☘☂✨ 🌈🌱🦋 چه مي دونم مادر. اين آقا جونت فقط تو زندگيش يك انتخاب خوب كرد. با يك تاي ابروي بالا رفته نگاهش كردم. - جداً! اون انتخاب چي بود؟ عزيز نيشگوني از پام گرفت كه از درد جيغ خفه اي كشيدم. - آي. چي گفتم مگه؟ - خوب دختر، چرا چشماتو باز نمي كني؟ اون انتخابش من بودم ديگه. اولش با تعجب نگاهي به عزيز كردم. بعد با صداي بلند شروع كردم به خنديدن. واقعاً عزيز راست گفته بود. هنوز مي خنديدم و به عزيز نگاه مي كردم. داشت حرص مي خورد كه سنگيني نگاهي رو روي خودم احساس كردم. سرمو برگردوندم كه ديدم شهاب خيره نگاهش به منه. چشماش به طور عجيبي مي درخشيد. هيچ از اون درخشش چشماش خوشم نيومد. احساس بدي رو منتقل مي كرد. اخمي كردم كه شهاب پوزخندي زد. صورتمو برگردوندم. - مي گم عزيز! - جانم. - من آخرش يك بلايي سر اين پسره مي يارم. عزيز خنده اي كرد. - وااا! مادر نكني از اين كاراهــــا. اون دفعه كه سوزونديش. نكن اين كارا رو عزيزم. - وااا! چرا عزيز؟ عزيز چشمكي زد. - آخه من حوصله زد عفوني كردن تو رو ندارم. خنده اي كردم. - شيطون شدي عزيــــزا! عزيز لبخندي زد و گره روسريش رو محكم تر كرد. - چي كار كنم مادر. حالا رو نبين سن و سالي از ما گذشته و شيطنت نكرديم. اگه هم شيطنتي كرديم، واسه ي آقا جونت كرديم. به اين جا كه رسيد از خنده منفجر شدم. عزيز مشتي به بازوم زد. - من دارم درد و دل مي كنم. تو داري مي خندي؟ خلاصه بهت بگم اين قدر شيطنت براي آقا جونت كردم كه با اون اخلاق ييلاقيش حس و حال شيطنت پريد. وا... هي مي گه: "خانمم زشته من آبرو دارم. مراعات كن." شيطونه مي گه موهاشو بكنم. ولي خدايي حيف اون موها نيست من بكنم؟ چشم نخوره. ببين سن و سالي ازش گذشته ولي اون موها روي سرش مونده. قربون او شوهر گلم برم من. از زور خنده سرخ شده بودم. - بابا ايول عزيز. شما هم بله كه بله. دختر پس فكر كردي چي؟! نگاهش رو به ساعتش دوخت و محكم به گونه اش زد كه من هم بي نصيب نموندم و پس گردني خوردم. - چقدر حرف زدي دختر! من برم سري به غذام بزنم و با عجله از جاش بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت. خنده اي كردم و از جام بلند شدم و به حياط رفتم. نگاهي به اطراف كردم. عاشق سر سبزي حياط خونه بودم. به طرف گوشه ي باغ رفتم كه جاي مخصوص خودم بود. جايي كه خودم زحمتش رو كشيده بودم. روي صندلي كه كنار گل ها گذاشته بودم نشستم و بوي گل ها رو به ريه هام فرستادم. عاشق گل ياس بودم. عاشق عطرش كه بي اختيار لبخندي روي لبم ظاهر مي كرد. خواستم برم بشينم وسط گل ها كه با صداي شهاب اخمي كردم. - نشيني كثيف مي شي. آهي كشيدم. برگشتم و روي صندلي نشستم. - دوست داريد خلوت كسي رو به هم بزنيد؟ لبخند كجي زد و نگاهشو به من دوخت. - فكر نكنم شما كسي باشيد! - منظور! شهاب شونه اش رو بالا انداخت. - منظور خاصي كه ندارم. ولي به زودي ازدواج مي كنيم اون وقت ديگه كسي نيست ... اجازه ندادم حرفشو كامل كنه. پوزخندي زدم. - به زودي؟! كي همچين دلگرمي به شما داده؟ شهاب هم پوزخند پر صدايي زد. - آقا جونت اين دلگرمي رو به من داده. چيزي نگفتم و نگاهم رو به گل ها دوختم. با ديدن زنبوري كه روي يكي از گل برگ ها نشست لبخندي روي لبام ظاهر شد. - آيه؟ با اخمي نگاهش كردم. - آيه خانوم! يادتون باشه! از جام بلند شدم كه با اخمي رو به روم قرار گرفت. - نه، نه. اون قدرها كه فكر مي كردم ساده نيستي! ببين دختر نمي خوام اين طور با هم آشنا بشيم! - برو كنار مي خوام رد شم. - اگه نرم كنار چي؟ دستامو مشت كردم. - ببين آقا فكر نكن من مثل آقا جون از شخصيت اصليت با خبر نيستم! .... @shohda_shadat🍄