شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_63 #فصل_هشتم ڪم ڪم در و همسایه و دوست و آشنا به حرف درآمدند ڪه: «خوش به حالت
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_64
#فصل_هشتم
صمد مرا به آن ها سپرد. خداحافظی ڪرد و رفت.
با رفتنش چیزی در وجودم شڪست. دیگر دوری اش را نمی توانستم تحمل ڪنم. مهربانی را برایم تمام و ڪمال ڪرده بود. یاد خوبی هایش می افتادم و بیشتر دلم برایش تنگ می شد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت. هر جا می نشستم، تعریف از خوبی هایش بود. روزبه روز احساس علاقه ام نسبت به او بیشتر می شد. انگار او هم همین طور شده بود. چون سر یڪ هفته دوباره پیدایش شد. می گفت: «قدم! تو با من چه ڪرده ای! پنج شنبه صبح ڪه می شود، دیگر دل توی دلم نیست. فڪر می ڪنم اگر تو را نبینم، می میرم.»
همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه ام را از خانه مادرش آورد و خالی ڪرد توی یڪی از اتاق های پدرم. آن شب اولین شبی بود ڪه صمد در خانه پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانه پدرزنش بخوابد. صبح ڪه از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد.
صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب ڪه شد، لباس پوشید و گفت: «من می روم. تو هم اسباب و اثاثیه مان را جمع ڪن و برو خانه عمویم. من اینجا نمی توانم زندگی ڪنم. از پدرت خجالت می ڪشم.»
همان روز تازه فهمیدم حامله ام. چیزی به صمد نگفتم.
ادامه دارد...✒️
نویسنده بهناز ضرابی زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang