چرا زیاد با تو حرف نزدم.»
این خوشی یڪ هفته بیشتر طول نڪشید. آخر هفته صمد رفت. عصر بود ڪه رفت. تا شب توی اتاقم ماندم و دور از چشم همه اشڪ ریختم.
به گوشه گوشه خانه ڪه نگاه می ڪردم، یاد او می افتادم. همه چیز بوی او را گرفته بود. حوصله هیچ ڪس و هیچ ڪاری را نداشتم. منتظر بودم ڪسی بگوید بالای چشمت ابروست تا یڪ دل سیر گریه ڪنم. حس می ڪردم حالا ڪه صمد رفته، تنهای تنها شده ام. دلم هوای حاج آقایم را ڪرده بود. دلتنگ شیرین جان بودم. لحافی را روی سرم ڪشیدم ڪه بوی صمد را می داد. دلم برای خانه مان تنگ شده بود. آی... آی... حاج آقا چطور دلت آمد دخترت را این طور تنها بگذاری؟! چرا دیگر سری به من نمی زنی. آی... آی... شیرین جان چرا احوالم را نمی پرسی؟!
آن شب آن قدر گریه ڪردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم تا خوابم برد.
ادامه دارد...✒️
نویسنده:بهناز ضرابی زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_59 #فصل_هشتم بعد هم ڪه برمی گشتیم خانه خودمان، صمد می نشست برای من حرف می ز
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_60
#فصل_هشتم
صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم. زودرنج شده بودم و انگار همه برایم غریبه بودند. دلم می خواست بروم خانه پدرم؛ اما سراغ دوقلوها رفتم. جایشان را عوض ڪردم و لباس های تمیز تنشان ڪردم. مادرشوهرم ڪه به بیرون رفت، شیر دوقلوها را دادم، خواباندمشان و ناهار را بار گذاشتم. ظرف های دیشب را شستم و خانه را جارو ڪردم. دوقلوها را برداشتم و بردم اتاق خودم. بعد از ناهار دوباره ڪارهایم شروع شد؛ ظرف شستن، پختن شام، جارو ڪردن حیاط و رسیدگی به دوقلوها. آن قدر خسته شده بودم ڪه سر شب خوابم برد.
انگار صبح شده بود. به هول از خواب پریدم. طبق عادت، گوشه پرده را ڪنار زدم. هوا روشن شده بود. حالا چه ڪار باید می ڪردم. نان پخته شده و درِ تنور گذاشته شده بود. چرا خواب مانده بودم. چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم. حالا جواب مادرشوهرم را چه بدهم. هر طور فڪر ڪردم، دیدم حوصله و تحمل دعوا و مرافعه را ندارم. به همین خاطر چادرم را سر ڪردم و بدون سر و صدا دویدم طرف خانه پدرم.
با دیدن شیرین جان ڪه توی حیاط بود، بغضم ترڪید. پدرم خانه بود. مرا ڪه دید پرسید: «چی شده. ڪی اذیتت ڪرده. ڪسی حرفی زده. طوری شده. چرا گریه می ڪنی؟!»
نمی توانستم حرفی بزنم. فقط یڪ ریز گریه می ڪردم. انگار این خانه مرا به یاد گذشته انداخته بود. دلم برای روزهای رفته تنگ شده بود. هیچ ڪس نمی دانست دردم چیست.
ادامه دارد...✍
نویسنده:بهناز ضرابی زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_60 #فصل_هشتم صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم. زودرنج شده بودم و انگار همه برا
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_61
#فصل_هشتم
روی آن را نداشتم بگویم دلم برای
شوهرم تنگ شده، تحمل تنهایی را ندارم، دلم می خواهد حالا ڪه صمد نیست پیش شما باشم.
یڪ هفته ای می شد در خانه پدرم بودم. هر چند دلتنگ صمد می شدم، اما با وجود پدر و مادر و دیدن خواهرها و برادرها احساس آرامش می ڪردم. یڪ روز در باز شد و صمد آمد. بهت زده نگاهش ڪردم. باورم نمی شد آمده باشد. اولش احساس بدی داشتم. حس می ڪردم الان دعوایم ڪند. یا اینڪه اوقات تلخی ڪند چرا به خانه پدرم آمده ام. اما او مثل همیشه بود. می خندید و مدام احوالم را می پرسید. از دلتنگی اش می گفت و اینڪه در این مدت، چقدر دلش برایم شور می زده، می گفت: «حس می ڪردم شاید خدای نڪرده، اتفاقی افتاده ڪه این قدر دلم هول می ڪند و هر شب خواب بد می بینم.»
ڪمی بعد پدر و مادرم آمدند. با آن ها هم گفت و خندید و بعد رو به من ڪرد و گفت: «قدم! بلند شو برویم.»
گفتم: «امشب اینجا بمانیم.»
لب گزید و گفت: «نه برویم.»
چادرم را سر ڪردم و با پدر و مادرم خداحافظی ڪردم و دوتایی از خانه آمدیم بیرون. توی راه می گفت و می خندید و برایم تعریف می ڪرد.
ادامه دارد...✒️
نویسنده:بهناز ضرابی زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_61 #فصل_هشتم روی آن را نداشتم بگویم دلم برای شوهرم تنگ شده، تحمل تنهایی را
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_62
#فصل_هشتم
روستا ڪوچڪ است و خبرها زود پخش می شود. همه می دانستند یڪ هفته ای است بدون خداحافظی به خانه پدرم آمده ام. به همین خاطر وقتی من و صمد را با هم، و شوخ و شنگ می دیدند، با تعجب نگاهمان می ڪردند. هیچ ڪس انتظار نداشت صمد چنین رفتاری با من داشته باشد. خودم هم فڪر می ڪردم صمد از ماجرای پیش آمده خبر ندارد. جلو در خانه ڪه رسیدیم، ایستاد و آهسته گفت: «قدم جان! شتر دیدی ندیدی. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. خیلی عادی رفتار ڪن، مثل همیشه سلام و احوال پرسی ڪن. من با همه صحبت ڪرده ام و گفته ام تو را می آورم و ڪسی هم نباید حرفی بزند. باشد؟!»
نفس راحتی ڪشیدم و وارد خانه شدیم. آن طور ڪه صمد گفته بود رفتار ڪردم. مادرشوهر و پدرشوهرم هم چیزی به رویم نیاوردند. ڪمی بعد رفتیم اتاق خودمان. صمد ساڪی را ڪه گوشه اتاق بود آورد. با شادی بازش ڪرد و گفت: «بیا ببین برایت چه چیزهایی آورده ام.»
گفتم: «باز هم به زحمت افتاده ای.»
خندید و گفت: «باز هم ڪه تعارف می ڪنی. خانم جان قابل شما را ندارد.»
دو سه روزی ڪه صمد بود، بهترین روزهای زندگی ام بود. نمی گذاشت از جایم تڪان بخورم. می گفت: «تو فقط بنشین و برایم تعریف ڪن. دلم برایت تنگ شده.»
هر روز و هر شب، جایی مهمان بودیم. اغلب برای خواب می آمدیم خانه.
ادامه دارد...✒️
نویسنده:بهناز ضرابی زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_62 #فصل_هشتم روستا ڪوچڪ است و خبرها زود پخش می شود. همه می دانستند یڪ هفته ای
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_63
#فصل_هشتم
ڪم ڪم در و همسایه و دوست و آشنا به حرف درآمدند ڪه: «خوش به حالت قدم. چقدر صمد دوستت دارد.»
دلم غنج می رفت از این حرف ها؛ اما آن دو سه روز هم مثل برق و باد گذشت.
عصرِ روزی ڪه می خواست برود، مرا ڪشاند گوشه ای و گفت: «قدم جان! من دارم می روم؛ اما می خواهم خیالم از طرفت راحت باشد. اگر اینجا راحتی بمان؛ اما اگر فڪر می ڪنی اینجا به تو
سخت می گذرد، برو خانه حاج آقایت. وضعیت من فعلاً مشخص نیست. شاید یڪی دو سال تهران بمانم. آنجا هم جای درست و میزانی ندارم تو را با خودم ببرم؛ اما بدان ڪه دارم تمام سعی ام را می ڪنم تا زودتر پولی جمع ڪنم و خانه ای ردیف ڪنم. من حرفی ندارم اگر می خواهی بروی خانه حاج آقایت، برو. با پدر و مادرم حرف زده ام، آن ها هم حرفی ندارند. همه چیز مانده به تصمیم تو.»
ڪمی فڪر ڪردم و گفتم: «دلم می خواهد بروم پیش حاج آقایم. اینجا احساس دلتنگی می ڪنم. خیلی سخت می گذرد.»
بدون اینڪه خم به ابرو بیاورد، گفت: «پس تا خودم هستم، برو ساڪ و رخت و لباست را جمع ڪن. با خودم بروی، بهتر است.»
ساڪم را بستم و با صلح و صفا از همه خداحافظی ڪردم و رفتیم خانه پدرم.
ادامه دارد...
نویسنده بهناز ضرابی زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_63 #فصل_هشتم ڪم ڪم در و همسایه و دوست و آشنا به حرف درآمدند ڪه: «خوش به حالت
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_64
#فصل_هشتم
صمد مرا به آن ها سپرد. خداحافظی ڪرد و رفت.
با رفتنش چیزی در وجودم شڪست. دیگر دوری اش را نمی توانستم تحمل ڪنم. مهربانی را برایم تمام و ڪمال ڪرده بود. یاد خوبی هایش می افتادم و بیشتر دلم برایش تنگ می شد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت. هر جا می نشستم، تعریف از خوبی هایش بود. روزبه روز احساس علاقه ام نسبت به او بیشتر می شد. انگار او هم همین طور شده بود. چون سر یڪ هفته دوباره پیدایش شد. می گفت: «قدم! تو با من چه ڪرده ای! پنج شنبه صبح ڪه می شود، دیگر دل توی دلم نیست. فڪر می ڪنم اگر تو را نبینم، می میرم.»
همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه ام را از خانه مادرش آورد و خالی ڪرد توی یڪی از اتاق های پدرم. آن شب اولین شبی بود ڪه صمد در خانه پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانه پدرزنش بخوابد. صبح ڪه از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد.
صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب ڪه شد، لباس پوشید و گفت: «من می روم. تو هم اسباب و اثاثیه مان را جمع ڪن و برو خانه عمویم. من اینجا نمی توانم زندگی ڪنم. از پدرت خجالت می ڪشم.»
همان روز تازه فهمیدم حامله ام. چیزی به صمد نگفتم.
ادامه دارد...✒️
نویسنده بهناز ضرابی زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_64 #فصل_هشتم صمد مرا به آن ها سپرد. خداحافظی ڪرد و رفت. با رفتنش چیزی در وجو
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_65
#فصل_هشتم
فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بنده خدا تنها زندگی می ڪرد. زنش چند سال پیش فوت ڪرده بود. گفتم: «عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری ڪن. می خواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف ڪردم.»
عمو از خدا خواسته اش شد. با روی باز قبول ڪرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با ڪمڪ آن ها وسایل را جمع ڪردیم و آوردیم. بنده خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. ڪلیدش را داد و رفت خانه مادرشوهرم و تا وقتی ڪه ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت.
چند روز بعد قضیه حاملگی ام را به زن برادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یڪ لحظه تنهایم نمی گذاشتند.
یڪ ماه طول ڪشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت. چند روزی ڪه پیشم بود، نگذاشت از جایم تڪان بخورم. همان وقت بود ڪه یڪ قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومان. هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. صمد می گفت: «تا چند وقت دیگر ڪار ساختمان تهران تمام می شود. دیگر ڪار نمی گیرم. می آیم با هم خانه خودمان را می سازیم.»
اول تابستان صمد آمد. با هم آستین ها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه ڪردیم. او شد اوستای بنا و من هم ڪارگرش. ڪمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد ڪمڪمان.
ادامه دارد...✒️
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_66
#فصل_هشتم
تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد ڪمڪ می ڪردم و هم روزه می گرفتم.
یڪ روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام ڪه برگشتیم، حالم بد شد. گرمازده شده بودم و از تشنگی داشتم هلاڪ می شدم. هر چقدر خدیجه آب خنڪ روی سر و صورتم ریخت، فایده ای نداشت. بی حال گوشه ای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم ڪه باید روزه ات را بخوری. حالم بد بود؛ اما زیر بار نمی رفتم.
گفت: «الان می روم به آقا صمد می گویم بیاید ببردت بیمارستان.»
صمد داشت روی ساختمان ڪار می ڪرد. گفتم: «نه.. او هم طفلڪ روزه است. ولش ڪن. الان حالم خوب می شود.»
ڪمی گذشت، اما حالم خوب ڪه نشد هیچ، بدتر هم شد. خدیجه اصرار ڪرد: «بیا روزه ات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی.»
قبول نڪردم. گفتم: «می خوابم، حالم خوب می شود.» خدیجه ڪه نگرانم شده بود گفت: «میل خودت است، اصلاً به من چه! فردا ڪه یڪ بچه عقب مانده به دنیا آوردی، می گویی ڪاش به حرف خدیجه گوش داده بودم.»
این را ڪه گفت، توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نڪردم.
ادامه دارد...✒️
نویسنده:بهناز ضرابی زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_65 #فصل_هشتم فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بنده خدا تنها زندگی می ڪرد. زنش
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_67
#فصل_هشتم
ته دلم می گفتم اگر روزه ام را بخورم، بچه ام بی دین و ایمان می شود.
وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر ڪرد تا برود صمد را خبر ڪند. گفتم: «به صمد نگو. هول می ڪند. باشد می خورم؛ اما به یڪ شرط.»
خدیجه ڪه ڪمی خیالش راحت شده بود، گفت: «چه شرطی؟!»
گفتم: «تو هم باید روزه ات را بخوری.»
خدیجه با دهان باز نگاهم می ڪرد. چشم هایش از تعجب گرد شده بود. گفت: «تو حالت خراب است، من چرا باید روزه ام را بخورم؟!»
گفتم: «من ڪاری ندارم، یا با هم روزه مان را می شڪنیم، یا من هم چیزی نمی خورم.»
خدیجه اول این پا و آن پا ڪرد. داشتم بی هوش می شدم. خانه دور سرم می چرخید. تمام بدنم یخ ڪرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخم مرغ شڪست و با روغن حیوانی نیمرو درست ڪرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو ڪه به دماغم خورد، دست و پایم بی حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه ای جلوی دهانم گرفت.
سرم را ڪشیدم عقب و گفتم: «نه... اول تو بخور.»
خدیجه ڪفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: «این چه بساطی است بابا. تو حامله ای، داری می میری، من روزه ام را بشڪنم؟!»
ادامه دارد...✒️
نویسنده:بهناز ضرابی زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_67 #فصل_هشتم ته دلم می گفتم اگر روزه ام را بخورم، بچه ام بی دین و ایمان می ش
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_68
#فصل_هشتم
گریه ام گرفته بود. گفتم: «خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور. به خاطر من.»
خدیجه یڪ دفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: «خیالت راحت شد. حالا می خوری؟!»
دست و پایم می لرزید. با دیدن خدیجه شیر شدم. تڪه ای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمه اول را خوردم. بعد هم لقمه های بعدی.
وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم آمد، به خدیجه نگاه ڪردم؛ او هم به من. لب هایمان از چربی نیمرو برق می زد.
گفتم: «الان اگر ڪسی ما را ببیند، می فهمد روزه مان را خورده ایم.»
اول خدیجه لب هایش را با دستڪ چادرش پاڪ ڪرد و بعد من. اما هر چه آن ها را می مالیدیم، سرخ تر و براق تر می شد. چاره ای نبود. ڪمی از گچ دیوار ڪندیم و آن را ڪشیدیم روی لب هایمان. بعد با چادر پاڪش ڪردیم. فڪر خوبی بود. هیچ ڪس نفهمید روزه مان را خوردیم.
🔸فصل نهم
آخر تابستان، ساخت خانه تمام شد. خانه ڪوچڪی بود. یڪ اتاق و یڪ آشپزخانه داشت؛ همین. دستشویی هم گوشه حیاط بود. صمد یڪ انبار ڪوچڪ هم ڪنار دستشویی ساخته بود، برای هیزم و زغال ڪرسی و خرت و پرت های خانه.
ادامه دارد...✒️
#قسمت_69
#فصل_نهم
خواهر ها و برادرها ڪمڪ ڪردند اسباب و اثاثیه مختصری را ڪه داشتیم آوردیم خانه خودمان. از همه بیشتر شیرین جان ڪار می ڪرد و حظ خانه مان را می برد. چقدر برای آن خانه شادی می ڪردیم. انگار قصر ساخته بودیم. به نظرم از همه خانه هایی ڪه تا به حال دیده بودم، قشنگ تر، دل بازتر و باصفاتر بود. وسایل را ڪه چیدیم، خانه شد مثل ماه.
از فردا دوباره صمد رفت دنبال ڪار. یڪ روز به رزن می رفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود. سر یڪ هفته برگشت. خوشحال بود. ڪار پیدا ڪرده بود. دوباره تنهایی من شروع شده بود؛ دیر به دیر می آمد. وقتی هم ڪه می آمد، گوشه ای می نشست و رادیوی ڪوچڪی را ڪه داشتیم می گذاشت بیخ گوشش و هی موجش را عوض می ڪرد. می پرسیدم: «چی شده؟! چه ڪار می ڪنی؟! ڪمی بلندش ڪن، من هم بشنوم.»
اوایل چیزی نمی گفت. اما یڪ شب عڪس ڪوچڪی از جیب پیراهنش درآورد و گفت: «این عڪس آقای خمینی است. شاه او را تبعید ڪرده. مردم تظاهرات می ڪنند. می خواهند آقای خمینی بیاید و ڪشور را اسلامی ڪند. خیلی از شهرها هم تظاهرات شده.»
بعد بلند شد و وسط اتاق ایستاد و گفت: «مردم توی تهران این طور شعار می دهند.»
دستش را مشت ڪرد و فریاد زد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.»
بعد نشست ڪنارم. عڪس امام را گذاشت توی دستم و گفت: «این را برای تو آوردم. تا می توانی به آن نگاه ڪن تا بچه مان مثل آقای خمینی نورانی و مؤمن شود.»
ادامه دارد...✒️
نویسنده:بهناز ضرابی زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang