🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 وارد بوفه دانشگاه شدم اثری از بچه ها نبود. میخواستم بیام بیرون که اقای عظیمی گفت: _خانم ادیب دوستتون گفت بهتون بگم کاری واسشون پیش اومد مجبورن برن خونه _ممنونم اقای عظیمی.خدانگهدار _خداحافظ سوار ماشینم شدم و به سمت خانه به راه افتادم . همه حواسم پیش حرفهای استاد شمس و دوستش بود. با خودم میگفتم:چرا باید بخاطر پوششم بهم توهین کنند.مگه پوشش من چه ایرادی داره .مگه ادم اختیار لباس پوشیدن خودش رو نداره.یکی نیست بهش بگه .حاج آقا تو اگه ناراحتی نگاه نکن.پسره احمق بیشعور باید میزدم تو دهنش نه اینکه مثل بز بهش نگاه کنم.خدایا چرا بنده هات انقدر فضولن. بی خیال ادامه خودخوری شدم و به سمت خانه رفتم. وارد خانه شدم و داد زدم: _اهاااای اهالی خونه هستید؟ هیچ صدایی به گوش نمیرسید پس طبق معمول کسی نبود. خیلی گشنه بودم سریع لباسهایم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم .روی گاز که غذایی دیده نمیشد. دلم یک غذای گرم خانگی میخواست . غذایی که دستپخت مادرم باشد ولی حیف که مادر هنرمندم علاقه ای به آشپزی نداشت . خیلی کم پیش می آمد که آشپزی کند . مخصوصا که به دستور پدر محترم خانمی حدودا 50 ساله به اسم حمیده خانم به منزل ما می آمد و وظیفه کارهای خانه و آشپزی با او بود و فعلا یک ماهی میشد که در مرخصی به سر میبرد . چون نوه دختری اش به دنیا آمده بود و او به کمک تنها دخترش رفته بود. میخواستم در یخچال را باز کنم که با یادداشت مامان رو به رو شدم. نوشته بود: روژانم من و هستی به گالری نقاشی دوستم رفتیم و تا شب نمیام. دوستت دارم .مامانت. کاش انقدر که خاله هستی مادرم را میدید من هم میدیدم. خاله هستی دوست دوران دبیرستان مادرم است.او هم مانند مامان نقاش است. در یخچال را باز کردم و مقداری سوسیس و تخم مرغ برداشتم و مشغول آشپزی شدم. بعد از خوردن یک غذای مخصوص سرآشپز روژان به اتاقم رفتم تا کمی بخوابم و برای عصر انرژی داشته باشم. هرچه به دنبال گوشی ام گشتم پیدانکردم مطمئن شدم که درنمازخانه دانشگاه جا گذاشتم پس بی خیال نبودش شدم وبه آغوش خواب پناه بردم . باصدای زنگ آیفون و بوق زدن های ماشین ,که بی شک ماشین زیبا بود از خواب پریدم . نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت 19:10دقیقه چشمانم گرد شد . با عجله به سمت کمد رفتم در حالی که جد و آباد خودم را مستفیض می کردم بخاطر اینکه قطعا من به خرس قطبی گفتم تو برو من به جات هستم,دنبال یک مانتو مناسب گشتم. بی خیال آرایش کردن شدم و با برداشتن کیفم به سمت حیاط دویدم . در ماشین زیبا را باز کردم ودر حالی که مینشستم با صدای بلندی گفتم: _سلام بر دوستای خل و چل خودم مهسا:علیک سلام. خوبی؟چرا گوشیتو جواب نمیدی؟از ظهره دارم باهات تماس میگیرم. _قربونت من که عالیم .شما دوتا خوبید؟ ظهرکه رفتم نماز, گوشیمو اونجا جا گذاشتم زیبا:سلام بر روژان خانم حواس پرت .مطمئنم تا الان مثل خرس قطبی خواب بودی!! _ای کلک از کجا فهمیدی؟ _از اونجایی که دوستمو مثل کف دستم میشناسم . _آفرین به تو !!زیبا برو دانشگاه گوشیمو بردارم بعد بریم خرید زیبا:ای به چشم شما جون بخواه کیه که بده _کوفته زیبا خندید و گفت: _دوستان محترم کمربنداتون رو ببندید که میخوایم تا دانشگاه پرواز کنیم . ولووم آهنگ را بالا برد مهسا با خنده گفت:کاپیتان پرواز کن ما آماده ایم. هرسه شروع به خندیدن کردیم . دقایقی بعد جلو دانشگاه ایستادیم زیباگفت: _بفرما اینم دانشگاه . _مرسی.مهساگوشیتو بده برم زنگ بزنم ببینم کجا افتاده ! مهسا:بیا عزیزم.زودبیا.یک ساعت نکاریمون اینجا.به اندازه کوپنت امروز ما رو علاف کردی -باشه بابا زود میام . &ادامه دارد... @shohda_shadat